شاه پاد - shahnameh خانه ادب پارسی -کارگاه شاهنامه خوانی شاه پاد
Education:Self-Improvement
گزارش ابیات ازمهندس سجاد ثمری
وزآن جایگه شهریار زمین
بیامد بپیش جهانآفرین
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کام و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست
اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
مرادار شاداندل و نیکبخت
چو برداشت از پیش یزدان سرش
بجوشن بپوشید روشن برش
کمر بر میان بست و برجست زود
بجنگ اندر آمد بکردار دود
بفرمود تا سخت بر هر دری
بجنگ اندر آید یکی لشکری
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران
تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه
ز نفط سیه چوبها برفروخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
نگون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کوه اندر آمد ز جای
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگون اندر آمد چو باران بزیر
که آید بدام اندرون ناگهان
سر آرد بران شوربختی جهان
بپیروزی از لشکر شهریار
برآمد خروشیدن کارزار
سوی رخنهٔ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم کینهجوی
خبر شد بنزدیک افراسیاب
کجا بارهٔ شارستان شد خراب
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
که با بارهٔ دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بوم و بر
سپاهی ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
بکردار شیران برآویختند
خروش از دو رویه برانگیختند
سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل نااامید
برستم بفرمود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدون بی نیزهور کینهخواه
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزهور
سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان
سوار و پیاده بهر سو گروه
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینهخواه
پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش
بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خروشیدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای
برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغدل لشکری کینهخواه
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های هوی
زن و کودکان بانگ برداشتند
بایرانیان جای بگذاشتند
چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بوم یاد
بشد بخت گردان ترکان نگون
بزاری همه دیدگان پر ز خون
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر
بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اوی
بیامد سوی شارستان کرد روی
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
بدیده بدیدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فرود
همی داد تخت مهی را درود
همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز
وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
در ایوان که در دژ برآورده بود
یکی راه زیر زمین کرده بود
ازان نامداران دو صد برگزید
بران راه بیراه شد ناپدید
وزآنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان
چو کیخسرو آمد درایوان اوی
بپای اندر آورد کیوان اوی
ابر تخت زرینش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
بایرانیان گفت پیروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی برو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان
بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید
در گنج این ترک شوریده بخت
شما را سپردم بکوشید سخت
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پوشیدهرویان اوی
نخواهم که آید ز ایوان بکوی
نگهبان فرستاد سوی گله
که بودند گلد دژ اندر یله
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
چو زان گونه دیدند کردار اوی
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گویی سوی باب مهمان شدست
همی یاد نایدش خون پدر
بخیره بریده ببیداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یکسو براه
شبان پروریدست وز گوسفند
مزیدست شیر این شه هوشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان او رستخیز
فرود آورد کاخ و ایوان اوی
برانگیزد آتش ز کیوان اوی
ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
که هر جای تندی نباید نمود
سر بیخرد را نشاید ستود
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون نام یاد آوریم
که نیکیست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان روزگار
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی
Create your
podcast in
minutes
It is Free