برنامه صوتی شماره ۶۸۶ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۳۹۶ تاریخ اجرا: ۲۰ نوامبر ۲۰۱۷ ـ ۳۰ آبانPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهAll Poems, PDF Formatمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۰۶ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1606, Divan e Shamsهله دوشَت یَله کردم(۱)، شبِ دوشَت یَله کردمدَغَل و عشوه که دادی، به دلِ پاک بخوردمبده امشب هم از آنم، نخورم عشوه(۲) من امشبتو گر از عهد بگردی، من از آن عهد نگردمچو همه نور و ضیایی، به دل و دیده درآییبه دمِ گرم بپرسی، چو شنیدی دمِ سردمنفسی شاخ نباتم(۳)، نفسی پیشِ تو ماتمچه کنم؟ چاره چه دارم؟ به کَفَت مُهره نَردم(۴)چو روی مست و پیاده، قدمت را همه فرشمچو روی راه سواره، ز پیِ اسبِ تو گردممکن ای جان، همه ساله تو به فردام حوالهتو مرا گول گرفتی(۵) که سَلیمم(۶)، سَره مردم(۷)خود اگر گول و سلیمم، تو روا داری و شاید؟که دل سنگ بسوزد، چو شود واقفِ دردمبه خدا کِت(۸) نگذارم، کم از این نیز نباشدکه نهی چهره سُرخت، نَفَسی بر رخِ زردموگر از لطف درآیی که بر این هم بفزاییبه یکی بوسه ز شادی دو جهان را بِنَوَردمفَعِلاتُنْ فَعِلاتُنْ فَعِلاتُنْ فَعِلاتُنْتو گمان داشتی ای جان، که مگر رفتم و مُردممولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۰۸ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1608, Divan e Shamsهله ای اول و آخر، بده آن باده فاخرکه شد این بزم منوّر به تو ای عشق پسندمبده آن باده جانی ز خراباتِ معانیکه بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندمبپران ناطقِ جان را، تو از این منطقِ رسمیکه نمییابد میدان، به گَوِ(۹) حرف سَمَندم(۱۰)مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۲۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 527, Divan e Shamsاسباب در باقی شود، ساقی به خود ساقی شودجان رَبِّیَ الاَعلی(۱۱) گُوَد(۱۲)، دل رَبِّیَ الاَعلَم(۱۳) زندبرجه که نقاشِ ازل بارِ دوم شد در عملتا نقشهای بیبدل بر کِسوِه(۱۴) مُعْلَم(۱۵) زندحق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوختهآتش بسوزد قلب(۱۶) را، بر قلبِ(۱۷) آن عالم زندخورشید حق، دل شرقِ او، شرقی که هر دم برقِ اوبر پوره اَدهَم(۱۸) جهد، بر عیسیِ مریم زندمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1460خیز، بنگر کاروانِ رَه زَدههر طرف غولی ست کشتیبان شدهمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۸۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2188عاقل آن باشد که او با مَشعله(۱۹) استاو دلیل و پیشوای قافله استپیروِ نورِ خود است آن پیشروتابعِ خویش است آن بیخویشرو(۲۰)مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۴۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1542برق، آفِل(۲۱) باشد و، بس بی وفاآفِل از باقی ندانی، بی صفابرق خندد، بر که میخندد؟ بگوبر کسی که دل نهد بر نور اونورهای چرخ بُبْریده پی استآن چو لا شرقی و لا غربی کی است*؟برق را خو یَخْطَفُ الْـاَبْصار** داننور باقی را همه اَنصار(۲۲) داننور صاعقه، بینایی چشم را می رباید، ولی نور جاودان حق را یار و یاور چشم بدان.بر کفِ دریا فَرَس(۲۳)، را راندننامهای در نور برقی خواندناز حریصی عاقبت نادیدن استبر دل و بر عقلِ خود خندیدن استعاقبت بین است عقل از خاصیتنفس باشد کو نبیند عاقبتعقل کو مَغلوبِ نفس، او نفس شدمُشتری(۲۴)، مات زُحَل(۲۵) شد، نحس شدهم درین نحسی بگردان این نظردر کسی که کرد نحست در نگرآن نظر که بنگرد این جَرّ و مَد(۲۶)او ز نحسی سوی سَعدی(۲۷) نَقب(۲۸) زدزآن همی گَردانَدَت حالی به حالضد به ضد پیداکنان در انتقال *قرآن کریم، سوره نور)۲۴(، آیه ۳۵Quran, Sooreh Nour(#24), Ayeh #35اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗوَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ خدا نور آسمان ها و زمین است؛ وصف نورش مانند چراغدانی است که در آن، چراغ پر فروغی است، و آن چراغ در میان قندیل بلورینی است، که آن قندیل بلورین گویی ستاره تابانی است، [و آن چراغ] از [روغن] درخت زیتونی پر برکت که نه شرقی است و نه غربی افروخته می شود، و روغن آن [از پاکی، صافی و آمادگی احتراق] بی آنکه آتشی بدان رسد، نزدیک است شعله ور گردد. نوریست بر فراز نوری (روشنی بر روشنی است)؛ خدا هر کس را بخواهد به سوی نور خود هدایت میکند و خدا برای مردم مثلها می زند[تا حقایق را بفهمند] و خدا به همه چیز داناست.**قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۰Quran, Sooreh Baghareh(#2), Ayeh #20يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ…نزدیک باشد که برق دیدگانشان را نابینا سازد…مولوی، دیوان شمس، رباعیات، شماره ۱۹۲۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaeeyat)# 1606, Divan e Shamsگر صیدِ خدا شوی ز غم رَسته(۲۹) شویور در صفت خویش روی، بسته شویمی دان که وجود تو حجابِ رهِ توستبا خود منشین، که هر زمان خسته شویمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4722مطرب عشق این زند وقتِ سَماعبندگی بند و، خداوندی صُداع(۳۰)پس چه باشد عشق؟ دریایِ عدمدر شکسته عقل را آنجا قدمبندگیّ و سلطنت معلوم شدزین دو پرده، عاشقی مَکتُوم(۳۱) شدکاشکی هستی زبانی داشتیتا ز هَستان پردهها برداشتیهر چه گویی ای دَمِ هستی از آنپردهٔ دیگر بر او بستی، بدانآفتِ ادراکِ آن، قال است و حالخون به خون شُستن، مُحال است و مُحالمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۲۸۴ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2284, Divan e Shamsخواجه تو عارف بُدهای، نوبتِ دولت زدهای(۳۲)کامل جان آمدهای(۳۳)، دست به استاد مدهچون بود ای دلشده چون؟ نقد بر از کُنْ فَیَکُوننقدِ تو نقد است کنون، گوش به میعاد مدهمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 558فکرتِ بد ناخن پُر زهر دانمیخراشد در تعمّق روی جانتا گشاید عقدهٔ اِشکال رادر حَدَث(۳۴) کرده ست زرّین بیل راعقده را بگشاده گیر ای مُنتهی(۳۵)عقده یی سخت ست بر کیسهٔ تهیدر گشاد عقدهها گشتی تو پیرعقدهٔ چندی دگر بگشاده گیرعقدهیی کان بر گلوی ماست سختکه بدانی که خَسی(۳۶) یا نیکبخت؟حلِّ این اِشکال کن، گر آدمیخرج این کن دم، اگر آدم دمیمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۴۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2648صد هزاران فضل داند از علومجانِ خود را مینداند آن ظَلوم(۳۷)داند او خاصیتِ هر جوهریدر بیانِ جوهرِ خود چون خریکه همیدانم یَجُوز و لایَجُوزخود ندانی تو یَجُوزی یا عَجُوز(۳۸)این روا، و آن ناروا دانی، ولیکتو روا یا ناروایی بین تو نیکقیمتِ هر کاله(۳۹) میدانی که چیستقیمتِ خود را ندانی احمقی ستسَعدها(۴۰) و نَحس ها دانستهایننگری سَعدی تو یا ناشُستهای(۴۱)جانِ جمله علم ها این است، اینکه بدانی من کی ام در یومِ دینآن اصولِ دین بدانستی تو، لیکبنگر اندر اصلِ خود، گر هست نیکاز اُصُولَینَت اصول خویش بهکه بدانی اصل خود، ای مردِ مِهمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۲۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3727آفرین بر عشقِ کلِّ اوستادصد هزاران ذرّه را داد اتّحادهمچو خاکِ مُفتَرِق(۴۲) در ره گذریک سبوشان کرد دستِ کوزهگرکه اتّحادِ جسم های آب و طین(۴۳)هست ناقص، جان نمیماند بدینگر نظایر گویم اینجا در مثالفهم را ترسم که آرَد اِختِلالهم سلیمان هست اکنون، لیک مااز نشاط دوربینی در عَما(۴۴)دوربینی کور دارد مرد راهمچو خفته در سرا، کور از سرامُولِعیم(۴۵) اندر سخن های دقیقدر گره ها باز کردن ما عَشیق(۴۶)تا گره بندیم و بگشاییم مادر شِکال(۴۷) و در جواب آیینفزاهمچو مرغی کو گشاید بندِ دامگاه بندد، تا شود در فن تماماو بُوَد محروم از صحرا و مَرج(۴۸)عمرِ او اندر گره کاری است خرجخود زبونِ او نگردد هیچ داملیک پَرَّش در شکست افتد مدامبا گره کم کوش تا بال و پرتنسکُلَد یک یک ازین کَرّ و فَرَتصد هزاران مرغ، پرهاشان شکستو آن کمینگاهِ عوارض را نبستحالِ ایشان از نُبی(۴۹) خوان ای حریصنَقَّبُوا فیها ببین، هَل مِن مَحیص***؟از نزاعِ تُرک و رومی و عربحل نشد اشکال انگور و عِنَب(۵۰)تا سلیمانِ لَسینِ(۵۱) معنویدر نیاید، بر نخیزد این دُویجمله مرغانِ مُنازِع(۵۲)، بازواربشنوید این طبلِ بازِ شهریارز اختلاف خویش، سوی اتحادهین ز هر جانب روان گردید شادحَیْثَ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُمنَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُمدر هر وضعیتی هستید روی خود را به سوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است.کور مرغانیم و، بس ناساختیمکان سلیمان را دمی نشناختیمهمچو جغدان، دشمنِ بازان شدیملاجَرَم واماندهٔ ویران شدیممیکنیم از غایتِ جهل و عَماقصد آزارِ عزیزانِ خداجمعِ مرغان کز سلیمان روشن اندپَرّ و بالِ بی گنه کی برکنند؟بلکه سوی عاجزان چینه(۵۳) کشندبی خلاف و کینه، آن مرغان خوشند*** قرآن کریم، سوره ق(۵۰)، آیه ۳۶Quran, Sooreh Ghaaf(#50), Ayeh #36وَكَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشًا فَنَقَّبُوا فِي الْبِلَادِ هَلْ مِنْ مَحِيصٍو بسا کسان که پیش از ایشان نابود کردیم در حالی که نیرومندتر از ایشان بودند. در شهرها گشتند ولی آیا راه نجاتی یافتند؟(١) یَله کردن: رها کردن(٢) عشوه خورن: فریب خوردن(٣) شاخ نبات: شاخ هایی از نبات متبلور که درون کاسه نبات بندند.(۴) نَرد: تخته نرد(۵) گول گرفتن: ساده دل انگاشتن، زود باور تلقی کردن(۶) سَلیم: ساده دل، ابله(۷) سَره مرد: بی عیب، راست، نیکو، برگزیده (۸) کِت: که تو را(۹) گَو: گودال؛ گفتگو(۱۰) سَمَند: اسب، اسب زردرنگ(۱۱) رَبِّیَ الاَعْلی: پروردگار بزرگ من(۱۲) گُوَد: گوید(۱۳) رَبِّیَ الاَعْلَم: پروردگار دانای من(۱۴) کِسوِه: جامه، لباس(۱۵) مُعْلَم: نقش دار، راه راه(۱۶) قلب: ناسره، ناخالص، تقلبی(۱۷) قلب: میانه و وسط هر چیز(۱۸) پوره اَدهَم: پسر اَدهَم، منظور ابراهیم ابن اَدهَم بلخی است(۱۹) مَشعله: مشعل(۲۰) بیخویشرو: بی خویش رونده، کسی که در سلوک هستی خود را در حق مستهلک کرده و در دستان خداوند است.(۲۱) آفِل: فرورونده، غروبکننده(۲۲) اَنصار: یاران، جمع ناصر و نصیر(۲۳) فَرَس: اسب(۲۴) مُشتری: بزرگترین سیّاره منظومه شمسی که بین مریخ و زُحل قرار دارد. سعد اکبر، سعد آسمان(۲۵) زُحَل: کیوان، نحس اکبر(۲۶) جَرّ و مَد: کنایه از حالات خوشی و ناخوشی است که بر آدمی دست می دهد.(۲۷) سَعد: خجسته، مبارک، مقابل نحس(۲۸) نَقب: سوراخ و راه باریک در زیر زمین(۲۹) رَسته: رهاشده، نجاتیافته(۳۰) صُداع: دردسر، سر درد(۳۱) مَکتُوم: پوشیده، پنهان(۳۲) نوبتِ دولت زدن: کنایه از شکوه و عظمت داشتن. در قدیم در دربار پادشاهان در شبانه روز سه یا پنج نوبت (نقاره) می زدند.(۳۳) کامل جان آمدهای: در حالی آمده ای که روحاً کمال یافته ای(۳۴) حَدَث: سرگین، مدفوع(۳۵) مُنتهی: به پایان رسیده، کمال یافته(۳۶) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه(۳۷) ظَلوم: بسیار ستمگر(۳۸) عَجُوز: پیر زن(۳۹) کاله: کالا، متاع(۴۰) سَعد: خجسته، مبارک، مقابل نحس(۴۱) ناشُسته: ناپاک(۴۲) مُفتَرِق: پراکنده(۴۳) طین: گِل(۴۴) عَما: کوری(۴۵) مُولِع: حریص، شیفته(۴۶) عَشیق: عاشق، دلباخته(۴۷) شِکال: اشکال، اشکال و ایراد گرفتن(۴۸) مَرج: مرتع، چراگاه(۴۹) نُبی: قرآن(۵۰) عِنَب: انگور(۵۱) لَسین: زبان آور، سخنور(۵۲) مُنازِع: نزاع کننده، ستیزه گر(۵۳) چینه: دانه
view more