برنامه صوتی شماره ۵۲۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۰۶آه کان سایه خدا، گوهردلی پرمایهایآفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهایآفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زندوز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهایعشق و عاشق را چه خوش خندان کنی، رقصان کنیعشق سازی، عقل سوزی، طرفهای، خودرایهایچشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق اوز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایهایقهر صد دندان، ز لطفش پیر بیدندان شدهعقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایهایصد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتریوز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهایکوه حلمی شمس تبریزی، دو عالم تخت توبر نهان و آشکارش مینگر از قایهایمولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۴۲۵مینال که آن ناله شنو همسایه استمینال که بانک طفل مهر دایه استهرچند که آن دایهٔ جان خودرایه استمینال که ناله عشق را سرمایه استمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۲۲سایهٔ یزدان چو باشد دایهاشوا رهاند از خیال و سایهاشسایهٔ یزدان بود بندهٔ خدامرده این عالم و زندهٔ خدادامن او گیر زوتر بیگمانتا رهی در دامن آخرزمانمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهیپس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغاگفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رویا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۸۱مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگوبر تن چون جان او بنواز تن تن تن تننتا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمانتا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زنشمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بستا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفنمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۳گرچه تفسیر زبان روشنگرستلیک عشق بیزبان روشنترستچون قلم اندر نوشتن میشتافتچون به عشق آمد قلم بر خود شکافتعقل در شرحش چو خر در گِل بخفتشرح عشق و عاشقی هم عشق گفتآفتاب آمد دلیل آفتابگر دلیلت باید از وی رو متاباز وی ار سایه نشانی میدهدشمس هر دم نور جانی میدهدسایه خواب آرد ترا همچون سَمَرچون برآید شمس ِانْشَقَّ الْقَمَرخود غریبی در جهان چون شمس نیستشمس جان باقیست او را اَمْس نیستشمس در خارج اگر چه هست فردمیتوان هم مثل او تصویر کردشمس جان کو خارج آمد از اَثیرنبودش در ذهن و در خارج نظیردر تصور ذات او را گنج کوتا در آید در تصور مثل اومولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۴گر چه دیوار افکند سایهٔ درازباز گردد سوی او آن سایه بازاین جهان کوهست و فعل ما نداسوی ما آید نداها را صدااین بگفت و رفت در دم زیر خاکآن کنیزک شد ز رنج و عشق پاکزانک عشق مردگان پاینده نیستزانک مرده سوی ما آینده نیستعشق زنده در روان و در بَصَرهر دمی باشد ز غنچه تازهترعشق آن زنده گزین کو باقیستکز شراب جانفزایت ساقیستعشق آن بگزین که جمله انبیایافتند از عشق او کار و کیاتو مگو ما را بدان شه بار نیستبا کریمان کارها دشوار نیستمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۰۲ما عدمهاییم و هستیهای ماتو وجود مطلقی فانینُماما همه شیران ولی شیر عَلَمحملهشان از باد باشد دم به دمحملهشان پیدا و ناپیداست بادآنک ناپیداست از ما کم مبادمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۸۵حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان راسگ زمستان جمع گردد استخوانشزخم سرما خرد گرداند چنانشکو بگوید کین قدر تن که منمخانهای از سنگ باید کردنمچونک تابستان بیاید من به چنگبهر سرما خانهای سازم ز سنگچونک تابستان بیاید از گشاداستخوانها پهن گردد پوست شادگوید او چون زفت بیند خویش رادر کدامین خانه گنجم ای کیازفت گردد پا کشد در سایهایکاهلی سیری غَری خودرایهایگویدش دل: خانهای ساز ای عموگوید او: در خانه کی گنجم؟ بگواستخوان حرص تو در وقت درددرهم آید خرد گردد در نوردگویی: از توبه بسازم خانهایدر زمستان باشدم استانهایچون بشد درد و شُدت آن حرص زفتهمچو سگ سودای خانه از تو رفتشکر نعمت، خوشتر از نعمت بُوَدشُکرْباره کی سوی نعمت رود؟شکر، جانِ نعمت و نعمت چو پوستز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوستنعمت آرد غفلت و شکر انتِباهصید نعمت کن بدامِ شکر شاهنعمت شکرت کند پرچشم و میرتا کنی صد نعمت ایثار فقیرسیر نوشی از طعام و نُقل حقتا رود از تو شکمخواری و دَق
view more