برنامه صوتی شماره ۴۷۹ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیمتن نوشته شده برنامه با فرمت PDFتمامی اشعار این برنامه، PDFمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۰۵قَسَم غلام در صدق و وفاداری یار خود از طهارت ظنّ خودگفت نه، والله باللهِ الْعَظیممالِکُ الْمُلْک و به رحمان و رحیمآن خدایی که فرستاد انبیانه بحاجت بل بفضل و کبریاآن خداوندی که از خاک ذلیلآفرید او شهسواران جلیلپاکشان کرد از مزاج خاکیانبگذرانید از تَگِ افلاکیانبر گرفت از نار و نور صاف ساختوانگه او بر جملهٔ انوار تاختآن سَنابرقی که بر ارواح تافتتا که آدم معرفت زان نور یافتآن کز آدم رُسْت و دست شیث چیدپس خلیفهش کرد آدم کان بدیدنوح از آن گوهر که برخوردار بوددر هوای بحر جان دُرْبار بودجان ابراهیم از آن انوارِِ زفتبی حَذَر در شعلههای نار رفتچونک اسمعیل در جُویَش فتادپیش دشنهٔ آبدارش سَر نهادجان داوود از شعاعش گرم شدآهن اندر دستبافش نرم شدچون سلیمان بُد وصالش را رَضیعدیو گشتش بنده فرمان و مطیعدر قضا یعقوب چون بنهاد سرچشم روشن کرد از بوی پسریوسف مهرو چو دید آن آفتابشد چنان بیدار در تعبیر خوابچون عصا از دست موسی آب خَوردمُلکت فرعون را یک لقمه کردنردبانش عیسی مریم چو یافتبر فراز گُنبد چارُم شتافتچون محمد یافت آن ملک و نعیمقرص مَه را کرد او در دَم دو نیمچون ابوبکر آیت توفیق شدبا چنان شه صاحب و صِدّیق شدچون عُمَر شیدای آن معشوق شدحق و باطل را چو دل فاروق شدچونک عثمان آن عیان را عین گشتنور فایض بود و ذِی النُّورَین گشتچون ز رُویش مُرتَضی شد دُرْفشانگشت او شیر خدا در مَرْجِ جانچون جُنَید از جُندِ او دید آن مددخود مقاماتش فزون شد از عددبایزید اندر مَزیدش راه دیدنام قطبُ الْعارفین از حق شنیدچونک کرخی کرخ او را شد حَرَسشد خلیفهٔ عشق و ربّانی نفسپورِ اَدهم مَرکَب آن سو راند شادگشت او سلطان سلطانانِ دادوان شقیق از شقِّ آن راه شِگَرفگشت او خورشیدْ رأی و تیزْ طَرْفصد هزاران پادشاهان نهانسر فرازانند زان سوی جهاننامشان از رشک حق پنهان بماندهر گدایی نامشان را بر نخواندحق آن نور و حق نورانیانکاندر آن بحرند همچون ماهیانبحر جان و جان بحر ار گویمشنیست لایق نام نو میجویمشحقِّ آن آنی که این و آن ازوستمغزها نسبت بدو باشند پوستکه صفات خواجهتاش و یار منهست صد چندان که این گفتار منآنچ میدانم ز وصف آن ندیمباورت ناید چه گویم؟ ای کریمشاه گفت اکنون از آن خود بگوچند گویی آن این و آن او؟تو چه داری و چه حاصل کردهای؟از تگِ دریا چه دُر آوردهای؟روز مرگ این حس تو باطل شودنور جان داری که یار دل شود؟در لَحَد کین چشم را خاک آگنندهستت آنچ گور را روشن کند؟آن زمان که دست و پایت بر دَرَدپر و بالت هست تا جان بر پَرَد؟آن زمان کین جان حیوانی نماندجان باقی بایدت بر جا نشاندشرط مَنْ جا بِالْحَسَن نه کردنستاین حَسَن را سوی حضرت بردنستجوهری داری ز انسان یا خری؟این عَرَضها که فنا شد چون بری؟این عَرَضهای نماز و روزه راچونک لایَبْقی زَمانَینِ انْتَفینقل نتوان کرد مر اَعراض رالیک از جوهر برند امراض راتا مبدَّل گشت جوهر زین عَرَضچون ز پرهیزی که زایل شد مرضگشت پرهیز عرض جوهر بجهدشد دهان تلخ از پرهیز شهداز زراعت خاکها شد سُنبلهداروی مو کرد مو را سلسلهآن نکاح زن عَرَض بد شد فناجوهر فرزند حاصل شد ز ماجفت کردن اسپ و اشتر را عَرَضجوهر کُرّه بزاییدن غَرَضهست آن بستان نشاندن هم عَرَضگشت جوهر کِشت بستان نک غَرَضهم عَرَض دان کیمیا بردن به کارجوهری زان کیمیا گر شد بیارصیقلی کردن عَرَض باشد شهازین عَرَض جوهر همیزاید صفاپس مگو که من عملها کردهامدَخلِ آن اَعراض را بنما، مَرَماین صفت کردن عَرَض باشد خَمُشسایهٔ بُز را پی قربان مکُشگفت شاها بی قُنوطِ عقل نیستگر تو فرمایی عَرَض را نقل نیستپادشاها جز که یأس بنده نیستگر عَرَض کان رفت باز آینده نیستگر نبودی مر عَرَض را نقل و حشرفعل بودی باطل و اقوال فَشْرآن عَرَضها نقل شد لَوْنی دگرحشر هر فانی بود کَوْنی دگرنقل هر چیزی بود هم لایقشلایق گله بود هم سایقشوقت محشر هر عَرَض را صورتیستصورت هر یک عَرَض را نوبتیستبنگر اندر خود نه تو بودی عَرَض؟جنبش جفتی و جفتی با غرض؟بنگر اندر خانه و کاشانههادر مهندس بود چون افسانههاآن فلان خانه که ما دیدیم خَوشبود موزون صُفّه و سقف و دَرَشاز مهندس آن عَرَض و اندیشههاآلت آورد و ستون از بیشههاچیست اصل و مایهٔ هر پیشهایجز خیال و جز عَرَض و اندیشهایجمله اجزای جهان را بی غَرَضدر نگر حاصل نشد جز از عَرَضاولِ فکر آخر آمد در عملبُنْیَتِ عالَم چنان دان در ازلمیوهها در فکر دل اول بوددر عمل ظاهر به آخر میشودچون عمل کردی شَجَر بنشاندیاندر آخر حرف اول خواندیگرچه شاخ و برگ و بیخش اولستآن همه از بهر میوه مُرسَلستپس سِری که مغز آن افلاک بوداندر آخر خواجهٔ لَوْلاک بودنقل اعراضست این بحث و مقالنقل اعراضست این شیر و شَگالجمله عالَم خود عَرَض بودند تااندرین معنی بیامد هَلْ اَتیآن عَرَضها از چه زاید؟ از صُوَروین صُوَر هم از چه زاید؟ از فِکَراین جهان یک فِکرَتست از عقل کُلّعقل چون شاهست و صورتها رُسُلعالم اول جهان امتحانعالم ثانی جزای این و آنچاکرت شاها جنایت میکندآن عَرَض زنجیر و زندان میشودبندهات چون خدمت شایسته کردآن عَرَض نی خِلعتی شد در نبرد؟این عَرَض با جوهر آن بیضست و طَیراین از آن و آن ازین زاید به سَیرمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۵۴چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماهچون سؤالست این نظر در اشتباهراست گردان چشم را در ماهتابتا یکی بینی تو مه را نَک جوابفَکرَتَت گو: کژ مبین نیکو نگرهست آن فَکرَت شعاع آن گهرمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰حق همیگوید که آری ای نَزِِهلیک بشنو صبر آر و صبر بِهصبح نزدیکست خامش کم خروشمن همیکوشم پیِ تو تو مکوشمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷ای ز غم مرده که دست از نان تهیستچون غفورست و رحیم این ترس چیست؟قرآن کریم، سوره انسان، آیه ۱ تا ۵هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعًا بَصِيرًا إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ سَلَاسِلَا وَأَغْلَالًا وَسَعِيرًا إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِن كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا ترجمه فارسیمگر نه این است که بر آدمی روزگاری گذشت که او چیز قابل ذکری نبود؟ البته ما آدمی را از نطفه ای آمیخته آفریدیم و او را می آزماییم و به همین سبب او را شنوا و بینا گردانیده ایم.ما راه را به او نشان دادیم، خواه سپاسگذار باشد یا بس ناسپاسی کند.البته ما برای کافران زنجیرها و بندها و شعله هایی فروزان فراهم آورده ایم.بی گمان نیکان از جامی نوشند که با عطری خوش آمیخته است.ترجمه انگلیسیSurely there came over man a time when he was nothing that could be mentioned.Surely We have created man from sperm mixed(with ovum), to try him so We have made him hearing, seeing.We have truly shown him the way; he may be thankful or unthankful.Surely We have prepared for the disbelievers chains and shackles and a burning Fire.The righteous truly drink of a cup tempered with camphor.
view more