شاه پاد - shahnameh خانه ادب پارسی -کارگاه شاهنامه خوانی شاه پاد
Education:Self-Improvement
شاهنامه خوانی ۱۶۵-پادشاهی هرمزد ۶ بهرام چوبینه.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گام را
اگر زین به پیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت
یکی باغ بد در میان سپاه
ازین روی و زان روی بد رزمگاه
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدان باغ کامروز باشیم شاد
ببردند پرمایه گستردنی
می و رود و رامشگر و خوردنی
بیامد بدان باغ و می درکشید
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید
طلایه بیامد بپرموده گفت
که بهرام را جام و باغست جفت
سپهدار ازان جنگیان شش هزار
زلشکر گزین کرد گرد و سوار
فرستاد تا گرد بر گرد باغ
بگیرند گردنکشان بیچراغ
چو بهرام آگه شد از کارشان
زرای جهانجوی و بازارشان
یلان سینه را گفت کای سرافراز
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب
نشستند با جنگجویان بر اسب
ازان رخنه باغ بیرون شدند
که دانست کان سرکشان چون شدند
برآمد ز در نالهٔ کرنای
سپهبد باسب اندر آورد پای
سبک رخنهٔ دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
هم تاخت بهرام خشتی بدست
چناچون بود مردم نیم مست
نجستند گردان کس از دست اوی
به خون گشت یازان سر شست اوی
برآمد چکاچاک و بانگ سران
چو پولاد را پتک آهنگران
ازان باغ تا جای پرموده شاه
تن بیسران بد فگنده به راه
چوآمد بلشکر گه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز
چو نیمی زتیره شب اندر گذشت
سپهدار جنگی برون شد به دشت
سپهبد بران سوی لشکر کشید
زترکان طلایه کس او را ندید
چو آمد به نزدیکی رزمگاه
دم نای رویین برآمد ز راه
چو آواز کوس آمد و کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای
زلشکر بران سان برآمد خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش
به تاریکی اندر دهاده بخاست
ز دست چپ لشکر و دست راست
یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزههای دراز
بخنجر همی آتش افروختند
زمین و هوا را همیسوختند
ز ترکان جنگی فراوان نماند
ز خون سنگها جز به مرجان نماند
گریزان همیرفت مهتر چو گرد
دهن خشک و لبها شده لاجورد
چنین تا سپیدهدمان بردمید
شب تیره گون دامن اندر کشید
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چوشیر ژیان برکشید
بپرموده گفت ای گریزنده مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد
نه مردی هنوز ای پسر کودکی
روا باشد ار شیرمادر مکی
بدو گفت شاه ای گراینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر
زخون سران سیر شد روز جنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
نخواهی شد از خون مردم تو سیر
برآنم که هستی تو درنده شیر
بریده سر ساوه شاه آنک مهر
برو داشت تا بود گردان سپهر
سپاهی بران گونه کردی تباه
که بخشایش آورد خورشید و ماه
ازان شاه جنگی منم یادگار
مراهم چنان دان که کشتی بزار
ز ما در همه مرگ را زادهایم
ار ای دون که ترکیم ار آزادهایم
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیاید زمان
اگر باز گردم سلیحی بچنگ
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ
مکن تیز مغزی و آتش سری
نه زین سان بود مهتر لشکری
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش
نویسم یک نامه زی شهریار
مگر زو شوم ایمن از روزگار
گر ای دون که اندر پذیرد مرا
ازین ساختن پس گزیرد مرا
من آن بارگه رایکی بندهام
دل از مهتری پاک برکندهام
ز سرکینه وجنگ را دورکن
بخوبی منش بریکی سورکن
چوبشنید بهرام زو بازگشت
که برساز شاهی خوش آواز گشت
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد
بلشکر گه شاه پرموده شد
همیگشت بر گرد دشت نبرد
سرسرکشان را زتن دورکرد
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت
ببالا و پهنا یکی کوه گشت
مرآن جای را نامداران یل
همی هرکسی خواند بهرام تل
سلیح سواران وچیزی که دید
بجایی که بد سوی آن تل کشید
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پر موده و لشکر بیشمار
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی
که از بیم تیغ او سوی چاره شد
وزان جایگه شد خوار و آواره شد
وزین روی خاقان در دز ببست
بانبوه و اندیشه اندر نشست
بگشتند گرد در دز بسی
ندانست سامان جنگش کسی
چنین گفت زان پس که سامان جنگ
کنون نیست در کارکردن درنگ
یلان سینه راگفت تا سه هزار
ازان جنگیان برگزیند سوار
چهار از یلان نیز آذرگشسب
ازان جنگیان برنشاند بر اسب
بفرمود تا هر که را یافتند
بگردن زدن تیز بشتافتند
مگر نامدار از دز آید برون
چوبیند همه دشت را رود خون
ببد بر در دز ازین سان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
Create your
podcast in
minutes
It is Free