برنامه صوتی شماره ۶۵۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۳۹۶تاریخ اجرا: ۱۰ آوریل ۲۰۱۷ ـ ۲۲ فروردینPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهAll Poems, PDF Formatمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۸۶ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2186, Divan e Shamsخداوندا، چو تو صاحب قِران(۱) کو؟برابر با مکانِ تو مکان کو؟زمان محتاج و مسکینِ تو باشدتو را حاجت به دوران و زمان کو؟کسی کاو گفت: دیدم شمسِ دین راسؤالش کن که راهِ آسمان کو؟در آن دریا مرو بی امرِ دریانمیترسی؟ برای تو ضَمان(۲) کو؟مگر بیقصد افتی کاو کریم استخطاکُن(۳) را ز عفو او غَمان(۴) کو؟چو سجده کرد آیینه مر او رابر آن آیینه زنگارِ گمان کو؟همو تیر است، همو اسپر، همو قوسچه گفتم؟ آن طرف تیر و کمان کو؟هر آن جسمی که از لطفش نظر یافتنظیرش در ولایتهای جان کو؟به جز از روی عجز و فقر و تسلیمببرده سر ازو، از اِنس و جان(۵) کو؟ز غیرت حق شدش حارِس(۶) و گر نیمر او را از که بیم است؟ پاسبان کو؟به پیشانیِّ جانها داغ مُهرشکسی بیداغِ مُهرش در قِران(۷) کو؟به نوبتگاه او بین صف کشیدهبه خدمت گر همیجویی مِهان(۸) کو؟نباشد خنده جز از زعفرانش(۹)به جز از عشق رویش شادمان کو؟به جز از هجر آن مَخدومِ(۱۰) جانیدل و جان را به عالم اَندُهان(۱۱) کو؟خداوند شمسِ دین از بهر اللهکه لایق در ثَنایِ(۱۲) او دهان کو؟زبان و جان من با وصل او رفتبه شرحِ خاکِ تبریزم زبان کو؟همه کان هست محتاج خریداربدان حد بینیازی هیچ کان کو؟مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4449بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی که مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصهجوحی هر سالی ز درویشی، به فنرو به زن کردی که ای دلخواه زنچون سِلاحت هست، رو صیدی بگیرتا بدوشانیم از صید تو شیرقوس ابرو، تیر غمزه، دام کِید(۱۳)بهر چه دادت خدا؟ از بهر صیدرو پی مرغی، شِگَرفی(۱۴)، دام نهدانه بنما، لیک در خوردش مدهکام بنما و کن او را تلخکامکی خورد دانه چو شد در حبس دام؟شد زن او نزد قاضی در گلهکه مرا افغان ز شُوی دَه دِله(۱۵)قصه کوته کن، که قاضی شد شکاراز مَقال(۱۶) و از جمال آن نگارگفت: اندر محکمهست این غُلغُلهمن نتانم فهم کردن این گِلهگر به خلوت آیی، ای سَرو سَهی(۱۷)از ستمکاریِّ شُو شرحم دهیگفت: خانهٔ تو ز هر نیک و بدیباشد از بهر گله آمد شدیخانهٔ سَر، جمله پر سودا بودصَدر(۱۸)، پر وسواس و پر غوغا بودباقی اعضا ز فکر آسودهاندو آن صدور از صادران فرسودهانددر خَزان(۱۹) و بادِ خوفِ حق گریزآن شقایقهای پارین(۲۰) را بریزاین شقایق منع نو اشکوفههاستکه درخت دل برای آن نَماست(۲۱)خویش را در خواب کن زین اِفتِکار(۲۲)سر ز زیر خواب در یَقْظَت(۲۳) بر آرهمچو آن اصحاب کهف، ای خواجه زودرو به اَیْقاظاً که تَحْسَبْهُم رُقُود*ای خواجه، تو نیز مانند اصحاب کهف هر چه زودتر به بیداری حقیقی نایل شو، زیرا که دیگران تو را نیز مانند خودشان خواب می پندارند.گفت قاضی، ای صنم، معمول چیست؟گفت: خانهٔ این کنیزک بس تهی استخصم در ده رفت و، حارس نیز نیستبهر خلوت سخت نیکو مسکنی استامشب ار امکان بُوَد، آنجا بیاکار شب بی سُمعه(۲۴) است و بیریاجمله جاسوسان ز خَمرِ(۲۵) خواب مستزنگیِ شب(۲۶) جمله را گردن زده ستخواند بر قاضی فُسونهای عجبآن شِکَرْلب(۲۷)، و آنگهانی از چه لبچند با آدم بِلیس(۲۸) افسانه کردچون حوا گفتش: بخور، آنگاه خَورداولین خون در جهان ظلم و داداز کف قابیل بهر زن فتادنوح چون بر تابه بریان ساختیواهِله(۲۹) بر تابه سنگ انداختیمکر زن بر کار او چیره شدیآبِ صافِ وَعظِ(۳۰) او تیره شدیقوم را پیغام کردی از نهانکه نگه دارید دین زین گمرهان* قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۱۸Quran, Sooreh Kahf(#18), Ayeh #18وَتَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ ۚ وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَذَاتَ الشِّمَالِ ۖ وَكَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ ۚ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَلَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًاو تو می پنداشتی که آنان بیدارند در حالی که خفتگان اند، و ما آنان را به سمت راست و چپ می گرداندیم. و سگشان بر آستانه غار دو دست خویش گسترده بود. اگر به سراغ آنان می رفتی قهراً می گریختی و از آنان سخت می ترسیدی.مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2949گله گله از مُرید و از مَرید(۳۱)چون سگِ باسِط(۳۲) ذِراعَیْ(۳۳) بِالْوَصید(۳۴)همه کس (اعم از شیطان و انسان) از فرمانبر و نافرمان، دسته دسته مانند سگ اصحاب کهف در درگاه الهی به سر برند.مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۷۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4475بخش ۱۲۷ - رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوق الی آخرهمکر زن پایان ندارد، رفت شبقاضیِ زیرک سویِ زن بهر دَبّ(۳۵)زن دو شمع و نُقلِ مجلس راست کردگفت ما مستیم بی این آبْخَورد(۳۶)اندر آن دم جوحی آمد، در بزدجُست قاضی مَهرَبی(۳۷) تا دَر خَزَد(۳۸)غیر صندوقی ندید او خلوتیرفت در صندوق از خوف، آن فَتی(۳۹)اندر آمد جوحی و گفت: ای حریفای وَبالم در رَبیع(۴۰) و در خَریف(۴۱)من چه دارم که فداات نیست آن؟که ز من فریاد داری هر زمانبر لب خشکم گشادستی زبانگاه مُفلِس(۴۲) خوانی ام گه قَلتَبان(۴۳)این دو علّت(۴۴) گر بود ای جان، مراآن یکی از توست و، دیگر از خدامن چه دارم غیر آن صندوق، کآنهست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان؟خلق پندارند زر دارم درونداد واگیرند از من، زین ظُنون(۴۵)صورت صندوق بس زیباست، لیکاز عُروض(۴۶) و سیم و زر خالی است نیکچون تَنِ زَرّاقِ(۴۷) خوب و با وقاراندر آن سَلّه(۴۸) نیابی غیر مارمن بَرَم صندوق را فردا به کوپس بسوزم در میان چارسو(۴۹)تا ببیند مؤمن و گَبر و جُهودکه درین صندوق جز لعنت نبودگفت زن: هی در گذر ای مرد از اینخورد سوگند آن که نکْنم جز چنیناز پَگَه(۵۰) حَمّال آورد او چو بادزود آن صندوق بر پشتش نهاداندر آن صندوق قاضی از نَکال(۵۱)بانگ میزد کای حمال و ای حمالکرد آن حَمّال راست و چپ نظرکز چه سو در میرسد بانگ و خبر؟هاتف است این داعی(۵۲) من؟ ای عجبیا پریام میکند پنهان طلب؟چون پیاپی گشت آن آواز و بیشگفت: هاتف نیست باز آمد به خویشعاقبت دانست کان بانگ و فغانبُد ز صندوق و کسی در وی نهانعاشقی، کو در غم معشوق رفتگر چه بیرونست، در صندوق رفتعمر در صندوق برد از اَندُهانجز که صندوقی نبیند از جهانآن سری که نیست فوق آسماناز هوس او را در آن صندوق دانچون ز صندوق بدن بیرون روداو ز گوری، سوی گوری میشوداین سخن پایان ندارد، قاضی اشگفت: ای حَمّال و، ای صندوقکَشاز من آگه کن درون مَحکَمهنایبم را زودتر، با این همهتا خَرَد این را به زر زین بیخِرَدهمچنین بسته به خانهٔ ما بَرَدای خدا بگمار قومی رُوحمَندتا ز صندوقِ بدن مان وا خَرَندخلق را از بندِ صندوقِ فُسون(۵۳)کی خَرَد جز انبیا و مُرسَلون(۵۴)؟از هزاران یک کسی خوشمَنظَر(۵۵) استکه بداند کو به صندوق اندر استاو جهان را دیده باشد پیش از آنتا بدآن ضد، این ضدش گردد عیانزین سبب که علم، ضالّهٔ(۵۶) مؤمن استعارفِ ضالهٔ خود است و مُوقِن(۵۷) استآنکه هرگز روز نیکو خود ندیداو درین اِدبار(۵۸)، کی خواهد طپید؟یا به طفلی در اسیری اوفتادیا خود از اول ز مادر بنده زادذوق آزادی ندیده جان اوهست صندوق صُوَر(۵۹) میدان اودایما محبوس عقلش در صُوَراز قفس اندر قفس دارد گذرمَنفَذَش نه از قفس سوی عُلا(۶۰)در قفسها میرود از جا به جادر نُبی(۶۱) اِنْ اِسْتَطَعْتُم فَانْفُذُوا**این سخن با جِنّ و اِنس آمد ز هُودر قرآن آمده است که اگر می توانید از کرانه های آسمان و زمین در گذرید. خداوند این سخن را به جنّ و انسان گفته است.گفت: مَنفَذ نیست از گردونتانجز به سلطان و به وحی آسمانگر ز صندوقی به صندوقی روداو سَمایی(۶۲) نیست، صندوقی بودفُرجه(۶۳) صندوق نو نو مُسکِر(۶۴) استدر نیابد کو به صندوق اندر استگر نشد غِرّه(۶۵) بدین صندوقهاهمچو قاضی جوید اِطلاق(۶۶) و رهاآنکه داند این نشانش آن شناسکو نباشد بیفغان و بیهراسهمچو قاضی باشد او در اِرتِعاد(۶۷)کی برآید یک دمی از جانش شاد؟** قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۳۳Quran, Sooreh Alrahmaan(#55), Ayeh #33يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانْفُذُوا ۚ لَا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَانٍای گروه جن و انس! اگر می توانید از کرانه ها و نواحی آسمان ها و زمین بیرون روید، پس بیرون روید؛ نمی توانید بیرون روید مگر با نوعی توانایی و قدرت.(۱) صاحب قِران: صاحب طالع نیک، نیکبخت، خوشاقبال(۲) ضَمان: برعهده گرفتن وام دیگری، ضامن، قبول کردن، پذیرفتن(۳) خطاکُن: خطا کار، خاطی(۴) غَمان: غمناک، اندوهگین(۵) اِنس و جان: آدمی و پری، اِنس یعنی انسان، آدمی و جان یعنی جن(۶) حارِس: نگهبان(۷) قِران: مقابله دو ستاره، در قِران یعنی در مقام بالا، در بزرگی(۸) مِهان: جمع مِه، بزرگان(۹) خنده از زعفران: خوردن زعفران خنده می آورد(۱۰) مَخدوم: کسی که به او خدمت میکنند، سَرور، آقا(۱۱) اَندُهان: جمع اندوه، اندوهان(۱۲) ثَنا: مدح، ستایش، دعا(۱۳) کِید: مکر، حیله(۱۴) شِگَرف: بزرگ، عظیم(۱۵) دَه دِله: هوسباز(۱۶) مَقال: گفتار(۱۷) سَرو سَهی: سرو راست رُسته، شخص خوش قد و قامت(۱۸) صَدر: سینه، جمع: صُدور(۱۹) خَزان: پاییز، برگ ریزان(۲۰) پارین: پارسال(۲۱) نَما: رشد و نموّ(۲۲) اِفتِکار: اندیشیدن(۲۳) یَقْظَت: بیداری(۲۴) سُمعه: انجام عمل خیر برای آنکه دیگران بشنوند، شهرت طلبی، خود نمایی(۲۵) خَمر: شراب(۲۶) زنگیِ شب: شب که همچون زنگی، سیاه است(۲۷) شِکَرْلب: شیرین لب، خوش گفتار(۲۸) بِلیس: مخفف ابلیس، شیطان(۲۹) واهِله: نام همسر حضرت نوح(۳۰) وَعظ: پند و اندرز(۳۱) مَريد: نافرمان، سركش(۳۲) باسِط: گسترنده، گشاینده(۳۳) ذِراعَیْ: در اصل ذِراع به معنی دست از آرنج تا انگشت(۳۴) وَصید: آستانه در خانه و غار. جمع: وُصُد(۳۵) دَبّ: مجامعت، همبستر شدن(۳۶) آبْخَورد: در اینجا به معنی شراب، در اصل به معنی نصیب و بهره است(۳۷) مَهرَب: گریزگاه، محل فرار(۳۸) دَر خَزَد: پنهان شود(۳۹) فَتی: جوان(۴۰) رَبیع: بهار(۴۱) خَریف: پاییز(۴۲) مُفلِس: بی چیز، ندار(۴۳) قَلتَبان: بی غیرت، بی حمیّت(۴۴) علّت: بیماری(۴۵) ظُنون: جمع ظن، گمان ها، پنداشت ها(۴۶) عُروض: کالاهای قیمتی، جمع عَرض(۴۷) زَرّاق: بسیار حیله گر(۴۸) سَلّه: سبد(۴۹) چارسو: چهارسوق، چهار راه میان بازار(۵۰) پَگَه: پگاه، صبح(۵۱) نَکال: کیفر سخت، عقوبت(۵۲) داعی: طلبکننده، خواهنده(۵۳) فُسون: افسون، حیله، مکر(۵۴) مُرسَلون: رسولان(۵۵) خوشمَنظَر: نیک نظر، آنکه دیده ای بصیر و ژرف بین دارد(۵۶) ضالّه: گمراه، گمشده(۵۷) مُوقِن: یقیندارنده، یقینکننده(۵۸) اِدبار: بدبختی(۵۹) صُوَر: صورتها، نقشها، ظواهر(۶۰) عُلا: بلندی و بزرگی، جهان برین(۶۱) نُبی: قرآن(۶۲) سَمایی: آسمانی(۶۳) فُرجه: شکاف و گشادگی میان دو چیز، جمع: فُرَج(۶۴) مُسکِر: مستی آور(۶۵) غِرّه: فریفته، مغرور به چیزی(۶۶) اِطلاق: رها کردن، آزاد کردن(۶۷) اِرتِعاد: لرزیدن، مضطرب شدن
view more