امروز صبح انتونی داشت موهایم را کوتاه می کرد. تقریبا کارمان تمام شده بود و داشتیم دوستانه کمی غیبت می کردیم که یکی سر رسید و کسی نبود جز الیزابت. با یک ساک و یک فلاسک که هیچ کدام شان با او جور نبود. به من گفت تاکسی دارد می آید و آماده شوم تا روز را بیرون بگذرانیم. از وقتی به کوپرز چیس آمدم یاد گرفته ام بی اختیار باشم، بنابراین چیزی به روی خودم نیاوردم. از او پرسیدم کجا می خواهیم برویم تا وضعیت آب و هوا و این چیزها دستم بیاید، و او گفت لندن، که متعجبم کرد ولی دلیل آوردن فلاسک را فهمیدم. من دقیقا می دانم لندن چقدر می تواند سرد باشد، بنابراین پریدم داخل خانه و یک کت خوب پوشیدم.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.