برنامه صوتی شماره ۵۶۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتاریخ اجرا: ۶ جولای ۲۰۱۵ ـ ۱۶ تیر ۱۳۹۴PDF ،تمامی اشعار این برنامه مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۳۲شب شد و هنگام خلوتگاه شدقبله عشاق روی ماه شدمه پرستان! ماه خندیدن گرفتشب روان! خیزید وقت راه شدخواب آمد ما و منها لا شدندوقت آن بیخواب الاالله شدمغزها آمیخته با کاه تنتن بخفت و دانهها بیکاه شدهندوان خرگاه تن را روفتندتُرک(۱) خلوت دید و در خرگاه شدگفت و گوهای جهان را آب بردوقت گفتنهای شاهنشاه شدشمس تبریزی چو آمد در میاناهل معنی را سخن کوتاه شدمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۸۷درآمدن سلیمان علیهالسلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجدهر صباحی چون سلیمان آمدیخاضع اندر مسجد اَقْصی شدینوگیاهی رُسته دیدی اندروپس بگفتی: نام و نفع خود بگوتو چه دارویی؟ چیی؟ نامت چی است؟تو زیان کی و؟ نفعت بر کی است؟پس بگفتی هر گیاهی فعل و نامکه من آن را جانم و این را حمام(۲)من مرین را زهرم و او را شِکَرنام من اینست بر لوح از قدرپس طبیبان از سلیمان ز آن گیاعالم و دانا شدندی مقتدی(۳)تا کُتُبهای طبیبی ساختندجسم را از رنج میپرداختند(۴)این نجوم و طب وحی انبیاستعقل و حس را سوی بیسو ره کجاست؟مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۱۶علمهای اهل حس شد پوزبندتا نگیرد شیر زآن علم بلندقطرهٔ دل را یکی گوهر فتادکان به دریاها و گردونها ندادچند صورت آخر ای صورتپرستجان بیمعنیت از صورت نرست؟مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۰۷گر تو خود را پیش و پس داری گمانبستهٔ جسمی و محرومی ز جانزیر و بالا پیش و پس وصف تن استبیجهت آن ذات جان روشن استبرگشا از نور پاک شه نظرتا نپنداری تو چون کوتهنظرکه همینی در غم و شادی و بسای عدم کو مر عدم را پیش و پس؟روز باران است میرو تا به شبنه ازین باران از آن باران ربمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۹۵عقل جزوی عقل استخراج نیستجز پذیرای فن و محتاج نیستقابل تعلیم و فهم ست این خردلیک صاحب وحی تعلیمش دهدجمله حِرفتها(۵) یقین از وحی بوداول او لیک عقل آن را فزودهیچ حِرفت را ببین کین عقل ماتاند او آموختن بیاوستا؟گرچه اندر مکر مویْاِشکاف بُدهیچ پیشه رام بیاستا نشددانش پیشه ازین عقل ار بدیپیشهٔ بیاوستا حاصل شدیمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۱آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنکه در عالم علم گورکنی و گور بود.کندن گوری که کمتر پیشه بودکی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟گر بدی این فهم مر قابیل راکی نهادی بر سر او هابیل را؟که کجا غایب کنم این کشته را؟این به خون و خاک در آغشته را؟دید زاغی زاغ مرده در دهانبر گرفته تیز میآمد چناناز هوا زیر آمد و شد او به فناز پی تعلیم او را گورکنپس به چنگال از زمین انگیخت گردزود زاغ مرده را در گور کرددفن کردش پس بپوشیدش به خاکزاغ از الهام حق بد علمناکگفت قابیل: آه شُه(۶) بر عقل منکه بود زاغی ز من افزون به فنعقل کُلّ را گفت: ما زاغَ الْبَصَر*عقل جزوی میکند هر سو نظرعقل مازاغ ست نور خاصگانعقل زاغ استاد گور مُردگانجان که او دنبالهٔ زاغان پَرَدزاغ او را سوی گورستان بَرَدهین مدو اندر پی نفس چو زاغکو به گورستان برد نه سوی باغگر روی رو در پی عَنقای(۷) دلسوی قاف و مسجد اقصای دلنوگیاهی هر دم از سودای تومیدمد در مسجد اقصای توتو سلیمانوار داد او بدهپی بر از وی پای رد بر وی منهزآنکه حال این زمین با ثَباتباز گوید با تو انواع نباتدر زمین گر نیشکر ور خود نی استترجمان هر زمین نَبْتِ(۸) وی استپس زمین دل که نَبْتش فکر بودفکرها اسرار دل را وانمودگر سخنکَش(۹) یابم اندر انجمنصد هزاران گل برویم چون چمنور سخنکُش یابم آن دم زن به مزد(۱۰)میگریزد نکتهها از دل چو دزدجنبش هر کس به سوی جاذب استجذب صادق نه چو جذب کاذب استمیروی گَه گُمره و گَه در رَشَدرشته پیدا نه و آن کِت(۱۱) میکَشَداُشتر کوری مهار تو رَهین(۱۲)تو کَشِش میبین مهارت را مَبینگر شدی محسوس جذاب و مهارپس نماندی این جهان دارُالغِرار(۱۳)گَبْر(۱۴) دیدی کو پی سگ میرودسُخرهٔ دیو سِتَنْبه(۱۵) میشوددر پی او کی شدی مانند حیز(۱۶)؟پای خود را وا کشیدی گَبْر نیزگاو گر واقف ز قصابان بدیکی پی ایشان بدآن دُکان شدی؟یا بخوردی از کف ایشان سُپوس(۱۷)یا بدادی شیرشان از چاپلوس؟ور بخوردی کی علف هضمش شدی؟گر ز مقصود علف واقف بدیپس ستون این جهان خود غفلت ستچیست دولت کین دَوادَو(۱۸) با لَت(۱۹) ستاولش دَوْ دَوْ به آخِر لَتْ بخَورجز درین ویرانه نبود مرگ خرتو به جد کاری که بگرفتی به دستعیبش این دم بر تو پوشیده شده ستزان همی تانی به دادن تن به کارکه بپوشید از تو عیبش کردگارهمچنین هر فکر که گرمی در آنعیب آن فکرت شده ست از تو نهانبر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَیْن(۲۰)زو رمیدی جانْت بُعْدَالمَشرِقَیْن(۲۱)حال کآخر زو پشیمان میشویگر بود این حال اول کی دوی؟پس بپوشید اول آن بر جان ماتا کنیم آن کار بر وفق قضاچون قضا آورد حکم خود پدیدچشم وا شد تا پشیمانی رسیداین پشیمانی قضای دیگرستاین پشیمانی بِهِل حق را پَرَستور کنی عادت پشیمان خور شویزین پشیمانی پشیمانتر شوینیم عمرت در پریشانی رودنیم دیگر در پشیمانی رودترک این فکر و پشیمانی بگوحال و یار و کار نیکوتر بجوور نداری کار نیکوتر به دستپس پشیمانیت بر فوت چه است؟گر همی دانی ره نیکو پرستور ندانی چون بدانی کین بدست؟بد ندانی تا ندانی نیک راضد را از ضد توان دید ای فتی(۲۲)چون ز ترک فکر این عاجز شدیاز گنه آنگاه هم عاجز بدیچون بدی عاجز پشیمانی ز چیست؟عاجزی را بازجو کز جذب کیست؟عاجزی بیقادری اندر جهانکس ندیده ست و نباشد این بدانهمچنین هر آرزو که میبریتو ز عیب آن حجابی اندریور نمودی علت آن آرزوخود رمیدی جان تو زان جستجوگر نمودی عیب آن کار او تو راکس نبردی کش کشان آن سو تو راوان دگر کاری کز آن هستی نفور(۲۳)زان بود که عیبش آمد در ظهورای خدای رازدان خوشسُخُنعیب کار بد ز ما پنهان مکُنعیب کار نیک را منما به ماتا نگردیم از روش سرد و هَبا(۲۴)هم بر آن عادت سلیمان سَنی(۲۵)رفت در مسجد میان روشنیقاعدهٔ هر روز را میجست شاهکه ببیند مسجد اندر نو گیاهدل ببیند سر بدان چشم صفیآن حشایش(۲۶) که شد از عامه خفی* قرآن کریم، سوره (۵۳) نجم، آیه ۱۷مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.ترجمه فارسیچشم او نلغزید و طغیان نکرد.ترجمه انگلیسی(His ) sight never swerved, nor did it go wrong.مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۵۸عقل جزوی را وزیر خود مگیرعقل کل را ساز ای سلطان وزیرمر هوا را تو وزیر خود مسازکه برآید جان پاکت از نمازکین هوا پُر حرص و حالیبین بُوَدعقل را اندیشه یوم دین بُوَدعقل را دو دیده در پایان کاربهر آن گُل میکَشَد او رنج خارکه نفرساید نریزد در خزانباد هر خُرطوم اَخْشَم(۲۷) دور از آنمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۳۸دشمن تو جز تو نبود ای لعینبیگناهان را مگو دشمن به کینپیش تو این حالت بد دولت ستکه دَوادَو اول و آخر لَت ستگر ازین دولت نتازی خزخزان(۲۸)این بهارت را همی آید خزان(۱) تُرک: زیبا روی(۲) حِمام: مرگ(۳) مُفتدی: پیروی کننده(۴) پرداختن: رفع کردن، زدودن(۵) حرفَت: حرفه، پیشه(۶) شُه: تُف، کلمه نفرت و کراهت(۷) عنقا: سیمرغ(۸) نَبْت: گیاه، رستنی(۹) سخن کَش: کسی که سخن را جذب می کند ، نکات را درمی یابد.(۱۰) زن به مزد: ویژگی مردی که زن خود را در ازای گرفتن پول در اختیار دیگری بگذارد، دیوث و بی غیرت.(۱۱) کِت: مخفف که تو را(۱۲) رهین: گرو نهاده شده، مرهون(۱۳) دارُالغِرار: خانه فریب، کنایه از دنیا (۱۴) گَبر: کافر(۱۵) سِتنبه: زشت و کریه و زورمند(۱۶) حیز: نامرد، مخّنث(زن نما، مردی که حالات زنانه دارد). اصل کلمه حیز به فارسی هیز است.(۱۷) سُپوس: سبوس،پوست گندم یا جو(۱۸) دَوادَو: اسم مرکب به معنی دویدن(۱۹) لَت: سیلی(۲۰) شَین: زشتی، عیب(۲۱) بُعْدَالمَشرِقَين: فاصله ميان مشرق و مغرب(٢٢) فتي: جوان(٢٣) نَفور: رمنده(۲۴) هَبا: ذراتی که در هوا پراکنده می شوند، در اینجا به معنی سست شدن و وادادن است.(۲۵) سنی: رفیع و بلندمرتبه(۲۶) حشایش: جمع حشیش به معنی گیاه خشک، در اینجا به معنی گیاه است.(۲۷) اَخشَم: کسی که شامه اش مختل و علیل باشد.(۲۸) خزخزان: در حال خزیدن
view more