دانا مجال پیدا می کند تا سریع دزدکی از پنجره اتاق جلسه نگاهی به بیرون بیندازد. همکارش مارک با لباس فرم، دارد کلاه ایمنی دوچرخه سرش می گذارد و این عبوسی اش را تکمیل تکمیل می کند. دانا یک قلپ چای مینوشد - چای تیم قتل - و به مظنونها فکر می کند. به پدر مکی فکر می کند. آن ها واقعا از او چه می دانند؟ بعد به باشگاه قتل پنجشنبه فکر می کند. همه شان آن جا بودند. همه شان گاه و بی گاه دور و بر ونتام بودند. او می توانست تصور کند تک تکشان، به نوع خودشان، قاتل باشند. به هر حال به صورت فرضی. ولی در واقع چه؟ چنین فکری نمی کرد. هرچند آنها هم مطمئنا نظری داشتند. دانا احتمالا باید سری میزد و می دیدشان.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.