برنامه صوتی شماره ۵۶۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی ۱۳۹۴ تاریخ اجرا: ۳ آگست ۲۰۱۵ ـ ۱۳ مرداد PDF ،تمامی اشعار این برنامه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بُستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی؟ بیا!
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورها، تا روضه گردد گورها
انگور گردد غورها، تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل، ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما؟
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را ازین زندان ما
در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را، زَهره بدری زُهره را
سلطان کنی بیبهره را، شاباش ای سلطان ما
کو دیدهها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
آمد ترش رویی دگر، یا زَمهریر(۱) است او مگر؟
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
قسمت حقست قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زَمهریر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنهای تو و اندیشه زَمهریر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمنست و زمهریرش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۹
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۲۵
گه بهار و صیف(۲) همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۷۰
لقمهای را که ستون این تن است
دفع تیغ جوع(۳) نان چون جوشن است
چونکه حق قهری نهد در نان تو
چون خِناق(۴) آن نان بگیرد در گلو
این لباسی که ز سرما شد مُجیر(۵)
حق دهد او را مزاج زمهریر
تا شود بر تنت این جُبهٔ(۶) شگرف
سرد همچون یخ گزنده همچو برف
تا گریزی از وَشَق(۷) هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۱۳
بقیهٔ قصّه عمارت کردن سلیمان علیهالسلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا
ای سلیمان مسجد اقصی بساز
لشکر بلقیس آمد در نماز
چونکه او بنیاد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد
یک گروه از عشق و قومی بیمراد
همچنانکه در ره طاعت عباد
خلق دیوانند و شهوت سلسله
میکشدشان سوی دکان و غَله
هست این زنجیر از خوف و وَلَه(۸)
تو مبین این خلق را بیسلسله(۹)
میکشاندشان سوی کسب و شکار
میکشاندشان سوی کان و بِحار(۱۰)
میکشدشان سوی نیک و سوی بد
گفت حق: فی جیدِها حَبْلُ المسَد*
قَدْ جَعَلْنَا الْحَبْلَ فِی اَعْناقِهِمْ
واتَّخَذْنَا الْحَبْلَ مِنْ اَخْلاقِهِمْ **
(ما بر گردن های مردم رسن نهاده ایم و
این رسن را از خلق و خوی آنان برگرفته و ساخته ایم.)
لَیْسَ مِنْ مُسْتَقْذَرٍ مُسْتَنْقِهِ
قَطُّ اِلا طایِرُه فی عُنْقِهِ ***
(هرگز هیچ انسان خوب یا بدی پیدا نمیشود
مگر آنکه نامه اعمالش بر گردنش آویخته است.)
حرص تو در کار بد چون آتش ست
اخگر از رنگ خوش آتش خوش ست
آن سیاهی فَحْم(۱۱) در آتش نهان
چونکه آتش شد سیاهی شد عیان
اخگر از حرص تو شد فَحْمِ سیاه
حرص چون شد ماند آن فَحْمِ تباه
آن زمان آن فحم اخگر مینمود
آن نه حسن کار، نار حرص بود
حرص کارت را بیآراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود
غولهیی(۱۲) را که بر آرایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول(۱۳)
آزمایش چون نماید جان او
کُند گردد ز آزمون دندان او
از هوس آن دام دانه مینمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود
حرص اندر کار دین و خیرجو
چون نماند حرص باشد نغزرو(۱۴)
خیرها نغزند نه از عکس غیر
تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر
تاب حرص از کار دنیا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر به تفت
کودکان را حرص میآرد غِرار(۱۵)
تا شوند از ذوق دل دامنسوار
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش
که چه میکردم چه میدیدم در این؟
خَل(۱۶) ز عکس حرص بنمود انگبین
آن بنای انبیا بی حرص بود
زان چنان پیوسته رونق ها فزود
ای بسا مسجد بر آورده کرام
لیک نبود مسجد اقصاش نام
کعبه را که هر دمی عِزّی(۱۷) فزود
آن ز اخلاصات ابراهیم بود
فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست
لیک در بناش حرص و جنگ نیست
نه کُتُبْشان مثل کُتْب دیگران
نی مساجدشان نه کسب وخان و مان
نه اَدَبْشان نه غَضَبْشان نه نَکال(۱۸)
نه نُعاس(۱۹) و نه قیاس و نه مَقال
هر یکی شان را یکی فَرّی دگر
مرغ جانشان طایر(۲۰) از پَرّی دگر
دل همی لرزد ز ذکر حالشان
قبلهٔ افعال ما افعالشان
مرغشان را بیضهها زرین بده ست
نیمشب جانشان سحرگه بین شده ست
هر چه گویم من به جان نیکوی قوم
نقص گفتم گشته ناقصگوی قوم
مسجد اقصی بسازید ای کرام
که سلیمان باز آمد والسلام
ور ازین دیوان و پریان سر کشند
جمله را املاک(۲۱) در چنبر کشند
دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق(۲۲)
تازیانه آیدش بر سر چو برق
چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ بُرَّند از پی ایوان تو
چون سلیمان باش بیوسواس و ریو(۲۳)
تا تو را فرمان برد جنی و دیو
خاتم تو این دل ست و هوش دار
تا نگردد دیو را خاتم شکار
پس سلیمانی کند بر تو مدام
دیو با خاتم حَذَر کن، وَالسلام
آن سلیمانی دلا منسوخ نیست
در سر و سرت سلیمانی کنی ست
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه(۲۴) اطلس کی تند؟
دست جنباند چو دست او ولیک
در میان هر دوشان فرقی ست نیک
* قرآن کریم، سوره مسد (۱۱۱)، آیه ۱-۵تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ (١)مَا أَغْنَىٰ عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ (٢)سَيَصْلَىٰ نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (٣)وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (٤)فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ (٥)
view more