بابی میپرسد: «یعنی حتما کار جیانی بوده، درسته؟ همیشه فکر می کردم اون یه جایی مرده.» جیسن می گوید: «من هم همیشه فکر می کردم تو یه جایی مردی. ولی خوشحالم که نمردی.» بابی می گوید: «ممنون جیس.» جیسن نگاهی به ساعتش می اندازد. «مطمئنا خیلی زود میفهمیم.» بابی می پرسد: «خیال می کنی اون میدونه؟» «اگه جیانی اومده باشه، اون میدونه. پیش اون میره می مونه.» بابی میپرسد: «دیگه نمیتونم با ناهار نوشیدنی بخورم، تو میتونی؟» جیسن هم با او هم عقیده است: «ما الآن پیر هستیم باب. ولی یه بطری دیگه بگیریم؟» آنها موافقند که وقت برای یک بطری دیگر دارند.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.