برنامه صوتی شماره ۸۱۹ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۵ ژوئن ۲۰۲۰ - ۲۷ خردادPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهنسخه درشت برای مطالعه در دستگاههای هوشمندPDF ،تمامی اشعار این برنامهنسخه کوچکتر مناسب جهت پرینتمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۴۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 744, Divan e Shamsرو تُرُش کردی(۱)، مگر دی(۲) بادهات گیرا نبود؟ساقیَت بیگانه بود و آن شَهِ زیبا نبود؟یا به قاصد(۳) رو تُرُش کردی ز بیمِ چشمِ بدبر کدامین یوسف از چشمِ بَدان غوغا نبود؟چشمِ بد خَستَش(۴) ولیکن عاقبت محمود(۵) بودچشمِ بد با حفظِ حق جز باطل و سودا نبودهین، مترس از چشمِ بد وان ماه را پنهان مکنآن مهِ نادر که او در خانهٔ جُوزا(۶) نبوددر دلِ مَردانِ شیرین جمله تلخیهایِ عشقجز شراب و جز کباب و شکّر و حلوا نبوداین شراب و نُقل و حلوا هم خیالِ اَحوَلیست(۷)اندر آن دریایِ بیپایان به جُز دریا نبودیک زمان گرمی بِکاری، یک زمان سردی در آنجز به فرمانِ حق این گرما و این سرما نبودهین، خَمُش کُن، در خموشی نعره میزن روح وارتو که دیدی زین خموشان کاو به جان گویا نبود؟ مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 567, Divan e Shamsخریدی خانهٔ دل را، دل آنِ توست، می دانیهر آنچه هست در خانه، از آنِ کدخدا باشدقُماشی(۸) کانِ تو نَبوَد، برون انداز از خانه درونِ مسجدِ اَقصی(۹)، سگِ مرده چرا باشد؟ مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 545, Divan e Shamsدانهٔ دل کاشته ای، زیرِ چنین آب و گِلیتا به بهارت نرسد، او شَجَری می نشودبیست چو خورشید اگر تابد اندر شبِ منتا تو قدم در نَنهی، خود سحری می نشودمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۴۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1642 آدمی را شیر از سینه رسدشیر خر از نیم زیرینه رسدمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1835هرکِه داد او، حُسنِ خود را در مَزاد(۱۰)صد قَضایِ بَد، سویِ او رو نَهادحیله ها و خَشمها و رَشکهابر سَرَش ریزد چو آب از مَشکهادُشمنانْ، او را زِ غَیرت میدَرَنددوستان هم، روزگارَش میبَرَندآن کِه غافِل بود از کِشت و بهاراو چه داند قیمتِ این روزگار؟در پَناهِ لُطْفِ حَق باید گُریختکو هزاران لُطْف، بر اَرْواح ریختمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1054آنچه آبِست(۱۱) است شب، جز آن نَزادحیلهها و مکرها بادست بادکی کند دل خوش به حیلت های گَش(۱۲)آنکه بیند حیلهٔ حق بر سرش؟او درونِ دام، دامی مینهدجانِ تو نه این جَهَد، نه آن جَهَدگر بروید، ور بریزد صد گیاهعاقبت بر روید آن کِشتهٔ الهکِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخستاین دوم فانی است و آن اول درستکِشتِ اول کامل و بُگزیده استتخمِ ثانی فاسد و پوسیده استافکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوستگرچه تدبیرت هم از تدبیرِ اوستکار، آن دارد که حق افراشته استآخر آن روید که اول کاشته استهرچه کاری، از برای او بکارچون اسیرِ دوستی ای دوستدارگِردِ نفسِ دزد و کارِ او مپیچهرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچپیش از آنکه روزِ دین(۱۳) پیدا شودنزدِ مالک، دزدِ شب رسوا شودرختِ دزدیده به تدبیر و فَنَشمانده روزِ داوری بر گردنشصد هزاران عقل با هم برجهندتا به غیرِ دامِ او دامی نهنددامِ خود را سختتر یابند و بسکی نماید قُوّتی با باد، خَس؟(۱۴)مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 456, Divan e Shamsتا نگذری ز راحت و رنج و ز یادِ خویشسویِ مُقَرَّبانِ(۱۵) وصالَت گُذار نیستآبی بزن ازین مِی و بِنشان غبارِ هوشجُز ماهِ عشق هرچه بُوَد، جُز غبار نیستمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1626کار من بی علت است و مستقیمهست تقدیرم نه علت ای سقیمعادت خود را بگردانم به وقتاین غبار از پیش بنشانم به وقتمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #383مکرِ آن فارِس(۱۶) چو انگیزید گَردآن غبارت ز اِسْتِغاثَت(۱۷) دور کردمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #385گفت حق: آن را که این گرگش بِخَورددید گردِ گرگ، چون زاری نکرد؟او نمیدانست گردِ گرگ را؟با چنین دانش چرا کرد او چرا؟مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۷۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #577گفت و گوی ظاهر آمد چون غبارمدتی خاموش خُو کُن، هوشدارمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۳۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1630ای خنک آن کو ز اول آن شنیدکش عقول و مِسْمَع مردان شنیدخانه خالی یافت و جا را او گرفتغیر آنَش کژ نماید یا شِگفتمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۵۴۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1546روز گشت و آمدند آن کودکانبر همین فکرت، ز خانه تا دکانجمله استادند بیرون منتظرتا درآید اول آن یار مُصِرزانکه منبع او بُدست این رأی راسَر اِمام آید همیشه پای راای مُقَلِّد تو مجو بیشی بر آنکو بود منبع ز نور آسماناو در آمد، گفت اُستا را سلامخیر باشد، رنگ رویت زردفامگفت استا: نیست رنجی مر مراتو برو بنشین، مگو یاوه هَلانفی کرد، اَمّا غبار وهم بَداندکی اندر دلش ناگاه زداندر آمد دیگری گفت این چنیناندکی آن وهم افزون شد بدینهمچنین تا وهمِ او قوت گرفتماند اندر حالِ خود بَس در شگفتمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1420ساعتی گرگی در آید در بشرساعتی یوسفْرُخی همچون قمرمیرود از سینهها در سینههااز ره پنهان، صلاح و کینههامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۴۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2643هادیِ راه است یار اندر قُدوم(۱۸)مصطفی زین گفت: اَصحابی نُجُومحدیثیاران من همچون ستارگان اند.مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۲۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2926خود، جهان آن یک کَس است، او ابله استاختران هر یک همه جزو مه استمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۴۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2644نَجم(۱۹)، اندر ریگ و دریا رهنماستچشم، اندر نَجم نِه، کو مُقتَداست(۲۰)چشم را با روی او میدار جفتگَرد مَنگیزان(۲۱) ز راهِ بحث و گفتزآنکه گردد نَجم پنهان، ز آن غبارچشم بهتر از زبانِ با عِثار(۲۲)تا بگوید او که وَحی استش شعارکآن نشانَد گَرد و نَنگیزَد غبارمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۰۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1901ای خُنُک آن را که بیند رویِ تویا درافتد ناگهان در کویِ تومولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1271لب ببند و کفِّ پُرزر برگُشابُخلِ تن بگذار، پیش آور سَخاترکِ شهوت ها و لذت ها، سَخاستهر که در شهوت فرو شد، برنخاستاین سَخا، شاخی است از سروِ بهشت*وای او کز کف چنین شاخی بِهِشت(۲۳)عُرْوَةُ الْوُثقى(۲۴) ست این ترک هوا**برکَشَد این شاخ جان را بر سَماتا بَرَد شاخ سَخا ای خوبکیشمر تو را بالاکشان تا اصل خویشیوسف حُسنی و این عالم چو چاهوین رَسَن صبرست بر امر الهیوسفا، آمد رَسَن، در زَن دو دستاز رَسَن غافل مشو، بیگه شده ستحمد لله، کین رَسَن آویختندفضل و رحمت را بهم آمیختندتا ببینی عالَمِ جانِ جدیدعالَمِ بس آشکارا ناپدیداین جهانِ نیست، چون هستان شدهوآن جهانِ هست، بس پنهان شدهخاک بر باد است، بازی میکندکژنمایی، پردهسازی میکنداینکه بر کار است، بیکار است و پوستوآنکه پنهان است، مغز و اصلِ اوستخاک همچون آلتی در دستِ بادباد را دان عالی و عالینژادچشمِ خاکی را به خاک اُفتد نظربادْبین چَشمی بُوَد، نوعی دگراسب داند اسب را، کو هست یارهم، سَواری دانَد اَحْوالِ سَوارچَشمِ حِسْ، اسب است و، نورِ حَقْ، سَواربیسَواره اسبْ، خود نایَد بکارپس اَدَب کُن اسب را از خویِ بَدوَرْنه پیشِ شاه باشد اسبْ، رَدچَشمِ اسب از چَشمِ شَهْ، رَهبَر بُوَدچَشمِ او بیچَشمِ شَهْ، مُضْطَر بُوَدچَشمِ اسبانْ، جُز گیاه و جُز چَراهر کجا خوانی، بِگویَد: نی، چِرانورِ حَقْ بر نورِ حِسْ، راکِب شودآنگَهی جانْ، سویِ حَق راغِب شوداسبْ بیراکِب، چه داند رَسْمِ راه؟شاه باید، تا بِدانَد شاهْراه* حدیثبخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن در دنیا فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه او را به بهشت راه بَرَد. و تنگ چشمی، درختی از درختان دوزخ است که شاخساران آن در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.** قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱) ، آیه ۲۲Quran, Sooreh Luqman(#31), Line #22...وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ..هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، به دستگیره استوار چنگ زده است.مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 455, Divan e Shamsتا کی کنار گیری معشوقِ مُرده را؟جان را کنار گیر که او را کنار نیستمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 451, Divan e Shamsنقشی که رنگ بست ازین خاک، بی وفاستنقشی که رنگ بست ز بالا، مبارَکَستمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #338چون فدای بیوفایان میشویاز گمان بد، بدان سو میروی؟مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 200, Divan e Shamsپِستانِ آب میخَلَد(۲۵)، ایرا(۲۶) که دایه اوستطِفلْ نَبات را طَلَبَد، دایه جابجاما را ز شهرِ روح چُنین جَذبهها کَشیددر صد هزار منزلْ تا عالَمِ فَناباز از جهانِ روحْ رَسولان هَمی رَسندپنهان و آشکارا بازآ، به اَقْرِبا(۲۷)یارانِ نو گرفتی و ما را گُذاشتیما بیتو ناخوشیم، اگر تو خوشی ز ماای خواجه این مَلالتِ تو ز آهِ اَقْرِباستبا هر که جُفت گردی، آنَت کُند جُدامولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1113هر چه صورت می وسیلت سازدشزان وسیلت بحر دور اندازدش مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 200, Divan e Shamsخاموش کُن که همَّتِ ایشان پِیِ توَستتأثیرِ همَّتَست تَصاریفِ(۲۸) اِبْتِلا مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۴ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #444رو بخواهم کرد آخر در لَحَد(۲۹) آن به آید که کنم خو با اَحَد چو زَنَخ(۳۰) را بست خواهند ای صنمآن به آید که زَنَخ کمتر زنمای به زَربَفت و کمر آموختهآخرستت جامهٔ نادوختهرو به خاک آریم کز وی رُستهایمدل چرا در بیوفایان بستهایم؟جَدّ و خویشان مان قدیمی چار طَبعما به خویشی عاریت بستیم طَمعسال ها همصحبتی و همدمیبا عناصر داشت جسمِ آدمیروحِ او خود از نُفُوس(۳۱) و از عُقُول(۳۲)روح، اصولِ خویش را کرده نُکول(۳۳)از نُفُوس و از عُقُولِ پر صفانامه میآید به جان کای بیوفایارَکانِ(۳۴) پنج روزه یافتیرو ز یارانِ کهن بر تافتی؟کودکان گرچه که در بازی خوشندشب کشانشان سوی خانه میکشندشد برهنه وقتِ بازی طفلِ خُرددزد از ناگه قبا و کفش بردآن چنان گرم او به بازی در فتادکان کلاه و پیرهن رفتش ز یادشد شب و بازیِّ او شد بی مددرو ندارد کو سوی خانه رودمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #410حق همیگوید که آری ای نَزِه(۳۵)لیک بشنو، صبر آر و، صبر بِهْصبح نزدیک است، خامش، کم خروشمن همیکوشم پیِ تو، تو، مَکوشمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1257ای خُنُک آن کو نکوکاری گرفتزور را بگذاشت، او زاری گرفتگر قضا پوشد سیه، همچون شَبَتهم قضا دستت بگیرد عاقبتگر قضا صد بار، قصد جان کندهم قضا جانت دهد، درمان کنداین قضا صد بار اگر راهت زندبر فراز چرخ، خرگاهت(۳۶) زنداز کَرَم دان این که میترساندتتا به مُلکِ ایمنی بنشاندتمولوی، دیوان شمس، رباعیات، رباعی شمارهٔ ۱۶۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1670, Divan e Shamsاز خَلق ز راهِ تیزگوشی(۳۷) نَرَهیوز خود ز سَرِ سخنفروشی نرهیزین هر دو اگر سخت بکوشی نرهیاز خلق و ز خود جُز به خموشی نرهی(۱) تُرشرویی کردن : اخم کردن و روی خود را درهم کشیدن، بد اخمی و بدخویی کردن(۲) دی: روز گذشته، دیروز(۳) به قاصد: از روی قصد، دانسته(۴) خَستَن: مجروح کردن، آزرده کردن(۵) محمود: ستایش کرده شده، ستوده(۶) جوزا: دوپیکر، سومین برج از برجهای دوازدهگانه(۷) اَحوَل: لوچ، دوبین(۸) قُماش: پارچه، لباس، متاع(۹) مسجد اَقصی: مسجد بزرگ و معروف در بیت المقدس(۱۰) مَزاد: مزایده و به معرض فروش گذاشتن.(۱۱) آبِست: آبستن(۱۲) گَش: بسیار، فراوان، انبوه (۱۳) روزِ دین: روز قیامت(۱۴) خَس: پست، فرومایه(۱۵) مُقَرَّب: آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده.(۱۶) فارِس: سوار بر اسب(۱۷) اِسْتِغاثَت: کمک خواستن(۱۸) قُدوم: وارد شدن، در آمدن به جایی، امامت و پیشوایی در امر ارشاد و سلوک(۱۹) نَجم: ستاره(۲۰) مُقتَدا: پیشوا، رهبر(۲۱) گَرد مَنگیزان: گرد و خاک برپا مکن(۲۲) عِثار: لغزش(۲۳) هِشتَن: رها کردن، فروگذاشتن(۲۴) عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار(۲۵) خلیدن: فرورفتن چیزی باریک و نوک تیز، مانند خار، سوزن، یا سیخ در بدن یا چیز دیگر.(۲۶) ایرا: زیرا(۲۷) اَقْرِبا: جمعِ قریب، به معنی خویشاوندان است.(۲۸) تَصاریف: جمعِ تصریف، به معنی حوادث، پیش آمدها، تغییرات(۲۹) لَحَد: گور(۳۰) زَنَخ: چانه(۳۱) نُفُوس: جمع نفس(۳۲) عُقُول: جمع عَقل، خردها، دانش ها(۳۳) نُکول: خودداری کردن، فراموش کردن(۳۴) یارَکان: دوستان حقیر و کوچک(۳۵) نَزِه: پاک، پاکیزه(۳۶) خرگاه: خیمه بزرگ(۳۷) تیزگوشی: بسیار شنوا بودن، دقّت در امور************************تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسانمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۴۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 744, Divan e Shamsرو ترش کردی مگر دی بادهات گیرا نبودساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبودیا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بدبر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبودچشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بودچشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبودهین، مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکنآن مه نادر که او در خانه جوزا نبوددر دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشقجز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبوداین شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیستاندر آن دریای بیپایان به جز دریا نبودیک زمان گرمی بکاری یک زمان سردی در آنجز به فرمان حق این گرما و این سرما نبودهین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وارتو که دیدی زین خموشان کاو به جان گویا نبود مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 567, Divan e Shamsخریدی خانه دل را دل آن توست می دانیهر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشدقماشی کان تو نبود برون انداز از خانه درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 545, Divan e Shamsدانه دل کاشته ای زیر چنین آب و گلیتا به بهارت نرسد او شجری می نشودبیست چو خورشید اگر تابد اندر شب منتا تو قدم در ننهی خود سحری می نشودمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۴۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1642 آدمی را شیر از سینه رسدشیر خر از نیم زیرینه رسدمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1835هرکه داد او حسن خود را در مزادصد قضای بد سوی او رو نهادحیله ها و خشمها و رَشکهابر سرش ریزد چو آب از مشکهادشمنان او را ز غیرت میدرنددوستان هم روزگارش میبرندآن که غافل بود از کشت و بهاراو چه داند قیمت این روزگاردر پناه لطف حق باید گریختکو هزاران لطف بر ارواح ریختمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1054آنچه آبست است شب جز آن نزادحیلهها و مکرها بادست بادکی کند دل خوش به حیلت های گشآنکه بیند حیله حق بر سرشاو درون دام دامی مینهدجان تو نه این جهد نه آن جهدگر بروید ور بریزد صد گیاهعاقبت بر روید آن کشته الهکشت نو کارید بر کشت نخستاین دوم فانی است و آن اول درستکشت اول کامل و بگزیده استتخم ثانی فاسد و پوسیده استافکن این تدبیر خود را پیش دوستگرچه تدبیرت هم از تدبیر اوستکار آن دارد که حق افراشته استآخر آن روید که اول کاشته استهرچه کاری، از برای او بکارچون اسیرِ دوستی ای دوستدارگرد نفس دزد و کار او مپیچهرچه آن نه کار حق هیچ است هیچپیش از آنکه روز دین پیدا شودنزد مالک دزد شب رسوا شودرخت دزدیده به تدبیر و فنشمانده روز داوری بر گردنشصد هزاران عقل با هم برجهندتا به غیر دام او دامی نهنددام خود را سختتر یابند و بسکی نماید قوتی با باد خسمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 456, Divan e Shamsتا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویشسوی مقربان وصالَت گذار نیستآبی بزن ازین می و بنشان غبار هوشجز ماه عشق هرچه بود جز غبار نیستمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1626کار من بی علت است و مستقیمهست تقدیرم نه علت ای سقیمعادت خود را بگردانم به وقتاین غبار از پیش بنشانم به وقتمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #383مکر آن فارس چو انگیزید گردآن غبارت ز استغاثت دور کردمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #385گفت حق آن را که این گرگش بخورددید گرد گرگ چون زاری نکرداو نمیدانست گرد گرگ رابا چنین دانش چرا کرد او چرامولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۷۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #577گفت و گوی ظاهر آمد چون غبارمدتی خاموش خو کن هوشدارمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۳۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1630ای خنک آن کو ز اول آن شنیدکش عقول و مسمع مردان شنیدخانه خالی یافت و جا را او گرفتغیر آنش کژ نماید یا شگفتمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۵۴۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1546روز گشت و آمدند آن کودکانبر همین فکرت ز خانه تا دکانجمله استادند بیرون منتظرتا درآید اول آن یار مصرزانکه منبع او بدست این رأی راسر امام آید همیشه پای راای مقلد تو مجو بیشی بر آنکو بود منبع ز نور آسماناو در آمد گفت استا را سلامخیر باشد رنگ رویت زردفامگفت استا نیست رنجی مر مراتو برو بنشین مگو یاوه هلانفی کرد اما غبار وهم بداندکی اندر دلش ناگاه زداندر آمد دیگری گفت این چنیناندکی آن وهم افزون شد بدینهمچنین تا وهم او قوت گرفتماند اندر حال خود بس در شگفتمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1420ساعتی گرگی در آید در بشرساعتی یوسفرخی همچون قمرمیرود از سینهها در سینههااز ره پنهان صلاح و کینههامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۴۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2643هادی راه است یار اندر قدوممصطفی زین گفت اصحابی نجومحدیثیاران من همچون ستارگان اند.مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۲۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2926خود جهان آن یک کس است او ابله استاختران هر یک همه جزو مه استمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۴۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2644نجم اندر ریگ و دریا رهنماستچشم اندر نجم نه کو مقتداستچشم را با روی او میدار جفتگَرد منگیزان ز راه بحث و گفتزآنکه گردد نجم پنهان ز آن غبارچشم بهتر از زبان با عثارتا بگوید او که وحی استش شعارکآن نشاند گرد و ننگیزد غبارمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۰۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1901ای خنک آن را که بیند روی تویا درافتد ناگهان در کوی تومولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1271لب ببند و کف پرزر برگشابخل تن بگذار پیش آور سخاترک شهوت ها و لذت ها سخاستهر که در شهوت فرو شد برنخاستاین سخا شاخی است از سرو بهشت*وای او کز کف چنین شاخی بهشتعروة الوثقى ست این ترک هوا**برکشد این شاخ جان را بر سماتا برد شاخ سخا ای خوبکیشمر تو را بالاکشان تا اصل خویشیوسف حسنی و این عالم چو چاهوین رسن صبرست بر امر الهیوسفا، آمد رسن در زن دو دستاز رسن غافل مشو بیگه شده ستحمد لله کین رسن آویختندفضل و رحمت را بهم آمیختندتا ببینی عالم جان جدیدعالم بس آشکارا ناپدیداین جهان نیست چون هستان شدهوآن جهان هست بس پنهان شدهخاک بر باد است بازی میکندکژنمایی پردهسازی میکنداینکه بر کار است بیکار است و پوستوآنکه پنهان است مغز و اصل اوستخاک همچون آلتی در دست بادباد را دان عالی و عالینژادچشم خاکی را به خاک افتد نظربادبین چشمی بود نوعی دگراسب داند اسب را کو هست یارهم سواری داند احوال سوارچشم حس اسب است و نور حق سواربیسواره اسب خود ناید بکارپس ادب کن اسب را از خوی بدورنه پیش شاه باشد اسب ردچشم اسب از چشم شه رهبر بودچشم او بیچشم شه مضطر بودچشم اسبان جز گیاه و جز چراهر کجا خوانی بگوید نی چرانور حق بر نور حس راکب شودآنگهی جان سوی حق راغب شوداسب بیراکب چه داند رسم راهشاه باید تا بداند شاهراه* حدیثبخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن در دنیا فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه او را به بهشت راه بَرَد. و تنگ چشمی، درختی از درختان دوزخ است که شاخساران آن در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.** قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱) ، آیه ۲۲Quran, Sooreh Luqman(#31), Line #22...وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ..هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، به دستگیره استوار چنگ زده است.مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 455, Divan e Shamsتا کی کنار گیری معشوق مرده راجان را کنار گیر که او را کنار نیستمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 451, Divan e Shamsنقشی که رنگ بست ازین خاک بی وفاستنقشی که رنگ بست ز بالا مبارکستمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #338چون فدای بیوفایان میشویاز گمان بد بدان سو میرویمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 200, Divan e Shamsپستان آب میخلد ایرا که دایه اوستطفل نبات را طلبد دایه جابجاما را ز شهر روح چنین جذبهها کشیددر صد هزار منزل تا عالم فناباز از جهان روح رسولان همی رسندپنهان و آشکارا بازآ به اقربایاران نو گرفتی و ما را گذاشتیما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ماای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباستبا هر که جفت گردی آنت کند جدامولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1113هر چه صورت می وسیلت سازدشزان وسیلت بحر دور اندازدش مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 200, Divan e Shamsخاموش کن که همت ایشان پی توستتأثیر همتست تصاریف ابتلا مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۴ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #444رو بخواهم کرد آخر در لحدآن به آید که کنم خو با احد چو زنخ را بست خواهند ای صنمآن به آید که زنخ کمتر زنمای به زربفت و کمر آموختهآخرستت جامهٔ نادوختهرو به خاک آریم کز وی رستهایمدل چرا در بیوفایان بستهایمجد و خویشان مان قدیمی چار طبعما به خویشی عاریت بستیم طمعسال ها همصحبتی و همدمیبا عناصر داشت جسمِ آدمیروح او خود از نفوس و از عقولروح اصول خویش را کرده نکولاز نفوس و از عقول پر صفانامه میآید به جان کای بیوفایارکان پنج روزه یافتیرو ز یاران کهن بر تافتیکودکان گرچه که در بازی خوشندشب کشانشان سوی خانه میکشندشد برهنه وقت بازی طفل خرددزد از ناگه قبا و کفش بردآن چنان گرم او به بازی در فتادکان کلاه و پیرهن رفتش ز یادشد شب و بازی او شد بی مددرو ندارد کو سوی خانه رودمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #410حق همیگوید که آری ای نزهلیک بشنو صبر آر و صبر بهصبح نزدیک است خامش کم خروشمن همیکوشم پی تو تو مکوشمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1257ای خنک آن کو نکوکاری گرفتزور را بگذاشت او زاری گرفتگر قضا پوشد سیه همچون شبتهم قضا دستت بگیرد عاقبتگر قضا صد بار قصد جان کندهم قضا جانت دهد درمان کنداین قضا صد بار اگر راه
view more