باگدن می داند مارینا کجا زندگی می کند و حالا زمان مناسبی است. او می داند باید با استخوانها چه کار کنند؛ به محض اینکه با هم ملاقات کردند، باگدن چنین حسی از او گرفت. برایش گل آورده است. البته آنها را نخریده، بلکه از جنگل چیده و مثل مادرش دورشان را گره زده است. واحد ۸. زنگ در را می زند و مردی جواب می دهد. بوگدان تعجب می کند. مدتی حواسش به مارینا بود، ولی هیچ وقت مردی را کنارش ندید. در بیرونی ساختمان باز می شود. باگدن وارد راهرو فرش شده می شود و با خودش می گوید: «به خاطر مارینا اومدهم؟ اومدهم مارینا رو ببینم؟» اولین در باز می شود و پیرمردی با پیژامه بیرون می آید و وسط راهرو موهای پرپشت و سفیدش را شانه می زند. شاید اشتباه آمده... درهرحال این مرد مارینا را می شناسد و مسیر را نشانش خواهد داد. باگدن می گوید: «دنبال مارینا می گردم. فکر کنم توی این ساختمون زندگی می کنه ولی شاید واحدش رو اشتباه گرفتم.» استیون می گوید: «مارینا؟ البته، البته. بفرمایین تو. بذار کتری رو روشن کنم. هیچ وقت واسه چای خوردن زود نیست، مگه نه؟» مرد دستش را دور شانه باگدن می اندازد و او را به داخل خانه راه میدهد. باگدن عکسهای جوانی مارینا را روی میز می بیند و خیالش راحت می شود. پس درست آمده است. استیون می گوید: «رفیق، نمیدونم کجاست ولی زیاد طولش نمیده. احتمالا رفته خرید یا خونه مادرش. بفرما بشین. بیا از این سکوت و آرامش استفاده کنیم. هان؟ تا حالا شطرنج بازی کرده ای؟»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.