در طول ناهار سؤالی همین جور در ذهن دانا بود. «خب اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه یه سؤال دارم، میدونم همه تون توی کوپرز چیس زندگی می کنین، ولی خب شما چهار تا چه جوری با هم دوست شدین؟»«دوست؟» این حرف به نظر اليزابت جالب آمد. «وای ما دوست نیستیم عزیزم.» ران دارد ریز می خندد. «خدایا، عشقم نه، ما دوست نیستیم. اليزا ليوانت رو پر کنم؟» الیزابت سر تکان میدهد و ران برایش نوشیدنی می ریزد. بطری دوم شان است. ساعت دوازده و ربع است. ابراهیم موافق است. «فکر نمی کنم دوست کلمه مناسبی باشه. ما رفت و آمدی نداریم، علایق خیلی متفاوتی هم داریم. من ران رو دوست دارم، فکر کنم، ولی اون میتونه خیلی سخت گیر باشه.»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.