مردی که دوبار مرد | فصل دوم | قسمت سی و چهارم
الیزابت در حال مرتب کردن برخی از دکوریهایی هست که تیم سازمان امنیت در طول جست و جوی خود در آپارتمان، جابجا کرده بود. او ترجیح میدهد هر چیزی سر جای خودش باشد. مجسمه ماهیگیر شهر دلفت که استفان از بازار کهنه فروش های شهر بروژ خرید کرده بود، باید همراه نشان پلیس پنی؛ در کنار پوکه روسی که پس از سوء تفاهم در پراگ در سال 1973 ؛ الیزابت از رادیاتور ماشین تریومف هرالد خودش بیرون آورده بود، باشد. خاطرات بسیاری باهاشون دارد.
آخرین یادگاریش، یعنی گردن آویز داگلاس، در کیفش هست و در آنجا هم خواهد ماند.
الیزابت از اینکه سو به او اجازه داده بود آن را بردارد شگفت زده شد. مگر جزء شواهد نیست؟ البته حتماً آن را بررسی کردهاند تا پیامی مخفی درآن نباشد. بعد هم سو با خودش گفته دادن گردن آویز به الیزابت ایرادی ندارد. به نوعی به الیزابت محبت داشت که اجازه داد الیزابت آن را نگه دارد.
سی و چند سال بود که آن را ندیده بود. صادقانه به سختی می توانست آن را به خاطر بیاورد. وقتی سو آن را بیرون آورد، سعی کرده بود آنچه را که داخل آن بود به خاطر بیاورد. یک دسته مو؟ شاید. عکسی از داگلاس حین سیگار کشیدن؟ اما نه، البته، داخلش آینه بود.
کی آن را به الیزابت داده بود؟ به نظرش برای وقتی بود که به لندن برگشته بودند. سالگرد چیزی بود؟ یا مچ داگلاس را سر خیانت گرفته بود؟ درهرحال، گردن آویز را برایش خریده بود و گفته بود: «کم قیمت نیست». و آینه هم یکی از صادقانه ترین چاپلوسی های داگلاس بود. او گفته بود: «این بی انصافیه که هر زمان که بخواهم از نگاه کردن به چهره زیبای تو بهره مندم. بنابراین میخواستم آنچه را که من میبینم، تو هم ببینی.» الیزابت پوزخند زده بود، از این مطمئن بود، اما با این وجود تحت تأثیر قرار گرفت.
زمانی که داگلاس را ترک کرده بود، گردن آویز را هم بجا گذاشته بود و از آن زمان دیگر به آن حتی فکر هم نکرده بود. چرا داگلاس آن را نگه داشته بود؟ و چرا هنگام مرگ در ژاکتش بود؟ آیا واقعاً این همان چیزی بود که او می خواست بهش نشان بدهد؟ همیشه دنبال کارهای رمانتیک بود. این آخرین حرکت عاشقانهاش بود؟
اولین کاری که الیزابت هنگام رسیدن به خانه انجام داد، این بود که آینه را با یک پیچ گوشتی بیرون آورد. یک پیغام پنهان پشت آن وجود خواهد داشت، از آن مطمئن بود. شاید آدرس الماسها آنجا باشد. خوب، به این میگویند آخرین حرکت عاشقانه. متشکرم داگلاس!
اما پشت آینه چیزی نبود. نه خبری از نقشهٔ گنج بود و نه کدی مخفی. بپس این فقط یک گردن آویز معمولی بود و داگلاس هم دنبال یک حرکت عاشقانهٔ ساده بود. او همیشه می توانست الیزابت را غافلگیر کند.
الیزابت قبل از اینکه او را در پشت ون عازم به سمت هوو سوار کنند، از تلفن جویس برای پیام دادن به باگدن استفاده کرده بود. باگدن بدون معطلی آمده بود و شب از استفان مراقبت می کرد. یعنی او قرار مهمی را لغو کرده بود؟ الیزابت نمی داند که باگدن وقتی سر کار نیست چه کار می کند. واضح است که مدتی را در باشگاه و سالن خالکوبی می گذراند، اما غیر از این، بقیه کارهای او مثل یک راز می ماند.
الیزابت به مارتین لومکس فکر میکند. واضح است که داگلاس و پاپی را خودش کشته، مگر نه؟ زیادی واضح نیست؟ بهتر نیست سری به او بزنند؟ اگر راز داگلاس توی گردن آویز نیست، پس باید تحقیقاتشان را از جایی دیگه شروع کنند.
استفان خوابیده و باگدن صبورانه کنار صفحهٔ شطرنج به انتظار نشسته است.
ادامه ...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free