این خلاصه ماجرا بود؛ همین. لازم هم نیست شلوغ کنید یا با دهن باز و چشم های گشاد شده به من زل بزنید.»
الیزابت داستانش را تمام می کند و روی صندلی می نشیند. برای لحظه ای تنها صدای مانیتور قلب ابراهیم در اتاق به گوش می رسه.
ابراهیم در حالی که خودش را روی تخت بیمارستان بالا میکشه، میگوید: «اما الماسها؟»
الیزابت می گوید: «خوب؟»
ران، در طول شنیدن داستان ایستاده بود، اما حالا در حال قدم زدنه، و میگوید: «بیست میلیون پوند الماس؟»
جویس برای او لباس زیر تازه از خانه آورده بود، و او فرمانبردارانه در دستشویی معلولان عوض کرده بود، هرچند لباس زیر فعلیاش به راحتی یک روز دیگر هم دوام می آورد.
الیزابت در حالی که چشمی نازک میکنه می گوید: «بله. سوال بدیهی دیگه ای ندارید؟»
ابراهیم، جویس و ران به هم نگاه می کنند.
ادامه ...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free