الیزابت در هوای سرد عصر از آن جا می رود، الآن برنمی گردد خانه. هوا دارد زودتر تاریک می شود و روسری ها دارند از کمدها بیرون می آیند. هنوز تابستان است ولی خیلی تا پاییز نمانده است. چند پاییز دیگر برای الیزابت باقی است؟ چند سال دیگر برای پوشیدن یک جفت چکمه راحت و راه رفتن میان برگها؟ یک روز بهار بدون او خواهد آمد. نرگسهای زرد همیشه کنار دریاچه می رویند ولی آدم همیشه آنجا نیست که آنها را ببیند. خب زندگی می گذرد؛ تا وقتی می شود باید از آن لذت برد. ولی در حال حاضر با کاری که الآن دارد، الیزابت احساس شباهت با اواخر تابستان می کند؛ برگها شجاعانه خودشان را محکم نگه داشته اند، زور آخر گرماست و هنوز برنامه های عجیب و غریبی در آستین است. او ران را می بیند که دارد به آن سمت می آید، چهره اش عبوس و خشن ولی آماده است. لنگیدنش را پنهان می کند، دردش را برای خودش نگه می دارد. الیزابت با خودش می گوید که ران چه دوست خوبی است. چه قلبی دارد. باشد که طولانی بتپد. وارد خیابان که می شود، ابراهیم را می بیند که کنار در منتظر است، پوشه به دست. آخرین قطعه پازل. چقدر خوش تیپ است، متناسب لباس پوشیده، آماده انجام هر کاری ست که لازم باشد. این که ابراهیم ممکن است زمانی بمیرد برای الیزابت مضحک است. او مطمئنأ آخرین آن ها خواهد بود؛ آخرین بلوط جنگل که هواپیماها از بالای سرش می گذرند و او محکم و استوار ایستاده است.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.