برنامه صوتی شماره ۸۷۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۶ ژوئیه ۲۰۲۱ - ۱۶ تیرPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهنسخه کوچکتر مناسب جهت پرینتمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۷۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2974, Divan e Shamsآن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتیزان سر رسد به بیسر و با سر اشارتیزان رنگ اشارتی که به روزِ الست بودکآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتیزیرا که قهر و لطف کزان بحر دررسیدبر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتیبر سنگ اشارتیست، که بر حالِ خویش باشبر گوهرست هر دَم، دیگر اشارتیبر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند اوستهر لحظه سویِ نقش ز آزر(۱) اشارتیچون در گهر رسید اشارت، گُداخت اواحسنت، آفرین، چه منوّر اشارتیبعد از گداز کرد گهر صد هزار جوشچون میرسید از تَفِ آذر اشارتیجوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفتچون آمدش ز ایزدِ اکبر اشارتیما را اشارتیست ز تبریز و شمسِ دینچون تشنه را ز چشمهٔ کوثر اشارتیمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1244, Divan e Shamsای سنایی، گر نیابی یار، یارِ خویش باشدر جهان هر مرد و کاری، مردِ کارِ خویش باشمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1298 چیز دیگر ماند، اما گفتنشبا تو، روحُ الْقُدْس گوید بی مَنَشنى، تو گویی هم به گوشِ خویشتننى من و نى غیرِ من، ای هم تو منمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #804 تو به هر صورت که آیی بیستیکه، منم این، والله آن تو نیستییک زمان تنها بمانی تو ز خلقدر غم و اندیشه مانی تا به حلقاین تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدیکه خوش و زیبا و سرمستِ خودیمرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویشصدرِ خویشی، فرش خویشی، بامِ خویشجوهر آن باشد که قایم با خود استآن عَرَض، باشد که فرعِ او شده ستاَلَسْت«اَلَست» جنس ما را به عنوان امتداد زندگی تعیین میکند. ما در «اَلَست» با خدا یا زندگی همانیده شدهایم. زندگی از ما پیمان گرفته است: آیا از جنس زندگی هستیم؟ و ما گفتیم بله. «اَلَست» در این لحظه محقق میشود، با «بله گفتن به اتفاق این لحظه». برای وفا به عهد «اَلَست»، ما به اتفاق این لحظه بله میگوییم. اگر اتفاق این لحظه را نپذیرفته و مقاومت کنیم، ما به عهد خود وفا نکرده ایم. بلکه جفا کرده ایم؛ و این جفا و ظلم به خودمان است.«اَلَست» یعنی ما به عنوان هشیاری، شاهد بودن خود هستیم. برای شناسایی جنسیت خود به عنوان امتداد زندگی، ما به هیچ چیزی از جهان نیاز نداریم. برای شناسایی هشیارانه خود به عنوان امتداد زندگی، هشیاری حتی به ذهن و فکر کردن هم نیاز ندارد. هشیاری از ذهن برای آفرینش استفاده میکند، نه اینکه تعیین کند که کیست... این حقیقت فقط تجربه و دیده میشود... قابل توضیح با ذهن نیست. «اَلَست» همان کشت اولیه، کامل و بگزیده است. ما از جنس خدا هستیم. اینکه با زور و درد میخواهیم من ذهنی را ادامه دهیم، درست نیست. خصوصیتهای خداوند: بی نهایت و ابدیت است. بینهایت یعنی بینهایت فضاگشایی، عمق و ریشه داری؛ اینکه هیچ چیزی که ذهن به ما نشان میدهد، ما را از سکون خود به عنوان هشیاری در نمیآورد. ابدیت یعنی آگاهی از این لحظه ابدی، جمع بودن از زمان روان شناختی گذشته و آینده... در وفا به «اَلَست»، ما به «کَفی بِالله» هشیار هستیم؛ این که خدا یا زندگی کافی است. اگر در کار زندگی دخالت و خرابکاری نکنیم، خودش برای واهمانش و بازگشت از جهان کافی است؛ و این منظور زندگی به صورت طبیعی و بدون درد انجام میشود... اشکال و تاخیر، از خرابکاریهای ما به عنوان من ذهنی ناشی شده است. منظور«منظور» اصلی و درونی تمام انسانها زنده شدن به «اَلَست»، زنده شدن به اصل خود، زنده شدن به عشق و یا به بی نهایت زندگی است. زندگی گنج نهان است و دوست دارد هشیارانه شناخته شود. «منظور» بیرونی ما، ریختن این انرژی زنده زندگی به جهان است. هر کس در هر کاری میکند، خلاق شده و در خدمت زندگی، به دیگران نیز خدمت میکند. نمیتوان جلوی جریان زندگی سد و مانع ایجاد کرد. عمل و کار ما یک کانالی است که انرژی زندگی جاری شود. باید خرد و برکت زندگی در عمل و کار ما جاری باشد.در واقع، با عمل و کار براساس خرد و برکت زندگی، ما هم به اتفاقات برکت و خرد زندگی میریزیم و هم به تمام انسانهایی که در این اتفاق سهیم هستند. توجه کنیم که «منظور» و «مقصود» ما برای زنده شدن، در «این لحظه» محقق میشود. هدف متفاوت از «منظور» است. هدف در زمان است. ما برای انجام کارهای جهانی هدف گذاری و برنامه ریزی میکنیم. بیماری « می دانم »بیماری «میدانم» بیماری من ذهنی است. خداوند بیماری «میدانم» ندارد؛ خرد کل است. در من ذهنی بر اساس شرطی شدگیها در جهان علت و اسباب و تقلید، دانش ذهنی اندوخته ایم. یک عقل جزیی پیدا کردهایم و آن را در برابر عقل کل زندگی، و با قضاوت خود در مخالفت با او به کار می بریم. اینکه اتفاق این لحظه را قضاوت میکنیم و در برابر آن مقاومت میکنیم، از بیماری «میدانم» من ذهنی است.حتی جایی که اتفاق خوشآیند ذهن است و ما با آن موافق هستیم، باز بر اساس بیماری «میدانم» داریم قضاوت و مقاومت میکنیم. «میدانم» ریشه قضاوت و مقاومت ماست و درد ایجاد میکند. «میدانم» ما را قربانی اتفاق این لحظه میکند. اتفاق این لحظه بازی زندگی است و جدی نیست. اما با «میدانم» من ذهنی، ما قربانی آن میشویم و به جای طرب و شادی زندگی، دردهای جاهلانه من ذهنی را تجربه میکنیم؛ دردهایی نظیر خشم، رنجش، و غیره. بزرگترین فرصت رشد برای ما وقتی است که نمیدانیم. وقتی دانستن را به زندگی واگذار میکنیم و اجازه میدهیم، خرد زندگی بدون دخالت «میدانم» من ذهنی در کار باشد، زندگی از علم خود به ما میآموزد و فضای درونمان را وسعت میبخشد. حتی در زمینههای مادی هم اگر ادعای دانستن داشته باشیم، کسی به ما چیزی یاد نمیدهد، وحتی اگر یاد بدهند ما یاد نمیگیریم. چون گوش نمیدهیم. وقتی بیماری «میدانم» داریم، به حرف مردم گوش نمیدهیم. قبل از اینکه حرفشان را بشنویم، درست بشنویم، و در آن تامل کنیم، حرفشان را رد یا تایید میکنیم. با «میدانم» به حرف بزرگان هم گوش نمیدهیم. به پیامهای زندگی هم گوش نمیدهیم. زندگی با اتفاق این لحظه به ما پیامی میدهد و ما با بیماری «میدانم»، از پیام محروم میشویم. «میدانم» بیماری مسری است. موجب تقلید میشود. اگر در جمعی همه دانش خود را به فروش بگذارند، ما هم به تقلید میافتیم و میخواهیم بگوییم «میدانم». من هم «میدانم». ما از نشان دادن «میدانم» توجه و تایید میگیریم. «میدانم» جلوی صنع و آفریدگاری خداوند را میگیرد. فکر این لحظه باید این لحظه خلق شود. با ادعای خودم «میدانم» و از قبل دانستن من ذهنی، ما از فکرهای گذشته استفاده میکنیم، نه از آفریدگاری زندگی در این لحظه. «میدانم» فاصله بین فکرها را میبندد. افکار مسلسل وار شرطی شده از این «میدانم» است. خودمان برای حل مسایل براساس «میدانم» تدبیر میکنیم، و این تدبیرها مسایل جدید میآفریند. ما حتی دانش معنوی را به «میدانم» من ذهنی اضافه میکنیم! من ذهنی با دانش معنوی خود، میتواند ما را از فضاگشایی برای اتفاق این لحظه غافل کند. به عنوان مثال، اتفاقی ناخوشآیند منذهنی میافتد. به جای فضاگشایی برای اتفاق این لحظه، من ذهنی اسباب مقاومت و فضابندی را گرفته و شروع به ملامت ما میکند: و «جَفَّالْقَلَم» را به دلخواه خود تعبیر می کند. که چرا کاری کردی که قلم اینطور خشک شود؟! در حالیکه اولین کار ما، که بر هر چیز مقدم است، فضاگشایی است. در این فضای گشوده شده، ما درست میبینیم و «کُنْفَکان» کارش را برای تغییر فرم و بیفرمی ما انجام میدهد؛ ما نیز، درس و پیام زندگی را از این اتفاق، درست یاد میگیریم؛ آنچه در نظر زندگی است، نه آنچه من ذهنی بر اساس «میدانم» معنوی خود تصور میکند. من ذهنی با دانستن سطحی، مانع از دانستن عمیق میشود؛ جلوی قَضا بلند میشود. اگر زندگی براساس «میدانم»های ما گشوده شود، زندگی ما همان تکرار من ذهنی گذشته است. ما نمیخواهیم دردها را تکرار کنیم. اجازه بدهیم زندگی ما، براساس عقل کل و اراده قَضا گشوده شود. «میدانم» جفا به «اَلَست» است. ما را در علت و اسباب به دام میاندازد. با «میدانم» زندگی این لحظه را تلف میکنیم: «میدانم» چه جوری زندگی کنم! اگر میدانی، چرا برای خودت این همه درد، مانع، مساله و دشمن ساختهای؟بیماری « ناز کردن » حس بی نیازی از کمک زندگی«ناز کردن» یعنی حس بینیازی از کمک زندگی یا خدا در این لحظه. «ناز کردن» با «میدانم» رابطه بسیار نزدیکی دارد. آیا ما در چالشها از خرد زندگی استفاده میکنیم یا از«میدانم» من ذهنی؟ وقتی در برابر اتفاق این لحظه مقاومت میکنیم. وقتی چه به زبان و یا عملا با مقاومت خود میگوییم: این اتفاق را نمی خواهم؛ این یعنی من «میدانم» چه اتفاقی بهتر است و به خرد کل نیازی ندارم؛ یعنی بیماری «ناز کردن». وقتی خیال میکنیم که برای حل چالشها میتوانیم از «میدانم»های خودمان استفاده کنیم، وقتی چه به زبان و یا عملا با تند تند فکر کردن، میگوییم: خودم میتوانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم؛ این یعنی من به کمک زندگی نیازی ندارم. نیاز به فضاگشایی و استفاده از خرد زندگی ندارم؛ یعنی بیماری «ناز کردن». وقتی من ذهنی مورد تایید و توجه قرار میگیرد و بزرگ میشود، بیماری «ناز کردن» هم شدیدتر میشود. انسانهای دور و برمان با تایید و تشویقهای خود که مورد علاقه من ذهنی ماست، این بیماری را شدیدتر میکنند. هر کسی درد دارد، یعنی برای زندگی «ناز میکند». اوقات تلخیها و سختیهایی مکرر میآیند که ما را متوجه «ناز کردن» و حس بینیازیمان از زندگی کنند، و ما متوجه نمیشویم! در این لحظه کیفیت حال خود را از نظر درد بسنجیم: آیا من در این لحظه حس ترس، نگرانی و نیازمندی به جهان دارم؟ اتفاقا نیازمندی ما به جهان، یعنی حس بینیازی از کمک زندگی. هرچقدر بیشتر به جهان نیازمندی، یعنی حس بینیازی از زندگی میکنی.بیماری « کمال طلبی » «کمال طلبی» حس توهمی کامل بودن در این لحظه است که به موجب آن من ذهنی انتظار و توقع کامل بودن مادی و معنوی خودم و دیگران، به ویژه اتفاق این لحظه را دارد،که شامل رفتار و گفتار خودم و دیگران نیز می شود. بیماری کمال طلبی ، در حالت پیشرفته، ممکن است، تمام جنبه های زندگی مرا در بر گیرد.«کمال طلبی» به دردهایی مانند رنجش، ملامت، کنترل کردن و غیره میانجامد. یک تصویری از خود و دیگران در ذهن ساختهایم. براساس الگوهای من ذهنی، یک لیستی و نظمی از زندگی کامل، در ذهن خود چیده ایم و برای به دست آوردن و حفظ آن، مقاومت میکنیم. به محض مقاومت در برابر اتفاق این لحظه،که به وسیله قضا می افتد، از «کمال طلبی» و عوارض آن آسیب میبینیم. ما در کار معنوی خود نیز «کمال طلبی» میکنیم؛ اگر من ذهنی در ما و دیگران بلند میشود و ما به واکنش میافتیم، این از «کمال طلبی» است. به آینده موکول کردن و تاخیر در هر کاری به بهانه کامل شدن آن، از «کمال طلبی» است. این بیماری با همین به تاخیر انداختن، به کار معنوی ما و زنده بودن در این لحظه هم آسیب میزند. تمام این مطالب، از جمله بیماری «کمال طلبی» را باید با توجه به «این لحظه»، اعمال کرد. انتظار کمال از اتفاق این لحظه، یک توهم من ذهنی و جهل آن است. اتفاقا چیزی که در این لحظه دیده میشود، این حقیقت است و باید باشد. اما جهل من ذهنی با «کمال طلبی» میگوید، باید جور دیگری باشد. این توهم جاهلانه من ذهنی در برابر قَضا است. قَضا حقیقت است. چیزی که هست، این لحظه و اتفاق آن قَضاست و درست است. فرم و وضعیت این لحظه را باید ببینیم و اطرافش فضا بازکنیم. اگر اشتباهی کردیم، یعنی دانشش را نداشتیم. باید در فضای گشوده شده، آن را یاد بگیریم و بگذریم. اما اگر یک کار اشتباه را دائم تکرار میکنیم، نتیجه اش عوض نمیشود. نباید عصبانی شویم، باید یاد بگیریم و روش و کارمان را اصلاح کنیم. «کمال طلبی» درست نیست. «کمال طلبی» نظم پارک است. نظم قَضا و زندگی، نظم جنگل است. من ذهنی با جهل و توهم خود، تصویری از یک بخش جزیی از این جنگل را گرفته، میخواهد آن را با «کمال طلبی» خود، به نظم پارک دربیاورد؛ این سبک زندگی ذهنی و توهمی است! این شیوه «کمال طلبی» دردهایی مثل رنجش، خشم و درنهایت ناامیدی و سرخوردگی میآورد. «کمال طلبی» باعث برچسب زدن به انسانها میشود. براساس برچسبهای انسانها و نقشهایشان، ما آنها را قضاوت میکنیم و در ارتباط با آنها، به جای استفاده از خرد فضای گشوده شده، از بایدها و نبایدهای ذهن و رفتارهای پیشساخته استفاده میکنیم. «کمال طلبی» باعث جدایی و واکنشهای شدید میشود. در بیماری «کمال طلبی»، ما در برابر رفتار ناکامل خود، دیگران و یا وضعیت ناکامل این لحظه، واکنش های بسیار شدیدی میکنیم. ما از آن واکنشهای شدید آسیب میبینیم، نه از آن شرایطی که به عقیده ما، ناکامل یا اشتباه هستند!حیلهداشتن منظور های مادی ذهنی بجای منظور اصلیمن ذهنی با «حیله»های خود، میخواهد از اتفاقات زندگی بگیرد؛ بد و خوب میکند و برای ایجاد اتفاقات خوب «حیله» میکند. تمام خواستنهای ما در من ذهنی «حیله» است. در این حالت ما نااصل کار شده و به خود ضرر میزنیم. هر فکر و بینش ما براساس همهویتشدگیها، «حیله» است. وقتی برای به دست آوردن چیزی که ذهن نشان میدهد، منقبض شده و فضای گشوده شده را از دست میدهیم، دچار «حیله» من ذهنی شدهایم. فکر یک همهویتشدگی در این لحظه ما را تسخیر میکند. ما به جای زندگی در این لحظه، به دنبال آن همهویتشدگی و یا حفظ آن در آینده هستیم. این «حیله» من ذهنی است. تمام کارهای من ذهنی «حیله» است؛ با مکر و فریب، زندگی این لحظه را از ما میدزد و ما را به زمان میاندازد. پریدن از فکری به فکر دیگر، «حیله» است! هر کاری در من ذهنی میکنیم، «حیله» است؛ دورویی و نفاق داریم؛ یعنی هدف ما از فکر، گفتار و رفتارمان، با آنچه که در ظاهر نشان میدهیم، مطابقت و هماهنگی ندارد. من ذهنی به ظاهر به ما میگوید که با فلان اتفاق، تو به زندگی و خوشبختی میرسی؛ «حیله» میکند؛ با آن فکر، توهمها و وسواسهایش، ما را از زندگی در این لحظه محروم میکند. تسلیم و فضا گشایی«تسلیم» یعنی در سلامت بودن؛ یعنی صلح و آشتی؛ یعنی عدم مقاومت. تسلیم یعنی پذیرش اتفاق «این لحظه»، بی قید و شرط، بدون هیچ قضاوتی. وقتی ما به عنوان هشیاری، اتفاق این لحظه را دیده و بدون قید و شرط میپذیریم، «فضاگشایی» را تجربه میکنیم. «فضاگشایی» طبیعی است. کار ما عدم فضابندی، عدم مقاومت است. اگر مقاومت نکنیم، از این فضای گشوده شده، خرد و برکت زندگی به اتفاق این لحظه میریزد، و ما میتوانیم از این خرد، برای تغییر وضعیت استفاده کنیم. من ذهنی «تسلیم» را به معنی قربانی و اسیر شدن میپندارد. «تسلیم» قربانی اتفاق این لحظه شدن نیست. اتفاقا ما با مقاومت، قربانی اتفاق این لحظه میشویم. ما «تسلیم» زندگی میشویم، نه اینکه قربانی و اسیر یک اتفاق بشویم. ما با «تسلیم» و «فضاگشایی»، برای تغییر وضعیت این لحظه فعال هستیم، اما با استفاده از خرد زندگی، نه براساس «میدانم»ها و «حیله»های من ذهنی. «فضاگشایی» طبیعی است. «فضاگشایی» کار زندگی است. اما من ذهنی با «حیله» و «میدانم» میخواهد مقاومت و فضابندی کند. صبر هشیارانه ما در این حالت، و عدم دخالت در کار زندگی، بسیار مهم است. ما در لحظات مختلف نیستیم. ما در این لحظه هستیم. وضعیت و فرم این لحظه تغییر میکند، ولی این لحظه تغییر نمیکند. ذهن ما وضعیت این لحظه را به صورت اتفاقها به ما نشان میدهد. اتفاقها میآیند و میگذرند تا ما فضای باز بین آنها را، این لحظه، را ببینیم. مانند اینکه کلاغها در آسمان میگذرند و ما زیبایی و عظمت آسمان را میبینیم؛ البته اگر کلاغها برایمان مهم نباشند و تمام توجه ما را جذب نکنند. به همین صورت، اگر ما تمام توجه خود را جذب اتفاق نکنیم، با گذشتن اتفاقات، میتوانیم فضای باز و ساکن بین آنها را ببینیم. اگر فکر کنیم اتفاق این لحظه مهم است، اتفاق تمام توجه ما را جذب میکند. عمیقا درک کنیم که اتفاق مهم نیست. اتفاق بازی است. فضا مهم و جدی است! بپذیریم که قَضاوت ما در مورد اتفاق هر چه باشد، باطل است. اتفاق این لحظه، اولا مهم نیست، و ثانیا برای تجربه «فضاگشایی» در ما مفیدترین اتفاق است؛ فضاگشایی، ما را به جنس اصلی خود تبدیل میکند. «فضاگشایی» وفا به عهد «اَلَست» است. قضا و کن فکان«قَضا» اراده الهی در این لحظه، براساس عقل کل است؛ و «کُنْفَکان» یعنی «فرمان بشو، پس میشود»، قدرت آفرینش و تبدیل زندگی است. طرح «قَضا» کاملا جامع و دقیق است؛ کاملا قابل اعتماد است؛ قضا «کمال طلبی» من ذهنی نیست.از جنس توهم نیست، بلکه حقیقت است. قَضا براساس خرد کلی است که کل کائنات را اداره میکند، این لحظه را اداره میکند. «کُنْفَکان» توانمندی شکوفایی ما در این لحظه است؛ توانمندی تبدیل و تغییر است. این توانمندی در ذات همه انسانها هست. در صورتی که «فضاگشایی» کنیم، فرم ما آباد و بیفرمی ما وسیع و ریشهدار میشود. ما با «تسلیم و فضاگشایی»، با «قَضا» و «کُنْفَکان» عملا همکاری میکنیم؛ و این همان توکل و اعتماد بر زندگی، مسبب الأسباب، است. توانمندی «کُنْفَکان» فارغ از علت و اسباب کار میکند. گاهی ممکن است، ما با ذهن بتوانیم تغییرات و آبادانی که «کُنْفَکان» در جهان فرم ایجاد میکند را، با اسباب توضیح دهیم. مثلا غالبا میبینیم پس از باران باریدن، گلهای باغچه باطراوت شدهاند. این نباید ما را به اشتباه بیندازد که «کُنْفَکان» برای انجام کارش، به سببی در جهان فرم نیاز دارد. «کُنْفَکان» «بشو، پس میشود» است. پشت «قَضا» و «کُنْفَکان» خدا یا زندگی است، و او برهمه چیز توانا و کافی است. این کنایه و شوخی نیست. یک حقیقت صریح است. تمام نظام اسبابی که ذهن ما درک میکند را، خود زندگی خلق کرده است، و میتواند آن را به هم بزند. «قَضا و کُنْفَکان» با «میدانم»های من ذهنی کار نمیکند. بپذیریم که زندگی کافی است و نترسیم از اینکه «تسلیم» شویم و «میدانم» من ذهنی را رها کنیم.کرّمنا و کوثر«کَرَّمْنا» به بزرگداشت مقام انسان، و «کوثر» به بینهایت فراوانی زندگی اشاره میکند. خداوند بینهایت است و میخواهد این بینهایت خودش را در انسان، یعنی در همه انسانها، زنده کند. انسان، هم خواص حیوان را دارد و هم خواص فرشته؛ یعنی یک فرم دارد و در اصل انکار فرم است. اینکه در بین تمام آفریدگان، انسان اولین باشندهای است که میتواند هشیارانه به بینهایت و ابدیت زندگی تبدیل شود، مقام بزرگی است. مقام «کَرَّمْنا» است. میل و ضربان تکاملی زندگی این است که من ذهنی، کشت ثانویه، را پس بزند و خودش در ما رشد کند. ما به عنوان من ذهنی مقاومت میکنیم و درد میکشیم. علت درد کشیدنهای ما همین است. «کَرَّمْنا» یعنی ما با شاه زندگی یکی هستیم. هشیارانه خود را شناسایی میکنیم و علاقه، حرص و نیازمندی ما به جهان و همهویتشدگیها قطع میشود. وقتی این چنین شود، ما بینهایت فراوانی و «کوثر» زندگی را تجربه میکنیم. هرچه بیشتر به بینهایت زندگی زنده میشویم، فراوانی و رواداشت را عمیقتر تجربه میکنیم. تمام برکات زندگی را برای خود و دیگران روا میداریم. این «کوثر» است. «کمال طلبی»، حرص و نیازمندی به جهان محدود است. در واقع کل من ذهنی، دید محدودیت است، کمیابی اندیشی است، نه فراوانی «کوثر». این دید محدودیت مانع از پخش برکات زندگی در این جهان و برخورداری ما ودیگران میشود؛ ایجاد مقایسه و حسادت میکند. «کَرَّمْنا» و «کوثر» اندازه گیری با خط کش ذهن را فلج میکند. در بینهایت، اندازه گیری معنی ندارد؛ و بینهایت زندگی برای همه انسانها هست. طرح زندگی برای انسان یک طرح عالی است. ما با ذهن خود آن را خراب میکنیم. اگر عنایت زندگی در شستشوی خرابکاریهای ما و آثار آنها نبود، خودمان را نابود کرده بودیم.جَفَّ الْقَلَممرکب قلم خشک شد…«جَفَّالْقَلَم» یعنی قلم صنع و آفرینش خدا خشک شد، به آنچه سزاوارش هستی. این لحظه شایسته چه کیفیتی از فرم و بیفرمی هستیم؟ «قَضا و کُنْفَکان» روی ما چگونه کار میکند؟ درون و بیرون ما چگونه نوشته میشود؟ اگر مقاومت، قضاوت و فضابندی کنیم، یک جوری ( یعنی بد) نوشته میشود. اگر «فضاگشایی» کنیم جور دیگری ( یعنی خوب) نوشته میشود. انتخاب، تصمیم گیری حق ماست و قبول مسئولیت نیز وظیفه ماست. سرنوشت و جهت حرکت و تغییر ما بستگی به تشخیص، انتخاب و قبول مسئولیت در این لحظه دارد! ما میتوانیم در تبدیل خود و کیفیت زندگیمان بسیار موثر باشیم. ما با انقباض یا انبساط خود به زندگی اشارتی میفرستیم و از همان نوع اشارت نیز دریافت میکنیم. فهم من ذهنی از «جَفَّالْقَلَم»، ما را به اتفاقات گذشته میبرد، نه برای یادگیری، بلکه برای ایجاد ملامت و مقاومت. آگاهی هشیارانه از «جَفَّالْقَلَم» در این لحظه ما را به «فضاگشایی» ترغیب میکند. این لحظه ما هشیارانه «فضاگشایی» را انتخاب میکنیم، و اعتماد میکنیم که «جَفَّالْقَلَم» مانند یک قطبنمای دقیق ما را از هشیاری جسمی به هشیاری حضور راهنمایی میکند. رَیبُالمَنونبُرَّنده شک«رَیبُالمَنون» بُرنده شک است. چون زندگی را عیناً نمیبینیم و لمس نمیکنیم، شک داریم. اعتماد به قَضا نداریم. اعتماد نداریم که به زندگی زنده بشویم؛ پس شک داریم که همانیدگی ها را رها کنیم. شک داریم دست از «میدانم» من ذهنی برداریم. اتفاقات بدی میافتند، به نحوی که ما به عنوان من ذهنی، همه جوره دست خود را برای رفع اتفاق بد بسته میبینیم؛ تا بالاخره متوجه نیاز خود به کمک زندگی میشویم. متوجه میشویم که از عقل جزوی ما کاری برنمیآید. سبب هایی که با ذهن میش
view more