پدر متیو مکی همیشه دوست دارد با راننده های تاکسی گپ بزند. این روزها آنها اغلب مسلمانند، حتی در کنت، و صمیمیت آنها باعث می شود مکی خیلی راحت باشد. آنها به یقه کشیشی هم واکنش خوبی نشان می دهند. ولی امروز او سکوت کرده است.وقتی می بیند دروازه منتهی به آرامستان هنوز قفل است و محافظ دارد و دستگاه های حفاری بیکار روی تریلی هستند، خیالش راحت می شود. او شماره تلفنی روی تابلوی اعلانات بیرون عبادتگاه گذاشته بود فقط برای این چنین پیشامدی و این همان شماره ای بود که مورین گاد امروز صبح به آن زنگ زده بود و همچنین قول داده بود «به نیروهایش آماده باش میدهد».مکی آن «نیروها» را همان سه زن سیاهپوش کاملا بی حرکت ایستاده کنار دروازه قلمداد کرد. جلوی آنها یک زن و دو مرد روی صندلی هستند که به نظر نمی رسید مال این حرف ها باشند. در واقع حالا که بیشتر نگاه می کند مطمئن است یکی از آنها آقای صاحب نظر شورای عمومی است. و مرد وسطی همان مردی است که آن روز صبح روی نیمکت نشسته بود؟ خب، هر که باشند و هر انگیزه ای که داشته باشند، همه به این جمع بخصوص خوش آمدند. کنار دروازه، جمعیتی حدود پنجاه نفر از اهالی نشسته اند، تماشا می کنند و منتظر نمایش هستند. خب، او برای شان نمایش راه می اندازد. او گمان می کند این آخرین و تنها شانسش است.پدر یکی از تاکسی پیاده می شود و انعام خوبی به راننده می دهد، ونتام را می بیند که در ماشین نشسته و دارد با دو افسر پلیس صحبت می کند. یکی از آنها مرد درشتی است که کت پوشیده و خیلی جذاب است، دیگری زن جوان سیاه پوستی با لباس فرم است. هیچ اثری از باگدن نیست، حتی سوار تریلی هم نیست. باید همان نزدیکیها باشد، نه؟مکی پرسه زنان به سمت دروازه می رود؛ ونتام هنوز متوجه او نشده است. لحظه ای می ایستد تا با سه محافظ صحبت کند و برای شان دعای خیر کند. یکی از آنها، مورین گاد مرموز، می پرسد می شود با هم چای بخورند و مکی می گوید ببیند چه می شود. قبل از رودررو شدن با ونتام می ایستد تا خودش را به اشخاص نشسته معرفی کند.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.