الیزابت از آشپزخانه بیرون می آید. اگر کسی هم در خانه بوده، الیزابت مطمئن است که الان دیگه رفته است. این را براساس غریزه اش میگه، اما با این حال انگشتش را روی لب هایش می گذارد و به جویس اشاره می کند که دقیقا همان جایی که هست بماند. بعد در اتاق نشیمن را با پا باز می کند. هیچ خبری نیست. دو تا صندلی راحتی، دو میز عسلی و یک بوفه که بر روی آن رادیو و گلدان گلی قرار دارد. خبری از جسد و ردی از خون نیست؛ خب؛ این خودش خوب است و به الیزابت کمی امیدواری میدهد. او می داند که باید از پله ها بالا برود. می داند که اگر کسی اینجا باشد، بدون سلاح، چقدر دربرابرش آسیب پذیر خواهد بود. پس به داخل راهرو برمی گردد و می بیند که جویس دیگر آنجا نیست. وحشت لحظه ای سرتاپاش را دربر میگیرد تا اینکه جویس را می بیند که بی سر و صدا از آشپزخانه بیرون می آید و دو چاقو در دست دارد. الیزابت سری تکان می دهد.جویس چاقوی بزرگتر را به الیزابت می دهد. در همان لحظه آرام زیر لب زمزمه می کند: «مراقب باش! از دستهش بگیر»الیزابت احساس میکند که قلبش به قفسه سینهاش میکوبد. ضربانش سریع، اما قدرتمند است. بابت این موضوع خودش را خوش شانس می داند.آیا کسی درون خانه هست؟ آیا در تله افتاده است؟ بدتر از این، آیا جویس را هم با خودش به دام انداخته است؟
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.