پنجشنبه پیش اولین باری بود که هر چهار نفرمان بودیم. الیزابت، ابراهیم، ران و من. خب به نظرم بسیار طبیعی بود. انگار داشتم دوباره پازل آنها را کامل می کردم. ابراهیم یک صفحه پلاستیکی ضخیم روی پازل گذاشته بود و همان جا او، الیزابت و ران عکسهای کالبدشکافی دختر بیچاره را چیده بودند. همانی که الیزابت فکر می کرد دوستش او را کشته است. این دوست بخصوص چون به خاطر آسیب دیدگی اجبارا از ارتش بیرون آمده بود، اوقاتش تلخ بوده، ولی همیشه یک چیزی هست. همه ما یک حکایت غم انگیز داریم، ولی همه که راه نمی افتیم این ور و آن ور آدم بکشیم.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.