این مجموعه هشت داستان کوتاه از توبیاس وُلف، نویسنده ی معاصر آمریکایی، است. خط اصلی قصه ی هرکدام شان جذاب است:
قصه ی اول ( بر مزار به خون خفتگان آمریکای شمالی) : خانم مِری در دانشگاه درس می دهد. درونگرا و جزئی گرا و اهل لطیفه گویی است. گوش هایش کم شنواست و سمعک می زند. گویا دانشگاه، به دلایل مشکلات مالی، تعطیل می شود. او در دانشگاه دیگری مشغول می شود... مدتی بعد از دانشگاهی در نیویورک به تدریس دعوت می شود، اما وقتی برای مصاحبه به آنجا می رود اتفاق دیگری انتظارش را می کشد...
قصه ی دوم (ستون درگذشتگان): مردی که مسئول آگهی های ترحیم روزنامه است، به خاطر سهل انگاری در چاپ آگهی ترحیمی که صاحبش زنده است، از کار اخراج می شود. او با آقای گیوِنز -که به روزنامه آمده تا به چاپ آگهی فوتش اعتراض کند- در بیرون از روزنامه دیدار می کند اما یک چیز مشکوک است...
قصه ی سوم (شب مورد نظر): خانم فرانسیس نزد برادرش فرانک می آید تا به خاطر افسردگی پس از شکست عشقی، دلداری اش بدهد، اما فرانک برای فرانسیس خاطره ای از شبی سرد را تعریف می کند که برای مردی سوزنبان و پسرش اتفاق افتاد: پسر به سبب سهل انگاری به زیر پلی رفته است که قطار از روی آن عبور می کند. قطار در حال نزدیک شدن است و مرد باید زودتر اهرم بسته شدن پل را بکشد، اما اگر این کار را بکند، پسرش آن پایین در لای چرخ دنده ها کشته می شود... مرد میان نجات مسافران قطار و جان پسرش (میان عشق و وظیفه) در چالشی بزرگ گرفتار شده است.
قصه ی چهارم (منتظر خدمت): جولیان، خواهر آقای بیل، نزد گروهبان مورس به پادگان می رود تا از برادر گمشده اش خبری بگیرد. او چارلی، پسر کوچک بیل را همراه خود آورده است. آنها در کافه درباره ی بیل و شرایط سخت جولیان و نگهداری چارلی حرف می زنند... جولیان خداحافظی می کند تا برود، اما بیرون باران شدیدی می بارد...
قصه ی پنجم (یک گلوله در مغز): اَندِلز (Andels)، منتقدی معروف و بی رحم در نقد کردن است. روزی در صف طولانی یک بانک، در حالی که کلافه است، ایستاده و مدام غُر می زند... دزدها وارد بانک می شوند... اندلز به خاطر همین غرزدن ها- که ویژگی شخصیتش است- اعصاب یکی از دزدان را به هم می ریزد... دزد یک گلوله به سر اندلز شلیک می کند... وقتی گلوله وارد سر او می شود و با جداره ی مغزش برخورد می کند، زمان از حرکت می ایستد... حالا اندلز وقت دارد فکر کند چرا خیلی از خاطرات زندگی را به یاد نمی آورد.
قصه ی ششم (برف): شب کریسمس است و پسر با پدرش در حال رفتن به خانه، در اتومبیلشان، در برف سنگین گیر افتاده اند... پسر مدام سؤال می کند و پدر با سرخوشی جواب می دهد... بارش مداوم، اما آهسته ی برف، موجب می شود آنها به این فکر کنند چرا مادر پسر و همسر مرد، آنها را ترک کرده است.
قصه ی هفتم (بگو آره): مرد و زنی که سال هاست با هم زندگی می کنند، روزی در میان ظرف شستن مشترک شان، گفت و گو می کنند... زن از مرد می پرسد: من اگر سیاه پوست بودم، با من ازدواج می کردی؟! مرد طفره می رود... در میان سکوت ها و پاسخ های تب دار، تفاوت ها و شباهت های آنان رخ می نماید... مرد می گوید: نه! و این پاسخ، آغاز چالشی ست برای آنها.
قصه ی هشتم (گداها همیشه با ما هستند): راسِل صاحب یک ماشین پورشه است. در تعمیرگاه با مردی آشنا می شود که برای حدس زدن نام خواننده ای که از رادیو در حال خواندن است، با او سر ماشین هایش شرط می بندند... راسل برنده می شود... مرد ماشین مدل speed ster اش را برای راسل می آورد، اما این پایان ماجرا نیست.
Create your
podcast in
minutes
It is Free