در کوپرزچیس، اگر بخواهید تنها باشید، خیلی راحت در خانه تان را می بندید و اگر بخواهید با بقیه باشید، دوباره بازش می کنید. ابراهیم دستور بهتری برای رسیدن به شادی نمی شناسد. ولی برنارد همسرش را از دست داده و نتوانسته است با غم و غصه اش کنار بیاید. پس باید در فرهيون پیر یا نیمکت روی تپه بنشیند و هیچ کس دلیلش را نمی پرسد. ابراهیم میپرسد: «تو کجا میری، ران؟ کجا به آرامش می رسی؟» ران لبانش را جمع می کند و می خندد. «اگه چند سال پیش همچین سؤالی ازم می کردی، میخندیدم و می رفتم. درسته؟» «آره. من موفق شدم عوضت کنم.» | چهره ران هوشیار می شود و نگاهش می رقصد. «فکر کنم... فکر کنم.» صورتش آرام می گیرد و به جای فکر کردن، حقیقت را به زبان می آورد. «راستش دارم بهش فکر می کنم تا بفهمم چی باید بگم. ولی گوش کن. شاید اینجا، روی این صندلی، کنار رفيقم به آرامش می رسم. وقتی هوا تاریکه و ویسکی مینوشم و باهات حرف می زنم.»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.