وقتی باگدن دهساله بود، دوستانش ازش خواستند اگر جرائت دارد، از روی پل بپرد. احتمالاً ارتفاع پل دوازده متر بود و رودخانهای خروشان و سنگلاخ از زیر آن میگذشت. چند سال قبل هم پسر دیگری هنگام پریدن از پل، جان خودش را از دست داده بود. مدتی مقامات شهر دور نردههای پل سیم خاردار کشیدند تا کسی دوباره حماقت نکند. اما به مرور زمان سیمهای خاردار زنگ زده و پوسیده شده و توی رودخانه افتاده بودند. هیچکس به فکر تعویضشان نبود، چون بودجه کم بود و حافظهها کوتاه. بهعلاوه، مادر آن پسرک هم کمی بعد خودش را کشته بود. پس کمکم همه احساس کردند آن اتفاق هیچوقت نیفتاده است و انگار نه انگار که کسی غرق شده بود.
باگدن به خاطر می آورد که از گوشهٔ پل، به رودخانهٔ سفید و خروشان، صخره های نوکتیز و خاکستری نگاه می کرد. اگر می پرید شاید به یکی از سه روش می مرد. ممکن بود بر اثر برخورد با آب، آن هم از این ارتفاع، در دم بمیرد. بهراحتی میتوانست از صخره هایی که سرشان بیرون بود دوری کند. ولی زیر آب پر از سنگ بود و قطعاً اگر به یکیشان میخورد، بی شک میمرد. اگر باز هم قسر درمیرفت و از این دو حالت جان سالم به در میبرد چطور؟ خوب، جریان آب رودخانه تند و بیرحم بود و او برای رسیدن به آن طرف رودخانه و سیلگیرها به قدرت و شانس نیاز داشت.
همکلاسیهایش تحریکش کردند و او را «تورش» و راسو کوچولو صدا زدند. در لهستان به ترسوها چنین صفاتی میدادند. ولی باگدن به حرفشان گوش نمیکرد و فقط به آب زل زده بود. یعنی چه حسی میتوانست داشته باشد؟ معلق ماندن روی هوا. شرط میبست حس خیلی خوبی باشد.
باگدن، حتی آن وقتها هم میدانست آدم شجاعی نیست. قطعاً بیملاحظه هم نبود. هیچکس این صفت را بهش نسبت نمیداد و البته به این خاطر او را سرزنش نمی کرد. او اهل خطر کردن نبود و هیچوقت تحت تأثیر تستسترون یا تزلزل شخصیتی کاری عجیبی از او سر نمی زد. با این حال یادش میآید که ژاکتش را درآورد. آن را مادرش برایش بافته بود. بعد از نردهها بالا رفت و وحشتی ناگهانی سراپای دوستان هراسانش را در بر گرفت.
راه طولانی عمیقی بود.
ادامه ...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free