بتانی ویتز میداند که حالا دیگه بازگشتی وجود ندارد. وقت آن است که شجاع باشه و ببینه که چی پیش میاد. گلوله را توی دستش سبک سنگین می کند. زندگی یعنی درک فرصت ها. فهمیدن اینکه این فرصت ها چقدر به ندرت پیش می آیند و برای بدست آوردنشون باید جنبید.
«بیا و من را ملاقات کن. فقط می خواهم صحبت کنم.» این خلاصه چیزی بود که ایمیل میگفت. از آن زمان این موضوع ذهنش را درگیر کرده. آیا باید اجازه میداد اینجوری بشه؟
آخرین کاری که باید قبل از تصمیم گیری انجام میداد این بود: پیامی برای مایک بفرسته.
مایک در مورد داستانی که روی آن کار می کند می داند. البته از جزئیات خبر نداره - یک خبرنگار حرفه ای باید اسرارش را حفظ کند - اما می داند که این یک موضوع خطرناکه. اگر بهش نیاز داشته باشد حتماً مایک درکنارش خواهد بود، اما کارهایی وجود دارد که باید به تنهایی انجام بده.
هر اتفاقی که امشب بیفتد، از اینکه ممکنه مجبور بشه مایک واگهورن را ترک کنه ناراحت خواهد شد. او دوست خوبیه، مردی مهربان و بامزه. به همین دلیل بینندگان او را دوست دارند.
اما بتانی رویای چیزهای بیشتری را دارد و شاید این شانس او باشد. یک شانس خطرناک، اما همه شانس هاش همین شکلی هستند.
پیامش را می نویسد و دکمه ارسال را فشار می دهد. مایک امشب پاسخ نمی دهد؛ دیر وقته. احتمالاً این برای هردوشون بهتره. البته همین الان میتونه جوابش او را پیش بینی کنه: «چه کسی ساعت ده شب پیامک می دهد؟ فقط منحرفهای جنسی و تینیجرها این موقع شب از اینکارها میکنند.»
به هرصورت الان وضعیت اینه. زمان آن است که بتانی گردونه بخت را بچرخاند. آیا زنده خواهد ماند یا میمره؟ برای خودش نوشیدنی می ریزد و آخرین نگاه را به گلوله می اندازد. راستش اون اصلا انتخابی نداره.
به سلامتی فرصت ها.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Create your
podcast in
minutes
It is Free