نور چراغ خواب پنی تا آن جا که می شود کم است، فقط نوری کافی برای دو دوست قدیمی با چهره های آشنا. دست پنی در دست الیزابت است. «خب عزیزکم کسی از چیزی قسر در رفته؟ تونی کرن نرفت، رفت؟ یکی اون رو قسر در برد. کار جیانی بوده، همه این جوری فکر می کنن، هرچند من یه نظریه ای راجع بهش دارم که باید با جویس در میان بذارم. به هر حال ضرری که نداره. و ونتام؟ خب، میدونی که جان باید تاوانش رو بده. من صبح پلیس رو می برم اونجا و اونها هم جسدش رو پیدا می کنن، جفتمون این رو میدونیم. وقتی برسه خونه، قبل از خواب یه کم نوشیدنی میخوره و تمام. این قدری میدونه که حداقل راحتش کنه، نه؟» الیزابت موهای پنی را نوازش می کند.
و تو چی عزیزکم؟ دختر باهوش. قسر در رفتی؟ من میدونم چرا اون کار رو کردی پنی؛ می فهمم چرا انتخابت این بوده، می خواستی عدالت خودت رو اجرا کنی. من موافقش نیستم، ولی میفهممش. من اونجا نبودم. من با چیزی که تو رو به رو بودی، روبه رو نبودم. ولی قسر در رفتی؟» الیزابت دوباره دست پنی را روی تخت می گذارد و می ایستد. «همه چی بستگی داره، نه؟ به این که صدام رو میشنوی یا نه؟ اگه میشنوی پنی، میدونی که مردی که عاشقشی همین الآن رفت که بمیره. فقط به این دلیل که می خواست از تو محافظت کنه. و این که همه اش برمی گرده به انتخابی که تو اون همه سال پیش کردی. و من فکر می کنم این خودش مجازات خوبی هست پنی.» اليزابت شروع به پوشیدن کتش می کند.
و اگه صدام رو نمیشنوی، پس قسر در رفتی عزیزم. آفرین!» | کت الیزابت الآن تنش است و دستش را روی گونه دوستش می گذارد. «من میدونم وقتی جان بغلت کرده بود چی کار کرد پنی، سرنگ رو دیدم. پس من میدونم تو هم داری میری و این خداحافظی هست. عزیزکم من تازگی واقع در مورد استیون حرفی نزدم. اون اصلا خوب نیست و من دارم تمام تلاشم رو می کنم، ولی دارم ذره ذره از دستش میدم. خب منم رازهای خودم رو دارم.» | او گونه پنی را می بوسد. «آی خدا دلم برات تنگ میشه، ساده لوح من. خواب های خوب ببینی عزیزکم. چه تعقیب و گریزی شد!» الیزابت ویلوز را ترک می کند و در تاریکی بیرون می رود. یک شب آرام و صاف. شبی آن قدر تاریک که آدم فکر می کند ممکن است دیگر هرگز صبح را نبینید.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free