«بودن یا نبودن؟ مساله این است» این پرسش از خود هملت را بارها شنیدهایم و در تفسیر آن حرفها زدهایم اما هملت پیش از بیان این پرسش، خطابهای کوتاه دارد که در آن میگوید چرا با وجود حاکمان جابری که زندگی را بر ما تلخ میکنند، چرا با وجود باجگیرها و راهزنانی که مال و کالای ما را میبرند، چرا با وجود تلخیها و رنجهای بیشمار این جهان، با یک ضربه کارد به قلب به زندگی خود پایان نمیدهیم؟پاسخ هملت به خودش این است: آیا میترسیم جهان دیگری در کار نباشد، یا اگر از پس مرگ جهانی دیگر باشد، آیا از این جهان که در آنیم رعبآورتر و هولناکتر خواهد بود؟اینجاست که تردید هملت به پرسش بزرگ او تبدیل میشود: «بودن یا نبودن»! پرسش او این است که خودش را بکشد یا نکشد. بماند یا برود؟ و نهایتا ماندن و جنگیدن با یکی از مظاهر شر زندگیاش، یعنی «کلادیوس» را ترجیح میدهد.از این زاویه درگیری انسان با معناپذیری و معناباختگی زندگی یک جدال کهن است. اما چرا بعضیها نبودن را به بودن ترجیح میدهند؟ «ما» به عنوان جامعه در تعیین سرنوشت «من» به عنوان فرد چه نقشی دارد؟
view more