نوز آن پسر را به یاد می آورد. بچه بود. کنار دریا به استيو جورجیو کوکائین تعارف کرد. استیو جورجيو اهل قبرس بود و معمولا آن دوروبر میپلکید. هیچ وقت قاتی کار نمی شد، ولی پسر باوفایی بود. الان باشگاه دارد. استیو جورجیو برای پسرک دام پهن کرد و گفت باید سری به بلک بریج بزند و شانسش را امتحان کند. او هم همین کار را کرد و سریع فهمید شانس به او پشت کرده است. خیلی خون ریزی داشت. اصلا هم جالب نبود. جیسون خیلی خوب این ها را به یاد دارد. احتمالا هفده سالش بود. الان سن کمی به نظر می رسد، اما آن زمان این طور نبود. یک نفر او را سوار ون قدیمی بابی تر کرد و یکی از راننده های تونی او را به ورودی فرهيون برد و همان جا ولش کرد. صبح روز بعد پیدایش کردند. خیلی دیر شده بود و پسرک از دست رفته بود. ولی جیسون با خطرات کار آشنا بود. راننده را هم کشتند، چون تونی معتقد بود کار از محکم کاری عیب نمی کند. بعد از آن ماجرا، جیسون کنار کشید. راستش همگی کنار کشیدند. قضیه دیگر پول، جوانی، رفاقت، خوش گذرانی و رابین هودبازی نبود. همه چیز بوی گلوله، جسد، پلیس و والدین عزادار می داد. حماقت کرد. خیلی دیر متوجه همه اینها شد. کمی بعد بابی تنر رفت. برادر کوچکترش، تروی، روی قایقی در کانال مانش کشته شد. شاید داشت مواد قاچاق می کرد، ولی جیسون هیچوقت نفهمید. جیانی هم درست بعد از مرگ آن راننده فرار کرد. همین. به همین سادگی یک گلوله پایانی شد برای تمام آن روزها، چه بهتر.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free