برنامه صوتی شماره ۵۷۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی ۱۳۹۴ تاریخ اجرا: ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۵ ـ ۲۴ شهریور PDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۰ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میرویدانا و بینای رهی آن سو که دانی میرویبیهمره جسم و عرض، بیدام و دانه و بیغرضاز تلخ کامی میرهی، در کامرانی میروینی همچو عقل دانه چین، نی همچو نفس پر ز کیننی روح حیوان زمین، تو جان جانی میرویای چون فلک دربافته، ای همچو مه درتافتهاز ره نشانی یافته، در بینشانی میرویای غرقه سودای او، ای بیخود از صهبای(۱) اواز مدرسه اسمای او اندر معانی میرویای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بوتا کس نپندارد که تو بیارمغانی میرویکو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق؟کز مُسْتَعینی(۲) میرهی، در مُسْتَعانی(۳) میرویشب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمانتو خود به تنهایی خود صد کاروانی میرویای آفتاب آن جهان، در ذرهای چونی نهان؟وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میرویای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شبتا چشم پندارد که تو اندر مکانی میرویای لطف غیبی، چند تو شکل بهاری میشوی؟وی عدل مطلق، چند تو اندر خزانی میروی؟آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سرتا چند در رنگ بشر در گله بانی میروی؟!ای ظاهر و پنهان چو جان، وی چاکر و سلطان چو جانکی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی؟مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۶۲همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگرهمه دل گردی و بر گفت زبان نستیزیمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۳۷چرا شاید چو ما شه زادگانیمکه جز صورت ز یک دیگر ندانیم؟!چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم؟!چه شد دریا چو ما مرغابیانیم؟!مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۸۸باد درویشی چو در باطن بودبر سر آب جهان ساکن بود گر چه جملهٔ این جهان ملک وی استملک در چشم دل او لاشَیْ(۴) است پس دهان دل ببند و مُهر کنپر کنش از بادگیرِ(۵) مِنْ لَدُن(۶) *مولوی، مثنوی، دفتراول، بیت ۲۹۴۳پیر را بگزین که بی پیر این سفرهست بس پر آفت و خوف و خطرآن رهی که بارها تو رفتهایبی قَلاوُوز(۷)، اندر آن آشفتهایپس رهی را که ندیدستی تو هیچهین مرو تنها ز رهبر سر مپیچگر نباشد سایهٔ او بر تو گُول(۸)پس تو را سرگشته دارد بانگ غولغولت از ره افکند اندر گزنداز تو داهیتر(۹) درین ره بس بُدنداز نُبی(۱۰) بشنو ضَلال رهروانکه چه شان کرد آن بلیس بدروانصد هزاران ساله راه از جاده دوربُردشان و کردشان اِدبار(۱۱) و عُور(۱۲)استخوانهاشان ببین و مویشانعبرتی گیر و مران خر سویشانگردن خر گیر و سوی راه کَشسوی رهبانان و رهدانان خَوشهین مَهِل(۱۳) خر را و دست از وی مدارزانکه عشق اوست سوی سبزهزارگر یکی دم تو به غفلت واهِلیش(۱۴)او رود فرسنگها سوی حشیش(۱۵)دشمن راه است خر مست علفای که بس خربنده(۱۶) را کرد او تلفگر ندانی ره هر آنچه خر بخواستعکس آن کن خود بود آن راه راستشاوِرُوهُنَّ پس آنگه خالِفُواِانَّ مَنْ لَمْ یَعْصِهِنَّ تالِفُبا هوا و آرزو کم باش دوستچون یُضِلُّک عَنْ سَبیلِ الله اوستاین هوا را نشکند اندر جهانهیچ چیزی همچو سایهٔ همرهانقرآن کریم، سوره ص(۳۸)، آیه ۲۶... وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَىٰ فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ۚ...ترجمه فارسی... و از خواهش نفس پیروی نکن که تو را از راه خدا گمراه سازد ...ترجمه انگلیسی...Nor follow thou the lusts(of thy heart), for they will mislead thee from thePath of Allah...مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۰در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگریو آن لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذریبا صوفیان صاف دین، در وجد گردی همنشینگر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دریداری دری پنهان صفت، شش در مجو و شش جهتپنهان دری که هر شبی زان در همیبیرون پریچون میپری، بر پای تو رشته خیالی بستهاندتا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سریبازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدنهست این جهان همچون رحم این جمله خون زان میخوریجان را چو بررویید پر، شد بیضه تن را شکستجان جعفر طیار شد، تا مینماید جعفریمولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۶۵۱یارب تو مرا به نفس طناز مدهبا هر چه بجز تست مرا ساز مدهمن در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویشمن آن توام مرا به من باز مدهمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدارغم رفتن چه خوری چون به از آن میآیدهر کسی در عجبی و عجب من اینستکو نگنجد به میان چون به میان میآیدبس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنمخود بیان را چه کنیم جان بیان میآیدمولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۰۷۲چون گشت طلسم جسم آدم چالاکبا خاک درآمیخته شد گوهر پاکآن جسم طلسم را چو بشکست افلاکپاکی بر پاک رفت و خاکی در خاکمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۹۱جسم خاکست و چو حق تابیش داددر جهانگیری چو مه شد اوستادهین طلسم است این و نقش مرده استاحمقان را چشمش از ره برده استمینماید او که چشمی میزندابلهان سازیدهاند او را سند(۱) صهبا: شراب، در اینجا شراب معنوی که از غیب می آید.(۲) مُسْتَعین: کسی که از کسی یاری بخواهد، یاریخواهنده.(۳) مُسْتَعان: کسی که از او استعانت میکنند.(۴) لاشِیْ: هیچ، چیزی که وجود ندارد، مخفف لاشَئ.(۵) بادگیر: مجرایی که برای جریان هوا در سقف یا دیوار سازند.(۶) علم لَدُنی: علمی است که از طریق کشف و الهام حاصل می شود و مختص اهل قرب است و تنها با تعلیم و تفهیم ربّانی به دست می آید نه با دلایل عقلی.* بادگیر مِنْ لَدُن: شکاف بین دو فکر که سکون و هوشیاری حضور است، حس حضور بین دو فکر، شکافی که دم ایزدی مجال ورود به وجود فکری و جسمی ما پیدا می کند.(۷) قَلاوُوز: پیشاهنگ(۸) گُول: نادان، احمق(۹) داهی: دانا و زیرک(۱۰) نُبی: قرآن(۱۱) اِدبار: بخت برگشتگی، روی گردانیدن اقبال.(۱۲) عُور: برهنه(۱۳) مَهل: رها مکن(۱۴) واهلیدن: رها کردن(۱۵) حشیش: گیاه خشک، علف، در اینجا ظواهر دنیا به صورت مفهوم است، که ذهن با آنها هم هویت شده، آویزش های ما،هم هویت شدگیهای ما. (۱۶) خربنده: آنکه تیمار خر کند. مجازاً فرمانبردار هوای نفس.خر: من ذهنی، نفس انسان.
view more