برنامه صوتی شماره ۵۶۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی ۱۳۹۴ تاریخ اجرا: ۱۰ آگست ۲۰۱۵ ـ ۲۰ مرداد PDF ،تمامی اشعار این برنامه مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۸آه از این زشتان که مه رو مینمایند از نقاباز درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتابچنگ دجال(۱) از درون و رنگ ابدال(۲) از بروندام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطابعاشق چادر مباش و خر مران در آب و گلتا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خَلاب(۳)چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خوردسگ نهای، شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب؟!در هر آن مردار بینی رنگکی، گویی که: « جان »جان کجا رنگ از کجا! جان را بجو، جان را بیابتو سؤال و حاجتی، دلبر جواب هر سؤالچون جواب آید، فنا گردد سؤال اندر جواباز خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آبوز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراباو ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغتو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صوابگر خزان غارتی مر باغ را بیبرگ کردعدل سلطان بهار آمد برای فتح باببرگها چون نامهها بر وی نبشته خط سبزشرح آن خطها بجو از « عِنْدَهُ اُمُّ الکِتابْ » *مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۳۷خانه آب و گل کجا، خانه جان و دل کجا!یا رب آرزوم شد شهر من و دیار منیا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمیرحمت شهریار من وان همه شهر یار منرفته ره درشت من، بار گران ز پشت مندلبر بردبار من آمده برده بار منآهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر منآن که منم شکار او، گشته بود شکار مننیست شب سیاه رو جفت و حریف روز مننیست خزان سنگ دل در پی نوبهار منمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۹۳از محقّق تا مقلّد فرق هاستکین چو داوودست و آن دیگر صداستمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲ای بیخبر برو که تو را آب روشنی ستتا وارهد ز آب و گلت صفوت(۴) صفامولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۶۲زانک این آب و گلی کابدان(۵) ماستمنکر و دزد ضیای جانهاستمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۲۲ای بسا بیدارچشم و خفتهدلخود چه بیند دید اهل آب و گلمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۳ای دلا منظور حق آنگه شویکه چو جزوی سوی کل خود رویحق همیگوید: نظرمان بر دل استنیست بر صورت که آن آب و گل استتو همیگویی: مرا دل نیز هستدل فراز عرش باشد نی به پستدر گِل تیره یقین هم آب هستلیک ز آن آبت نشاید آبدستزآنکه گر آب است مغلوب گل استپس دل خود را مگو کین هم دل استآن دلی کز آسمانها برتر استآن دل ابدال یا پیغمبر استپاک گشته آن ز گل صافی شدهدر فزونی آمده وافی شدهترک گل کرده سوی بحر آمدهرسته از زندان گل بحری شدهآب ما محبوس گل مانده ست هینبحر رحمت جذب کن ما را ز طینبحر گوید: من ترا در خود کشملیک میلافی که من آب خوشملاف تو محروم میدارد تو راترک آن پنداشت کن در من درآآب گل خواهد که در دریا رودگل گرفته پای آب و میکشدگر رهاند پای خود از دست گلگل بماند خشک و او شد مستقلآن کشیدن چیست از گل آب را؟جذب تو نُقل و شراب ناب را * قرآن کریم، سوره رعد (۱۳)، آیه ۳۹يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ ۖ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ.ترجمه فارسیخداوند هرچه را بخواهد از میان می برد و خودش را استوار می داردو منبع دانش ها اوست.ترجمه انگلیسیAllah doth blot out or confirm what He pleaseth.with Him is the Mother of the Bookمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۶قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او رایک عرابی(۶) بار کرده اشتریدو جَوال زَفت از دانه پُریاو نشسته بر سر هر دو جوالیک حدیثانداز(۷) کرد او را سؤالاز وطن پرسید و آوردش به گفتواندر آن پرسش بسی دُرها بِسُفتبعد از آن گفتش که آن هر دو جوالچیست آکنده؟ بگو مصدوق حال(۸)گفت: اندر یک جوالم گندم استدر دگر ریگی نه قوت مردم استگفت: تو چون بار کردی این رمال؟گفت: تا تنها نماند آن جوالگفت: نیم گندم آن تنگ رادر دگر ریز از پی فرهنگ راتا سبک گردد جوال و هم شترگفت: شاباش ای حکیم اهل و حُر(۹)این چنین فکر دقیق و رأی خوبتو چنین عریان پیاده در لُغوب؟(۱۰)رحمش آمد بر حکیم و عزم کردکش بر اشتر بر نشاند نیکمردباز گفتش: ای حکیم خوشسُخُنشَمّهای از حال خود هم شرح کناین چنین عقل و کفایت که تو راستتو وزیری؟ یا شهی؟ بر گوی راستگفت: این هر دو نیم از عامهامبنگر اندر حال و اندر جامهامگفت: اشتر چند داری؟ چند گاو؟گفت: نه این و نه آن ما را مکاوگفت: رختت چیست باری در دکان؟گفت: ما را کو دکان و کو مکان؟گفت: پس از نقد پرسم نقد چند؟که توی تنهارو و محبوبپندکیمیای مس عالم با تو استعقل و دانش را گوهر تُو بر تُو استگفت: والله نیست یا وَجْهَ الْعَرَب(۱۱)در همه مِلْکم وجوه قوت شبپا برهنه تن برهنه میدومهر که نانی میدهد آنجا روممر مرا زین حکمت و فضل و هنرنیست حاصل جز خیال و درد سرپس عرب گفتش که رو دور از بَرَمتا نبارد شومی تو بر سرمدور بر آن حکمت شومت ز مننطق تو شومست بر اهل زَمَن(۱۲)یا تو آن سو رو من این سو میدومور ترا ره پیش من واپس رومیک جوالم گندم و دیگر ز ریگبِهْ بود زین حیلههای مُرده ریگ(۱۳)احمقیام بس مبارک احمقی استکه دلم با برگ و جانم متقی استگر تو خواهی که شقاوت(۱۴) کم شودجهد کن تا از تو حکمت کم شودحکمتی کز طبع زاید وز خیالحکمتی بی فیض نور ذُوالْجَلالحکمت دنیا فزاید ظنّ و شکحکمت دینی پَرَد فوق فلکزَوْبَعان(۱۵) زیرک آخرْزمانبر فزوده خویش بر پیشینیانحیلهآموزان جگرها سوختهفعل ها و مکرها آموختهصبر و ایثار و سخای نفس و جُودباد داده کآن بود اکسیر(۱۶) سودفکر آن باشد که بگشاید رهیراه آن باشد که پیش آید شَهیشاه آن باشد که از خود شه بودنه به مخزنها و لشکر شه شودتا بماند شاهی او سَرْمَدی(۱۷)همچو عِزِّ مُلک دین احمدی(۱) دجال: کذاب، بسیار دروغ گو(۲) ابدال: جمع بدل به معنی صالح و نیکوکار، مردان خدا(۳) خَلاب: باتلاق(۴) صفوت: پاکیزه و برگزیده(۵) ابدان: جمع بدن(۶) عرابی: مخفف اعرابی به معنی عرب صحرانشین(۷) حدیث انداز: پرگو و حرّاف(۸) مصدوق حال: حقیقت حال(۹) حُر: آزاده(۱۰) لُغوب: رنج و درماندگی(۱۱) وَجْهَ الْعَرَب: بزرگ عرب(۱۲) زَمَن: زمانه، عصر، روزگار(۱۳) مُرده ریگ: میراث(۱۴) شقاوت: بدبختی(۱۵) زَوْبَعان: جمع زَوبَعه، روباه صفتان(۱۶) اکسیر: کیمیا، جوهری که ماهیت اجسام را تغییر دهد(۱۷) سَرمَدی: جاودانه، ابدی
view more