الیزابت در تأیید حرف او، سر تکان میدهد. «صبح روزی که ایین ونتام به قتل رسید شما اون رو دیدین؟»
«متأسفانه بله. به انتخاب خودم نبود.» «به انتخاب کی بود؟» «کارن، کوچکترین بچه ام. فقط می خواست حرف های ایین رو تا آخر گوش کنم. کارن میخواد من اینجا رو بفروشم. خب چرا نخواد؟» الیزابت می پرسد: «خب در مورد چی صحبت شد؟» «همون مزخرفات قدیمی. همون پیشنهاد، همون رفتار. مؤدبانه اش این میشه که من هیچ وقت از ایین ونتام خوشم نمی اومد. اگه هم بخواین میتونم کمتر مؤدب باشم.» «نمی خواست نظرتون رو عوض کنه؟» «هر دوتاشون سعی کردن راضیم کنن. کارن فهمید که قبول نمی کنم، ولی ونتام یه کم بیشتر ادامه داد. سعی می کرد به خاطر بچه هام احساس گناه کنم.» «ولی شما رضایت ندادین؟» «به ندرت میدم.» الیزابت می گوید: «منم تقریبا همین جوری هستم. خب آخرش چی شد؟» «اون بهم گفت زمینم رو به دست می آره، حالا هر جور که شده.»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free