برنامه صوتی شماره ۴۷۶ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت تمام اشعار این برنامه، PDFمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۵تعریف کردن مُنادیان قاضی مُفلسی را گِردِ شهربود شخصی مُفْلِسی بی خان و مانمانده در زندان و بند بی امانمر مروّت را نهاده زیر پاگشته زندان دوزخی زآن نانرُباوالله ار سوراخ موشی در رویمبتلای گربه چنگالی شویآن فَرَج آید ز ایمان در ضمیرضعف ایمان ناامیدی و زَحیرصبر از ایمان بیابد سَر کُلَهحَیْثُ لا صَبْرَ فَلا ایمانَ لَهچشم ظاهر سایهٔ آن چشم دانهرچه آن بیند بگردد این بدآنتو مکانی اصل تو در لامکاناین دکان بر بند و بگشا آن دکانگفت قاضی خیز ازین زندان بروسوی خانهٔ مُرده ریگِ خویش شوگفت خان و مان من احسان تستهمچو کافر جَنّتم زندان تستهمچو ابلیسی که میگفت ای سلامرَبِّ اَنْظِرْنی اِلی یَوْمِ الْقِیامهر که سردت کرد میدان کو دروستدیو پنهان گشته اندر زیر پوستگفت قاضی مُفْلِسی را وا نماگفت اینک اهل زندانت گواآدمی در حبس دنیا زآن بودتا بُود کِافلاسِ او ثابت شودبر نشستی اُشترم را از پگاهجَو رها کردم کم از اَخراجِ کاهگفت تا اکنون چه میکردیم پس؟هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟طبل اِفْلاسم به چرخ سابعهرفت و تو نشنیدهای بد واقعهچشم را ای چارهجو در لامکانهین بنه چون چشمِ کُشته سوی جانکارگاه صُنع حق چون نیستی استپس برونِ کارگه بی قیمتی استآب را و خاک را بر هم زدیز آب و گل نقش تن آدم زدینسبتش دادی و جفت و خال و عمبا هزار اندیشه و شادی و غمبارِ بعضی را رهایی دادهایزین غم و شادی جدایی دادهایآنچ معشوقست صورت نیست آنخواه عشق این جهان خواه آن جهانآنچ بر صورت تو عاشق گشتهایچون برون شد جان چرایش هشتهای؟صورتش بر جاست این سیری ز چیست؟عاشقا وا جو که معشوق تو کیست؟پرتو خورشید بر دیوار تافتتابش عاریتی دیوار یافتبر کلوخی دل چه بندی ای سلیم؟وا طلب اصلی که تابد او مُقیمای که تو هم عاشقی بر عقل خویشخویش بر صورتپرستان دیده بیشمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱۹تتمهٔ قصهٔ مُفْلِسمعنی تو صورتست و عاریتبر مناسب شادی و بر قافیتمعنی آن باشد که بستاند ترابی نیاز از نقش گرداند ترامعنی آن نبود که کور و کر کندمرد را بر نقش عاشقتر کندکور را قسمت خیال غمفزاستبهرهٔ چشم این خیالات فناستحرف قرآن را ضریران معدنندخر نبینند و به پالان بر زنندچون تو بینایی پیِ خر رو که جستچند پالان دوزی ای پالانپرستخر چو هست آید یقین پالان تراکم نگردد نان چو باشد جان تراپشت خر دُکّان و مال و مَکسبستدُرِّ قلبت مایهٔ صد قالبستخر برهنه بر نشین ای بُوالْفُضولخر برهنه نی که راکب شد رسولاَلنَّبی قَدْ رَکِبَ مَعروریاوالنَّبیُّ قِیلَ سافَر ماشیاشد خر نفس تو بر میخیش بندچند بگریزد ز کار و بار چند؟بار صبر و شکرِ او را بردنیستخواه در صد سال و خواهی سی و بیستهیچ وازِر وِزرِ غیری بر نداشتهیچ کس نَدْرود تا چیزی نکاشتطَمْعِ خامست آن مخور خام ای پسرخام خوردن علت آرد در بشرکان فلانی یافت گنجی ناگهانمن همان خواهم مَه کار و مَه دکانکار بختست آن و آن هم نادرستکسب باید کرد تا تن قادرستکسب کردن گنج را مانع کیست؟پا مکش از کار آن خود در پی استتا نگردی تو گرفتار اگرکه اگر این کردمی یا آن دگرکز اگر گفتن رسول با وفاقمنع کرد و گفت آن هست از نفاقکان منافق در اگر گفتن بمردوز اگر گفتن بجز حسرت نبرمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۳۹مثلآن غریبی خانه میجُست از شتابدوستی بردش سوی خانهٔ خرابگفت او این را اگر سقفی بدیپهلوی من مر ترا مسکن شدیهم عیال تو بیاسودی اگردر میانه داشتی حجرهٔ دگرگفت: آری پهلوی یاران خوش استلیک ای جان در اگر نتوان نشستاین همه عالم طلبگار خوشندوز خوش تزویر اندر آتشندطالب زر گشته جمله پیر و خاملیک قلب از زر نداند چشم عامپرتوی بر قلب زد خالص ببینبی مِحَک زر را مکن از ظن گُزینگر مِحَک داری گزین کن ور نه رونزد دانا خویشتن را کن گرویا محک باید میان جان خویشور ندانی ره مرو تنها تو پیشبانگ غولان هست بانگ آشناآشنایی که کشد سوی فنابانگ میدارد که هان ای کاروانسوی من آیید نک راه و نشاننام هر یک میبرد غول ای فلانتا کند آن خواجه را از آفِلانچون رسد آنجا ببیند گرگ و شیرعمر ضایع، راه دور و روز دیرچون بود آن بانگ غول؟ آخر بگومال خواهم جاه خواهم و آب رواز درون خویش این آوازهامنع کن تا کشف گردد رازهاذکر حق کن بانگ غولان را بسوزچشم نرگس را ازین کرکس بدوزصبح کاذب را ز صادق وا شناسرنگ می را باز دان از رنگ کاستا بُوَد کز دیدگان هفت رنگدیدهای پیدا کند صبر و درنگرنگها بینی بجز این رنگهاگوهران بینی به جای سنگهاگوهرِ چه؟ بلک دریایی شویآفتاب چرخپیمایی شویکارکُن در کارگه باشد نهانتو برو در کارگه بینَش عیانکار چون بر کارکن پرده تنیدخارج آن کار نتوانیش دیدکارگه چون جایْ باشِ عاملستآنک بیرونست از وی غافلستپس در آ در کارگه یعنی عدمتا ببینی صُنع و صانع را بهمکارگه چون جای روشندیدگیستپس برون کارگه پوشیدگیسترو بهستی داشت فرعونِ عَنودلاجرم از کارگاهش کور بودلاجرم میخواست تبدیلِ قَدَرتا قضا را باز گرداند ز دَرخود قضا بر سَبْلَتِ آن حیلهمندزیر لب میکرد هر دم ریشخندصد هزاران طفل کشت او بیگناهتا بگردد حکم و تقدیر الهتا که موسیِّ نبی ناید برونکرد در گردن هزاران ظلم و خونآن همه خون کرد و موسی زاده شدوز برای قهر او آماده شدگر بدیدی کارگاه لایزالدست و پایش خشک گشتی ز احتیالاندرون خانهاش موسی معافوز برون میکشت طفلان را گزافهمچو صاحبنفس کو تن پَروَرَدبر دگر کس ظَنِّ حِقدی میبردکین عدو و آن حسود و دشمنستخود حسود و دشمن او آن تنستاو چو فرعون و تنش موسی اواو به بیرون میدود که کو عدو؟نفسش اندر خانهٔ تن نازنینبر دگر کس دست میخاید به کین
view more