گروهبان میپرسد: «چطور میتونم کمکتون کنم خانم ها؟» اليزابت می زند زیر گریه، جویس اول یکه می خورد و بعد به خودش مسلط می شود. الیزابت با گریه و زاری می گوید: «یکی همین الآن کیفم رو دزدید. جلوی فروشگاه هالند اند برت.» جویس پیش خودش می گوید پس به خاطر همین الیزابت با خودش كيف نیاورده بود. جویس دست دور گردن دوستش می اندازد و می گوید: «خیلی بد بود.» گروهبان زنگ روی دیوار سمت چپش را فشار می دهد و در عرض چند ثانیه افسر جوانی از در امنیتی دیگری که پشت سر اوست وارد می شود. افسر می گوید: «خانم لطفا با من می آین؟» الیزابت سر جایش می ایستد و جم نمی خورد. دارد سرش را تکان می دهد، الآن دیگر گونه هایش خیس اشک است. «من میخوام با یه خانم افسر صحبت کنم.» گروهبان می گوید: «مطمئنم که مارک میتونه ترتیب این کار رو براتون بده». الیزابت گریه می کند: «لطفا!» جویس متوجه می شود زمان کمک به دوستش رسیده است. برای همین می گوید: «دوست من راهبه ست.» گروهبان می گوید: «راهبه؟» جویس می گوید: «بله، راهبه. و مطمئنا که نیازی نیست بهتون بگویم که این چی هست؟»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.