برنامه صوتی شماره ۵۳۵ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۶۲دلا، رو رو، همان خون شو که بودیبدان صحرا و هامون شو که بودیدر این خاکستر هستی، چو غلطی؟!در آتشدان و کانون شو که بودیدر این «چون شد چگونه» چند مانی؟!بدان تصریف بیچون شو که بودینه گاوی که کشی بیگار گردونبر آن بالای گردون شو که بودیدر این کاهش چو بیماران دِقّیبه عمر روزافزون شو که بودیزبون طبّ افلاطون چه باشی؟!فلاطون فلاطون شو، که بودیاَیَمْ هوکی، اسیرانه چه باشی؟همان سلطان و بارون شو که بودیاگر رویین تنی، جسم آفت تُستهمان جان فریدون شو که بودیهمان اقبال و دولت بین که دیدیهمان بخت همایون شو که بودیرها کن نظم کردن درّها رابه دریا درّ مکنون شو که بودیمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۲۹آبی میان جو روان، آبی لب جو بسته یخآن تیزرو، این سست رو، هین تیز رو، تا نفسریمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۲۰این مباحث تا بدینجا گفتنیستهرچه آید زین سپس بِنْهُفتنیستور بگویی، ور بکوشی صد هزارهست بیگار و نگردد آشکارتا به دریا سَیْرِ اسب و زین بُوَدبعد ازینَت مرکب چوبین بُوَدمرکب چوبین به خشکی اَبْتَرستخاص آن دریاییان را رَهْبرستاین خَموشی مرکب چوبین بُوَدبَحْریان را خامُشی تلقین بُوَدهر خَموشی که مَلولت میکندنعرههای «عشق آن سو» میزندتو همیگویی: «عجب خامش چراست؟»او همیگوید: عجب گوشش کجاست؟من ز نعره کر شدم او بیخبرتیزگوشان زین سَمَر هستند کرآن یکی در خواب نعره میزندصد هزاران بحث و تلقین میکنداین نشسته پهلوی او بیخبرخفته خود آنست و کر زان شور و شروان کسی کِشْ مرکب چوبین شکستغرقه شد در آب، او خود ماهی استنه خموشست و نه گویا، نادریستحال او را در عبارت نام نیستقرآن کریم، سوره (۸۸) الغاشية، آیه ۱-۱۲هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ الْغَاشِيَةِ (١) وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خَاشِعَةٌ (٢)عَامِلَةٌ نَاصِبَةٌ (٣) تَصْلَىٰ نَارًا حَامِيَةً (٤)تُسْقَىٰ مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ (٥) لَيْسَ لَهُمْ طَعَامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِيعٍ (٦)لَا يُسْمِنُ وَلَا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ (٧) وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَاعِمَةٌ (٨)لِسَعْيِهَا رَاضِيَةٌ (٩) فِي جَنَّةٍ عَالِيَةٍ (١٠)لَا تَسْمَعُ فِيهَا لَاغِيَةً (١١) فِيهَا عَيْنٌ جَارِيَةٌ (١٢)ترجمه فارسی(۱) آیا خبر آن واقعه فراگیر به تو رسیده است؟ (۲) چهرههایی در آن روز خوار و خاکسار شوند،(۳) بیهوده کاران در رنج (کسانی که کار بی مزد می کنند و در رنج هستند)،(۴) به آتشی بس سوزان درآیند،(۵) و از چشمهای داغ نوشانده شوند.(۶) آنان را خوراکی غیر از زهرین گیاه خشک نیست،(۷) که نه فربه گرداند، و نه گرسنگی را چاره کند.(۸) چهرههایی در آن روز تازه و شادند،(۹) زیرا از تلاش خود خشنود هستند،(۱۰) و در بهشت برین بسر میبرند.(۱۱) در آن [بهشت] سخن یاوه نشنوند،(۱۲) و در آنجاچشمهای جاریست.ترجمه انگلیسی(1) Has the story reached thee of the overwhelming (Event)?(2) Some faces, that Day, will be humiliated,(3) Labouring (hard), weary,(4) The while they enter the Blazing Fire,(5) The while they are given, to drink, of a boiling hot spring.(6) No food will there be for them but a bitter Dhari,(7) Which will neither nourish nor satisfy hunger.(8) (Other) faces that Day will be joyful,(9) Pleased with their striving,(10) In a Garden on high.(11) Where they shall hear no (word) of vanity:(12) Therein will be a bubbling spring:مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۴همیچرد همه اجزای جان به روض صفاتاز آن ریاض که رستید چون از آن نچرید؟!درخت مایه از آن یافت، سبز و تر زان شدزبون مایه چرایید چونک شیر نرید؟!هزار گونه کجا خستتان به زیر سجودکجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید؟!هزار حرف به بیگار گفتم و مقصودبه هر دمی ز شما خفیه تر، چه بیهنرید؟!هنر چو بیهنری آمد اندر این درگاههنروران ز چه شادیت؟! چون نه زین نفریدهمه حیات در اینست کاذْبَحُوا بَقَرهچو عاشقان حیاتید چون پس بقرید؟!هزار شیر تو را بندهاند چه بود گاو؟!هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید؟!چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبراگر نه فهم تباهست از چه در سمرید؟قرآن کریم، سوره (۲) بقره، آیه ۶۷«…إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً…»ترجمه فارسی« ... خدا به شما فرمان می دهد گاوی را ذبح کنید ... »ترجمه انگلیسی"…Allah commands that ye sacrifice a heifer…"مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۴۷بگو این چشم حیران را: « چو دیدی لطف جانان راچه خواهی دید خلقان را؟! چه گردی گرد آهرمن؟!شکار شیر بگذاری شکار خوک برداریزهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن»مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۱التماس کردن همراه عیسی (علیه السلام) زنده کردن استخوانها از عیسی (علیه السلام)گشت با عیسی یکی ابله رفیقاستخوانها دید در حُفرهٔ عمیقگفت: ای همراه آن نام سَنیکه بدان تو مرده را زنده کنیمر مرا آموز تا احسان کنماستخوانها را بدان با جان کنمگفت: خامش کن که آن کار تو نیستلایق اَنْفاس و گفتار تو نیستکان نَفَس خواهد ز باران پاکتروز فرشته در روش دَرّاکترعُمرها بایست تا دَمْ پاک شدتا امین مَخْزن افلاک شدخود گرفتی این عصا در دست راستدست را دستان موسی از کجاست؟گفت: «اگر من نیستم اسرارخوانهم تو بَرخوان نام را بر استخوان»گفت عیسی: یا رب این اسرار چیست؟میل این ابله درین بیگار چیست؟چون غم خود نیست این بیمار را؟چون غم جان نیست این مُردار را؟مُردهٔ خود را رها کردست اومُردهٔ بیگانه را جوید رَفو گفت حق: « ِادْبارگر ِادْبارْجوستخار روییده جزای کِشت اوست»آنک تخم خار کارد در جهانهان و هان او را مجو در گُلْسِتانگر گُلی گیرد به کفْ، خاری شودور سوی یاری رَوَد، ماری شودکیمیای زهر و مارست آن شَقیبر خلاف کیمیای مُتَّقیمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۶۵قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوهوَجه نه و کرده تحصیل وجوهای مُیَّسَر کرده بر ما در جهانسُخره و بیگار، ما را وارهانطُعْمه بنموده بما، وان بوده شَستآن چنان بِنْما بما آن را که هستمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٨٠١نَقش اگر خود نقش سلطان یا غنیستصورتست، از جان خود بی چاشنیستزینت او از برای دیگرانباز کرده بیهُده چشم و دهانای تو در بیگارْ خود را باختهدیگران را تو ز خود نشناختهتو به هر صورت که آیی بیستیکه: «منم این» والله آن تو نیستییک زمان تنها بمانی تو ز خَلقدر غم و اندیشه مانی تا به حَلْقاین تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدیکه خوش و زیبا و سرمست خودیمرغ خویشی، صید خویشی، دام خویشصَدر خویشی، فرش خویشی، بام خویشجوهر آن باشد که قایِم با خودستآن عَرَض باشد که فَرع او شدستگر تو آدمزادهای، چون او نشینجُمله ذُریات را در خود ببینچیست اندر خُمْ که اندر نهر نیست؟چیست اندر خانه کاندر شهر نیست؟این جهان خُمّ است و دل چون جوی آباین جهان حُجْرهست و دل شهر عُجاب
view more