کتاب شب های روشن، اثری نوشته ی فئودور داستایفسکی است که اولین بار در سال 1848 وارد بازار نشر شد. داستان این رمان کوتاه در شهر سن پترزبورگ می گذرد و به ماجرای مردی جوان می پردازد که در حال نبرد با بی قراری های درونی خود است. کتاب شب های روشن با روایتی سرراست و لطیف، رنج و احساس گناه ناشی از عشقی یک طرفه را مورد واکاوی قرار می دهد. هر دو شخصیت اصلی این داستان از حسی عمیق از بیگانگی در رنج هستند؛ رنجی که باعث همسو شدن مسیر زندگی آن ها می شود. داستان رمان شب های روشن، ترکیبی درخشان از رمانتیسیم و رئالیسم است و احساسات و عواطف مخاطب را به آرامی نوازش می کند.
ترجمه دکتر قاسم کویری، با صدای گیتی مهدوی
داستایوفسکی
نقد و بررسی رمان عاشقانه شبهای روشن، اثری از داستایفسکی
"و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد." کتاب شبهای روشن با این جمله از ایوان تورگنیف آغاز میشود.
شبهای روشن، زیبا، نادر و دل فریب
در میان آثار ادبیات عاشقانه، رمان کوتاه شبهای روشن جایگاه ویژهای دارد. داستایفسکی در این رمان، با شخصیتپردازی ماهرانهای به موضوع تنهایی آدمها، عشق، روابط بین آدمها و فداکاری میپردازد. این کتاب درباره خاطرات یک رویاپرداز از زندگیاش در تنهایی و چهار شب صحبت با زنی است که نوری بر قلبش میتاباند و شبهایش را روشن میکند.
راوی داستان که شخصیت اصلی داستان هم است، مردی 26 ساله است. نامش و حرفهاش را نمیدانیم و هشت سال است که در سنپترزبورگ زندگی میکند. او در اتاقی کثیف و نامرتب زندگی میکند. بعد از هشت سال زندگی در این شهر، هیچ آشنایی ندارد. داستایفسکی شخصیت اصلی داستان شبهای روشن را یک رویاپرداز معرفی میکند. مردی تنها و بدون دوست یا آشنایی که در شهر سنپترزبورگ روسیه زندگی میکند و تنها با روح ساختمانها ارتباط برقرار میکند. او شبها در کوچهها و خیابانهای شهر پرسه میزند و هر گوشهی شهر با ساختمانهایش برای او شخصیت دارند و با آنها صحبت میکند. در واقع شهر و ساختمانهایش جایگزین روابط انسانی برای او شدهاند. با قدم زدن در خیابانها به تدریج ساختمانها برای او شخصیت انسانی پیدا کردهاند.
این رمان داستان ماجرایی است که در چهار شب اتفاق میافتد. در شب اول مرد رویاپرداز یا همان راوی، با دختری که در حال گریستن است به نام ناستنکا آشنا میشود. با اینکه دختر به مرد دیگری علاقه دارد، آنها چهار شب را به گفتگو و شناخت یکدیگر میگذرانند. هرچه مرد رویاپرداز با دختر آشناتر میشود، تنهاییاش از او بیشتر فاصله میگیرد.
آشنایی با دختر اولین ارتباط انسانی مرد با فردی دیگر است. اولین دیدار آنها به مکالمهای طولانی منجر میشود. مرد جوان زندگیاش را برای دختر تعریف میکند و میگوید که کل زندگیاش را در رویا سپری کرده است. به ویژه رویای آشنایی با زنی ایدهآل. آنها توافق میکنند تا شب بعد هم همدیگر را ببینند. شب بعد هر دو داستان زندگی خودشان را تعریف میکنند و این دیدارها تا چهار شب ادامه پیدا میکند.
یکی از جملات معروف کتاب این است: "یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟"
چرا شبهای روشن؟
دلیل نامگذاری این کتاب پدیدهای نجومی است. داستان در اواخر فصل بهار روایت میشود. زمانی که شبها در شهری مثل سنپترزبورگ به دلیل عرض جغرافیایی زیاد و نزدیکی نسبی به قطب شمال زمین، کاملا تاریک نمیشود و روشن باقی میماند. البته این روشن بودن شبها معنای استعاری هم دارد و بیانگر روشن شدن نوری در دل افسرده و تنهای دو شخصیت داستان است که چهار شب را با هم میگذرانند.
این کتاب برای چه کسانی مناسب است؟
علاقمندان به رمان خارجی با مضمون عاشقانه و همچنین شیفتگان ادبیات روسیه از خواندن این کتاب لذت خواهند برد. البته منظور از مضمون عاشقانه، توصیف استادانه و شخصیتپردازی ظریف و عمیق روابط انسانی است و با سایر داستانهای عاشقانه متفاوت است. اگر به تحلیل روابط انسانی علاقه دارید هم این کتاب را از دست ندهید.
ترجمهي کتاب بینظیر شبهای روشن
کتاب شبهای روشن با عنوان اصلی Belye Nochiرا نشر ماهی با ترجمهی سروش حبیبی برای اولین بار در پاییز 1389 منتشر کرده است. ترجمهی کتاب بسیار ساده و روان است. این کتاب در قطع جیبی چاپ شده است و دارای 112 صفحه است و درحال حاضر (زمستان 1400) به چاپ پنجاه و ششم رسیده است.
مترجم سروش حبیبی علاوه بر ترجمهی آثار داستایفسکی مانند ابله و همزاد، آثار سایر نویسندگان روس مانند تولستوی و چخوف را هم ترجمه کرده است. نسخه pdf کتاب شبهای روشن را میتوانید از وبسایت فیدیبو دانلود کنید. این رمان خارجی همچنین توسط مترجمین و ناشرین دیگر مانند انتشارات روزگار و نشر یوشیتا هم به فارسی برگردانده شده است.
اقتباسهای سینمایی
از داستان شبهای روشن اقتباسهای سینمایی بسیاری شده است و بیش از 10 فیلم از این رمان ساخته شده است که یکی از آنها ساخته فرزاد موتمن است. این فیلم در سال 1381 ساخته شد.
داستایفسکی، نویسندهای برای تمام اعصار
فئودور داستایفسکی (Fyodor Dostoyevsky) (1821-1881) یکی از برجستهترین نویسندگان روس در قرن 19 است. موضوعات و شخصیتهای اکثر کتابهای داستایفسکی از زندگی شخصی خود او گرفته شده است. این شخصیتها از دنیای واقعی فاصله میگیرند و به رویا روی میآورند، همانطور که شخصیت اصلی داستان شبهای روشن.
فئودور داستایفسکی مانند سایر رماننویسهای مشهور دیگر، داستان کوتاه هم نوشته است. به خصوص در سالهای پیش از تبعیدش به سیبری. داستانهای اولیه شناختهتر شده او خانم صاحبخانه (1847)، همزاد (1846)، دزد شرافتمند (1848) و شبهای روشن هستند. همگی این داستانها در مجلهی یادداشتهایی از سرزمین پدری چاپ شدند که نشریهای تاثیرگذار چاپ سنپترزبورگ بود.
بسیاری از منتقدان داستانهای این دوره از زندگی داستایفسکی را به اندازه داستانهایی که بعد از تبعید به سیبری نوشت، پخته و عمیق نمیدانند. علت این موضوع شاید اتفاقی باشد که پیش از تبعید او افتاد. با مرور زندگینامه داستایفسکی متوجه میشویم که او به اعدام محکوم شده بود و جوخه اعدام برای تیرباران او آماده شده بود که خبر تخفیف مجازاتش را به او میدهند. این اتفاق تاثیر عمیقی روی او گذاشت به طوری که خودش گفت "به خاطر ندارم که در هیچ لحظه دیگری از عمرم به اندازه آن روز خوشحال بوده باشم."
شخصیتهای حاضر در داستانهای داستایفسکی متاثر از بینش روانشناسی داستایفسکی و دلسوزی او برای اقلیتهای تنها و کمتر مورد توجه جامعه هستند که توانایی سازگاری با شرایط زندگی خود را ندارند. ویژگی اصلی کارهای او بررسی و تحلیل روانشناسانهی شخصیتها است.
داستایفسکی با اینکه بیش از یک قرن پیش زندگی میکرد، آثارش همیشه تازه و خواندی است. دلیل این موضوع این است که کتابهای او درباره انسان و رنجهایش است و این دیدگاه انسانی به موضوعات، باعث شده است داستانهایش در هر زمانهای خواننده داشته باشد.
در بخشی از کتاب شبهای روشن میخوانیم
شب دوم
دستهای مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: «خب. پس توانستید زنده بمانید. نه؟»
«از دو ساعت پیش این جا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت»
«میدانم. میدانم! ولی برویم سر موضوع! میدانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یک عالم پرت و پلا بگویم! میدانید؟ باید در آینده عاقلتر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم!»
«از چه بابت؟ در چه مورد باید عاقلتر باشیم؟ من که حاضرم. اما راستش را بخواهید در تمام زندگیام عاقلانهتر از حالا هیچ کاری نکردهام!»
«راست میگویید؟ اول خواهش میکنم این جور دست مرا له نکنید. دوم اين که باید بگویم امروز دربارهی شما خیلی فکر کردم.»
«خب. به کجا رسیدید؟»
«به کجا رسیدم؟ به اینجا که همه کار را باید از اول شروع کن. چون فکرهایم را که کردم دیدم که از شما هیچ نمیدانم. رفتار دیروزم خیلی بچگانه بود مثل یک دختر بچهی بیتجربه و البته دیدم که همهاش تقصیر این دل ساده و بی شیله پیلهی من است. خلاصه این که کار به اینجا رسید که وقتی به کار خودم خوب فکر کردم، روسفید شدم. مثل همه. وقتی آنچه در دلشان میگذرد خوب زیر و رو میکنند. برای همین است که برای اصلاح این اشتباه تصمیم گرفتم که شما را هرچه دقیقتر بشناسم و از ته و توی کارتان سردرآورم. خودتان باید توضیح بدهید و از سیر تا پیاز زندگیتان را برایم تعریف کنید. حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگیتان را بگویید.»
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که ...»
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چه جور زندگی کردهاید؟»
«چطور ندارد! بیداستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید تنها یعنی چه؟»
«یعنی چه؟ یعنی هیچ وقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه. دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اين همه تنهایم!»
«یعنی با هیچ کس حرف نمی زنید؟»
خلاصه کتاب شب های روشن
سروش حبیبی – مترجم کتاب – مینویسد: شبهای روشن دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب در هم بافته شده است. پژواک نالهی دو جان مهرجوست که در کنار هم روی نیمکتی به ناله درآمدهاند و راهی بهسوی هم میجویند و درِ گشودهی بهشت خدا را به خود نزدیکتر مییابند.
داستان کتاب شب های روشن در مورد جوان رویاپردازی است که تنهایی را به خوبی درک میکند. کسی که سالهاست تنها زندگی میکند و مانند دیگر شخصیتهای اصلی داستایفسکی با مردم عادی متفاوت است. این جوان ۲۶ ساله مدام تنهایی خود را با شهر پترزبورگ تقسیم میکند. با دیوارها و در و پنجرههای شهر در دل میکند و ادعا دارد بهتر از هرکسی آنان را میفهمد.
وقتی از خیابان رد میشوم هر یک مثل این است که به دیدن من میخواهند به استقبالم بیایند و با همهی پنجرههای خود به من نگاه میکنند و با زبان بیزبانی با من حرف میزنند. یکی میگوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست. همین ماه مه میخواهند یک طبقه رویم بسازند.» یا یکی دیگر میگوید: « حالتان چطور است؟ فردا بنّاها میآیند برای تعمیر من!» یا سومی میگوید: «چیزی نمانده بود آتشسوزی بشود. وای نمیدانید چه هولی کردم!» و از این جور حرفها. (کتاب شب های روشن – صفحه ۱۱)
من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر یک از این گاریها بروم، با هر یک از این آقایان محترم و خوشسر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچکس، مطلقا هیچکس، دعوتم نمیکرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همهشان مرا حقیقاً بیگانه میشمردند. . (کتاب شب های روشن – صفحه ۱۵)
شخصیت اصلی رمان، یک روز وقتی با دلی خوش آواز میخواند و به سمت خانه میرفت، متوجه چیزی میشود: «زنی کنار راهم ایستاده، به جانپناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمیِ جانپناه آرنج نهاده بود و پیدا بود که به آب تیره خیره شده است. کلاه زردرنگ بسیار قشنگی بر سر داشت با روسریِ توری سیاه دلفریبی روی آن.» در ادامه متوجه میشود که زن در حال گریه کردن است و به هیچوجه متوجه حضور او نیست. جوان ناخودآگاه به سمت دختر کشیده میشود و طی یک اتفاق با او آشنا میشود. آنها برای روز بعد قرار ملاقات میگذارند، داستان زندگی خود را برای همدیگر تعریف میکنند و…
[ مطلب مرتبط: رمان موشها و آدمها – نشر ماهی ]
درباره کتاب شب های روشن
داستایفسکی این رمان را قبل از رفتن به سیبری نوشته است و منتقدان آن را جزء آثار دوران بلوغ نویسنده قرار نمیدهند. اما با این حال، مخاطب با یک عاشقانه کوتاه و خواندنی روبهرو است که هر خوانندهای به متفاوت بودن آن رای میدهد.
جوانی که در عمر خود با هیچ زنی رابطهای دوستانه و عاشقانه نداشته است، ناگهان با یک دختری رویایی آشنا میشود که حاضر است با او وقت بگذراند. هیجان و خوشحالی که به جوان دست میدهد هرچند کوتاه، اما به خوبی در این کتاب توصیف شده است. شبها به راستی برای او روشن میشود و او با همه وجود عاشق دختر میشود. تصور کنید چه حالی پیدا میکنید وقتی بعد از سالها همصحبتی با ساختمانها و مکانهای شهر ناگهان دختر بینظیری کنار خود داشته باشید. اما این همه ماجرا نیست.
در اولین ساعات برخورد، دختر شرط عجیبی برای جوان تعیین میکند. دختر که ناستنکا نام دارد، در همان برخورد اول میگوید:
نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتا دوست شما هستم. اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم. (کتاب شب های روشن – صفحه ۲۷)
در مواجه با این شرط سخت، یک جوان رویاپرداز چطور عمل خواهد کرد؟ گذشته ناستنکا شامل چه ماجراهایی است که این شرط سخت را تعیین کرده است؟ پایان رابطه آنها به شکل خواهد بود؟ کتاب شب های روشن را بخوانید و در این عاشقانه کوتاه، با یک پایانِ به اعتقاد من ناب غرق شوید. این کتاب، بدون شک یکی از ماندگارترین کتابهای عاشقانه خواهد بود که در عمر خود میخوانید.
سروش حبیبی در مقدمه خود مینویسد:
شبهای روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانهی غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، بهطوری که صدف از خون جگر خود لعابی دور آن میتند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل میکند؛ افسوس مرواریدی سیاه! داستایفسکی با عرضهی این مروارید به ما، چهبسا با ما درد دل گفته است.
خلاصهٔ داستان
مانند خیلی از داستانهای داستایفسکی، شبهای روشن داستان یک راوی اول شخص بینام و نشان است که در شهر زندگی میکند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد، رنج میبرد. این شخصیت نمونهٔ اولیهٔ یک خیالباف دائمیست. او در ذهن خود زندگی میکند، در حالی که خیال میکند پیرمردی که همیشه از کنارش رد میشود اما هرگز حرف نمیزند یا خانهها، دوستان او هستند. این داستان به شش بخش تقسیم میشود.
شب اول
کتاب با نقل قولی از شعر گل نوشتهٔ ایوان تورگنیف آغاز میشود:
"و آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود
تنها لحظهای در زندگی او
تا به قلب تو نزدیک باشد؟
یا این که طالعش از نخست این بود
تا بزید تنها دمی گذرا را
در همسایگی دل تو"
راوی تجربههایش از قدم زدن در خیابانهای سن پترزبورگ را توصیف میکند. عاشق شهر در شب است، زیرا در شب احساس آرامش میکند. او هنگام روز احساس راحتی نمیکند زیرا همهٔ کسانی که عادت به دیدنشان در روز داشت دیگر نبودند. همهٔ احساساتش از آن جا نشأت میگرفت. اگر آنها شاد بودند، او شاد بود. اگر آنها اندوهگین بودند، او نیز اندوهگین میشد. هنگامی که چهرههای جدید میدید احساس تنهایی میکرد. شخصیت اصلی همچنین خانهها را میشناخت. هنگامی که در خیابان قدم میزد آنها با او سخن میگفتند و برایش میگفتند چگونه نوسازی میشوند، با رنگ جدید دوباره نقاشی میشوند یا تخریب میشوند. شخصیت اصلی به تنهایی در یک آپارتمان کوچک در سن پترزبورگ زندگی میکند و فقط خدمتکار مسن و غیر اجتماعیاش ماترونا را دارد که با او مصاحبت کند. او به بیان رابطهاش با دختری جوان به نام ناستنکا (مصغر محبت آمیز آناستازیا) میپردازد. نخستین بار او را را درحالی که به نردهای تکیه داده و میگرید میبیند. نگران میشود و پیش خود میاندیشد که آیا برود از او بپرسد مشکل چیست یا نه، اما سرانجام خود را وادار میکند تا به قدم زدن ادامه دهد. چیزی خاص در آن دختر وجود دارد که کنجکاوی راوی را برمیانگیزد. سرانجام زمانی که صدای جیغ زدن او را میشنود مداخله میکند و او را از دست مردی که آزارش میدهد نجات میدهد. شخصیت اصلی خجالت میکشد و زمانی که او بازویش را میگیرد شروع به لرزیدن میکند. او توضیح میدهد که تنهاست و هرگز زنی را نشناختهاست. ناستنکا به او اطمینان میدهد که بانوان، خجول بودن را دوست دارند و او نیز خوشش میآید. او برای ناستنکا تعریف میکند که چگونه روزانه چند دقیقه را صرف این رؤیا در بارهٔ دختری میکند که تنها دو کلمه با او سخن بگوید، دختری که او را منزجر نخواهد کرد و هنگامی که میآید او را مسخره نخواهد کرد. او توضیح میدهد که چگونه به این میاندیشد که با دختری خجولانه، با احترام و مشتاقانه سخن بگوید؛ بگوید که در تنهایی دارد میمیرد و این که چگونه هیچ شانسی برای این که دختری را از آن خود کند ندارد. او به ناستنکا میگوید که وظیفهٔ یک دختر اینست که شخصی مثل او چنین خجول و بی اقبال را بیادبانه پس بزند و مسخره کند. هنگامی که به خانهٔ ناستنکا میرسند، شخصیت اصلی میپرسد که آیا دوباره او را خواهد دید و پیش از آن که دختر بتواند پاسخ دهد اضافه میکند به هر حال او فردا شب به همان مکانی که ملاقات کردند خواهد رفت تا این یگانه خاطرهٔ خوش در زندگی تنهایش را زنده کند. ناستنکا قبول میکند. او با بیان این که نمیتواند مانع آمدن دختر شود، اضافه میکند در هر حال خودش باید آن جا باشد. آن دختر به او داستان خود را خواهد گفت و با او خواهد بود، به شرطی که منتهی به رابطهٔ عاشقانه نشود. او نیز به تنهایی راوی است.
شب دوم
در ملاقات دومشان ناستنکا خودش را به راوی معرفی میکند و آن دو با هم دوست میشوند. ناستنکا اظهار تعجب میکند، چرا که هرچه فکر میکند میبیند چیزی از او نمیدانسته، او پاسخ میدهد که او هیچ داستانی ندارد زیرا همهٔ عمرش را کاملاً تنها سپری کرده. وقتی ناستنکا به او فشار میآورد تا در این باره ادامه بدهد، واژهٔ خیالباف که شخصیت اصلی خودش را ازآن دسته میداند به میان میآید. شخصیت اصلی در تعریف «خیال باف» میگوید که «خیال باف» – اگر تعریف دقیقی بخواهید – یک انسان نیست بلکه موجودی میانی است. در یک پیش گفتار که مشابه یک سخنرانی در «یادداشتهای زیرزمین»، راوی در سخنانی بسیار طولانی اشتیاقش را برای مصاحبت بیان میکند تا آن جا که ناستنکا به زبان آمده میگوید: «به گونهای حرف میزنی که انگار داری از روی یک کتاب میخوانی». او شروع به تعریف داستان خودش به صورت سوم شخص میکند و خودش را «قهرمان» مینامد. این «قهرمان» هنگامی که همهٔ کارها به پایان میرسد و مردم شروع به پیاده روی و گردش میکنند شاد است. او هنگامی که به شعر «الههٔ هوس» اشاره میکند از واسیلی ژوکفسکی نقل قول میکند. او در این زمان همه گونه رؤیایی میبیند. از دوست شدن با شاعرها تا داشتن جایی در زمستان با دختری در کنارش. او میگوید که بیروحی زندگی روزمره مردم را میکشد در حالی که او میتواند زندگی اش را به هرشکلی که بخواهد در رویاهایش درآورد. در پایان سخنان برانگیزنده اش ناستنکا همدردانه به او اطمینان میدهد که اومی تواند دوستش باشد.
داستان ناستنکا
ناستنکا در بخش سوم داستانش را برای راوی تعریف میکند. او با مادربزرگ سختگیرش که او را بسیار حفاظت شده بار آورده بود زندگی میکرد. از آن جایی که پانسیون مادربزرگش بسیار کوچک بود آنها بخشی از خانه را اجاره داده بودن تا درآمدی به دست آورند. هنگامی که مستاجر پیشین میمیرد علیرغم خواست مادربزرگش با مردی جوانتر، نزدیک به سن و سال ناستنکا جایگزین میشود. مرد جوان یک رابطهٔ خاموش با ناستنکا آغاز میکند، اغلب کتابی به او میدهد تا بلکه او عادت کتابخوانی را در خود گسترش دهد. در نتیجه او به کتابهای سر والتر اسکات و الکساندر پوشکین علاقهمند میشود. یک روز مرد جوان او و مادربزرگش را به تئاتری که در آن نمایش " آرایشگر سِویل " اجرا میشود دعوت میکند. در شبی که مستأجر جوان قرار است از سن پترزبورگ را به قصد مسکو ترک کند، ناستنکا از دست مادربزرگش فرار میکند و او را ترغیب میکند که با او ازدواج کند. او با گفتن این که به اندازهٔ کافی پول ندارد تا از هردویشان حمایت کند ازدواج آنی را رد میکند اما به ناستنکا اطمینان میدهد که دقیقاً یک سال دیگر برای او برخواهد گشت، ناستنکا پس از گفت این داستانش را به پایان میبرد و میگوید که یک سال مدت گذشتهاست و او حتی یک نامه هم در این مدت برای او نفرستادهاست.
شب سوم
راوی اندک اندک متوجه میشود که علیرغم تاکیدش بر این که دوستی آنها افلاطونی باقی میماند، او بی اختیار عاشق ناستنکا شدهاست؛ ولی او با این حال، با نوشتن نامهای و فرستادن آن به معشوق ناستنکا و پنهان کردن احساساتش نسبت به ناستنکا به او کمک میکند. آنها به انتظار نامه یا پیدا شدن او مینشینند؛ اما با گذر زمان ناستنکا از غیبت او بی قرار میشود. او خود را با دوستی راوی تسکین میدهد، بی آن که از عمق احساسات او نسبت به خود آگاه باشد، او میگوید که " من عاشق تو هستم از آن جا که عاشق من نشدهای… ". راوی که از طبیعت یک طرفهٔ عشقش نسبت به او رنج میبرد، متوجه میشود که همزمان، ناخودآگاه با او احساس غریبگی میکند.
شب چهارم
ناستنکا
Create your
podcast in
minutes
It is Free