دانا و کریس در کافه واید بین، داخل پمپ بنزین بپ در خیابان ای ۲۱ منتظر قهوه مجانی شان هستند. کریس شکلاتی برمیدارد.
دانا می گوید: «کریس نمی خواد اون رو بخوری.» کریس نگاهی به او می اندازد. دانا می گوید: «لطفأ. بگذار کمک کنم، میدونم سخته.» کریس سر تکان می دهد و شکلات را سر جایش می گذارد. دانا میپرسد: «خب، چه نفعی برای مکی داره؟ ارتباطش با قبرستان چیه؟ اگه کشیش نیست چرا ازش محافظت می کنه؟» کریس شانه بالا می اندازد. «ممکنه فقط خواسته باشه ونتام رو اذیت کنه؟ شاید ارتباط دیگه ای بین شون بوده. فهرست بیمارهای دکتر مکی رو بررسی کردیم؟ کسی چه میدونه.» کریس بعد یک بیسکوییت روکش دار برمی دارد. دانا می گوید: «این حتی از شکلات هم بدتره. حتی قندش هم بیشتره.» کریس آن را سرجایش می گذارد. با این وضعیت او مجبور می شود یک تکه میوه بخورد.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free