برنامه صوتی شماره ۴۵۶ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهعطار، دیوان اشعار، غزلیات، شماره ۶۳اگر تو عاشقی معشوق دور استوگر تو زاهدی مطلوب حور استره عاشق خراب اندر خراب استره زاهد غرور اندر غرور استدل زاهد همیشه در خیال استدل عاشق همیشه در حضور استنصیب زاهدان اظهار راه استنصیب عاشقان دایم حضور استجهانی کان جهان عاشقان استجهانی ماورای نار و نور استدرون عاشقان صحرای عشق استکه آن صحرا نه نزدیک و نه دور استدر آن صحرا نهاده تخت معشوقبه گرد تخت دایم جشن و سور استهمه دلها چو گلهای شکفته استهمه جانها چو صفهای طیور استسراینده همه مرغان به صد لحنکه در هر لحن صد سور و سرور استازان کم میرسد هرجان بدین جشنکه ره بس دور و جانان بس غیور استطریق تو اگر این جشن خواهیز جشن عقل و جان و دل عبور استاگر آنجا رسی بینی وگرنهدلت دایم ازین پاسخ نفور استخردمندا مکن عطار را عیباگر زین شوق جانش ناصبور استمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۴۳اَمْرَدی و کوسهای در انجمنآمدند و مَجْمَعی بد در وطنمشتغل ماندند قوم مُنْتَجَبروز رفت و شد زمانه ثُلث شبزان عَزَبْخانه نرفتند آن دو کسهم بخفتند آن سو از بیم عسسکوسه را بد بر زَنَخْدان چار مولیک همچون ماه بدرش بود روکودک اَمْرَد به صورت بود زشتهم نهاد اندر پس کون بیست خشتلوطیی دب برد شب در انبهیخشتها را نقل کرد آن مُشْتَهیدست چون بر وی زد او از جا بجستگفت: هی تو کیستی ای سگپرست؟گفت: این سی خشت چون انباشتی؟گفت: تو سی خشت چون بر داشتی؟کودک بیمارم و از ضعف خودکردم اینجا احتیاط و مُرْتَقَدگفت: اگر داری ز رنجوری تَفیچون نرفتی جانب دارُالشِّفا؟یا به خانهٔ یک طبیبی مُشفِقیکه گشادی از سقامت مِغْلَقی؟گفت: آخر من کجا دانم شدن؟که بهرجا میروم من ممتحنچون تو زندیقی پلیدی ملحدیمی بر آرد سر به پیشم چون ددیخانقاهی که بود بهتر مکانمن ندیدم یک دمی در وی امانخانقه چون این بود بازار عامچون بود خر گله و دیوان خامخر کجا ناموس و تقوی از کجاخر چه داند خشیت و خوف و رجاعقل باشد آمنی و عدلجوبر زن و بر مرد اما عقل کوور گریزم من روم سوی زنانهمچو یوسف افتم اندر افتتانیوسف از زن یافت زندان و فشارمن شوم توزیع بر پنجاه دارآن زنان از جاهلی بر من تننداولیاشان قصد جان من کنندنه ز مردان چاره دارم نه از زنانچون کنم که نی ازینم نه از آنبعد از آن کودک به کوسه بنگریستگفت او با آن دو مو از غم بریستفارغست از خشت و از پیکار خشتوز چو تو مادرفروش کِنگ زشتبر زَنَخ سه چار مو بهر نُمونبهتر از سی خشت گرداگرد کونذرهای سایهٔ عنایت بهترستاز هزاران کوشش طاعتپرستزانک شیطان خشت طاعت بر کندگر دو صد خشتست خود را ره کندخشت اگر پُرّاست بنهادهٔ توستآن دو سه مو از عطای آن سوستدر حقیقت هر یکی مو زان کُهیستکان اماننامهٔ صلهٔ شاهنشهیستتو اگر صد قفل بنهی بر دریبر کند آن جمله را خیرهسریشحنهای از موم اگر مهری نهدپهلوانان را از آن دل بشکهدآن دو سه تار عنایت همچو کوهسد شد چون فر سیما در وجوهخشت را مگذار ای نیکوسرشتلیک هم آمن مخسپ از دیو زشترو دو تا مو زان کرم با دست آروانگهان آمن بخسپ و غم مدارنَوم عالِم از عبادت به بودآنچنان علمی که مُسْتَنْبِه بودآن سکون سابح اندر آشنابه ز جهد اَعْجَمی با دست و پااَعْجَمی زد دست و پا و غرق شدمیرود سباح ساکن چون عُمُدعلم دریاییست بیحد و کنارطالب علمست غواص بحارگر هزاران سال باشد عمر اواو نگردد سیر خود از جست و جوکان رسول حق بگفت اندر بیاناینکه: مَنهومان هُما لا یَشْبَعانمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۸غیر مردن هیچ فرهنگی دگردر نگیرد با خدای ای حیله گریک عنایت به ز صد گون اجتهادجهد را خوفست از صد گون فسادوآن عنایت هست موقوف مَماتتجربه کردند این ره را ثقاتمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۹مرد را زنبور اگر نیشی زندطبع او آن لحظه بر دفعی تندزخم نیش اما چو از هستی تستغم قوی باشد نگردد درد سستمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۹۴که نیم کوهم ز حلم و صبر و دادکوه را کی در رباید تند بادآنک از بادی رود از جا خسیستزانک باد ناموافق خود بسیستباد خشم و باد شهوت باد آزبرد او را که نبود اهل نمازکوهم و هستی من بنیاد اوستور شوم چون کاه بادم یاد اوستجز به باد او نجنبد میل مننیست جز عشق احد سرخیل منخشم بر شاهان شه و ما را غلامخشم را هم بستهام زیر لگاممولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰گر گریزی بر امید راحتیزان طرف هم پیشت آید آفتیهیچ کنجی بی دد و بی دام نیستجز بخلوتگاه حق آرام نیستمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۶۶تخم بطی گر چه مرغ خانهاتکرد زیر پر چو دایه تربیتمادر تو بط آن دریا بدستدایهات خاکی بد و خشکیپرستمیل دریا که دل تو اندرستآن طبیعت جانت را از مادرستمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹تو به هر حالی که باشی میطلبآب میجو دایما ای خشکلبمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۲این طلبکاری مبارک جنبشیستاین طلب در راه حق مانع کشیستمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۴۸ور تو نگدازی عنایتهای اوخود گدازد ای دلم مولای اومولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۷اصل خود جذبه است لیک ای خواجهتاشکار کن موقوف آن جذبه مباشمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۴۴همچو چه کن خاک میکن گر کسیزین تن خاکی که در آبی رسیگر رسد جذبهٔ خدا آب معینچاه ناکنده بجوشد از زمین
view more