نثر و نظم
در ادبیات هند، نثر: پدیده ای است کاملا مُتأخر، و شاید بشود چنین تعبیر کرد که نثر، تباهیِ بیگانه ای است که از تماس با اروپاییان پیدا شده است. برای روحِ هندی، که طبعاً شاعر مزاج است، هر چیزی که درخورِ نوشتن بود، مضمونی شاعرانه داشت، و نیز صورتی شاعرانه می طلبید. چون معتقد بود که ادبیات را باید با آوای بلند خواند، و می دانست که اگر اثرش به طریقی منتشر شود و دوام یابد، از راه سینه به سینه خواهد بود، نه از طریقِ نشرِ نوشته، از این رو، برای ساخته هایش یک قالبِ موزون و موجز انتخاب کرد تا آسانتر بشود آن را نقل کرد و به خاطر سپرد. در نتیجه، سراسرِ ادبیاتِ هند منظوم است: رسالاتِ علمی، طبی، حقوقی، و هنری اغلب به شکلِ موزون، با قافیه، یا به هر دو شکل، عرضه شده است؛ حتی دستورهای زبان و فرهنگهای لغت را هم به نظم درآورده اند. افسانه و تاریخ، که در غرب به نثر نوشته می شود، در هند قالبِ شعری به خود گرفته است.
ادبیاتِ هندی، خصوصاً در افسانه ها، غنی است؛ در واقع بیشتر افسانه هایی که، نظیر پولی بین المللی، از مرزهای جهان گذشته اند، ظاهراً از آنِ هند بوده است. آیین بودا، در روزگاری که افسانه های جاتاکای(تولد) بودا و جوانی او در میانِ مردم رواج داشت، بیش از همیشه شکوفا شد. معروفترین کتابِ هند «پان چاتانترا»، یا «پنج کتاب؛ پنج باب» (حدود 500 میلادی) است؛ این کتاب سرچشمة بسیاری از افسانه هایی است که موردِ قبولِ مردمِ اروپا و نیز آسیا قرار گرفته است. «هیتوپادیشاه»، یا «پندِ نیکو»، گزیده و آداپته ای است از حکایات «پان چاتانترا». عجیب آنکه هر دو کتاب را هندیان تحت نام «نیتی-شاسترا»، یعنی دستوراتی در سیاست یا اخلاق، طبقه بندی می کنند؛ هر حکایت، مُتُضَمِنِ یک نکتة اخلاقی، یا یک اصل در رفتار یا حکومت است. معمولا چنین گفته می شود که این حکایات را برهمنِ فرزانه ای، به قصدِ تعلیم به شاهزادگانی چند، ابداع کرده است. در این حکایات، اغلب، از زبانِ پست ترین حیوانات، لطیفترین ونغزترین دقایق فلسفی بیان می شود. مثلا حکایت آن بوزینه که می کوشید خود را با نور کرم شبتابی گرم کند، و مرغی را که اشتباه او را گوشزد کرده بود «بگرفت و سرش را جدا کرد»، تصویر بسیار زیبنده ای است از سرنوشت دانشمندی که فریب و گمراهی مردم را آشکار کند.
کتابهای تاریخی از حدِ وقایع نگاریِ محض یا داستانهای عاشقانة پر زرق و برق تجاوز نمی کرد. هندیان، شاید نظر به اینکه «مایا» حوادثِ زمان و مکان را تحقیر می کرد، شاید هم از لحاظِ اینکه روایاتِ شفاهی را بر آثارِ مکتوب ترجیح می دادند، از ایجادِ کتابهای تاریخیی که بتواند با آثارِ هرودوت یا توسیدید، پلوتارک یا تاسیت، گیبُن یا ولتر قابل قیاس باشد غفلت ورزیدند. جزئیاتِ مکان و تاریخ را، حتی در موردِ مردانِ مشهور، بسیار کم ضبط کرده اند، مثلا دانش پژوهانِ هندیِ زمان، بزرگترین شاعرشان، یعنی کالیداس، را با اختلافِ هزار سال نوشته اند. از آنجا که فرد هندی تا عصِر حاضر در جهانی زندگی می کرد که رسوم، خلق و خو، و معتقداتِ آن، دست نخورده مانده بود، هیچ گاه رؤیای پیشرفت و ترقی در سر نداشت، و هرگز خویشتن را برسرِ چیزهای کهن به زحمت نمی انداخت؛ به این خرسند بود که حماسه ها را تاریخِ موثق، و افسانه ها را زندگینامه بداند. شرحِ حالی که "آش وا گُشا" در کتابِ «بودا-چاریتا» از زندگی بودا نوشت، بیش از آنکه تاریخ باشد، افسانه هایی بود؛ همچنین، پانصد سال بعد، که بانا کتاب «هارشا-چاریتا» را نوشت، تصویری که از شاه به دست می داد بیشتر یک تصویرِ آرمانی بود تا تصویرِ موثقِ یک شاهِ بزرگ. به نظر می رسد که [شرح] وقایعِ بومیِ راجپوتانا ،بیشتر، تمرینهایی در وطنپرستی باشد تا حقایقِ تاریخی. احتمالاً فقط یک نویسندة هندی وظیفة مورخ را دریافته است، و آن کالهانا، مؤلفِ «راجا تارانگینی» یا رودِ شاهان، است که نظرِ خود را چنین بیان می کند: «تنها آن شاعرِ منیع الطبعِ در خورِستایش است که گفته هایش در شرحِ وقایعِ گذشته، چون حکمِ قاضی، از شائبة حب و بغض برکنار باشد.» "وینتِر نیتسWinternitz" او را «تنها مورخِ بزرگی» می داند «که هند پدید آورده است.»
در زمینة پژوهشهای شرقشناسی، اختلافِ شدیدی بر سر این نکته وجود دارد که آیا این حکایات از هند به اروپا رفته است، یا بالعکس؛ این بحث را به کسانی وا می گذاریم که فراغت آن را دارند. شاید این حکایات از مصر، از طریقِ بین النهرین و کِرت، به هند و اروپا، هر دو، رفته باشد. اما، در تأثیرِ «پان چاتانترا» بر «هزار و یک شب» تردیدی نمی توان کرد.
مسلمانان در زمینة تاریخ بسیار دقیقتر بودند، و چند نوشتة منثورِ قابلِ تحسین از کارهایشان در هند به جا گذاشتند. ما از تحقیقِ ابوریحان بیرونی دربارة تحقیقات نژادشناسی در هند [کتاب «تحقیقِ مالُلهِند ... »] و «بابرنامة» ظهیرالدینِ بابُر یاد کرده ایم. محمد قاسمِ فرشته، که مورخِ عالیقدر و معاصرِ اکبرشاه است، «تاریخِ فرشته» را نوشته که موثقترین راهنمای ما دربارة وقایعِ دورة اسلامی هند است. مورخِ دیگری، که در بیغرضی و بی نظری به پای فرشته نمی رسد، ابوالفضل [مبارک علامی دکنی] است، که صدراعظم اکبر شاه یا کارگزارِ همة کارهای سیاسی او بود و روشهای مُلکداریِ مَخدومِ خود را در کتاب «آیین اکبری» برای آیندگان نوشته است و، با شور و علاقة قابل اغماضی، زندگینامة مَخدومش را در کتابِ «اکبرنامه» بیان کرده است. اکبر نیز مِهرِ او را بی اجر نگذاشت؛ و وقتی که خبر آوردند که جهانگیر [پسر اکبر] این وزیر را کشته است، غم گرانی بر اکبر چیره شد، و فریاد زد، «اگر سلیم (جهانگیر) می خواست امپراطور شود، می بایست مرا می کشت و بر ابوالفضل رحمت می آورد.»
بین افسانه و تاریخ، مجموعه های عظیم قصه های شاعرانه ای بود که نظم پردازانِ کوشا، برای بِهجَتِ خاطرِ هندیانِ افسانه پسند، به نظم آورده بودند. در گذشتة دور، در قرن اول میلادی، گونادیا نامی، «بریهات-کاتا» یا «داستانِ عشقیِ بزرگ» را در صد هزار بیت به نظم درآورد؛ و هزار سال بعد، سُما-دیوا ، «کاتا-ساریت-زاگارا» یا «اقیانوس رودهای داستان» را به نظم درآورد، گویی تندابی است که طولش 21500 بیت است. در همان قرن یازدهم، داستانسرای زیرکی که ناشناخته مانده، در اثرِ خود به نام «ویتالا پانچا ویم چاتیکا» (بیست و پنج داستان خفاش)، ویکرا- مادیتیا را چنین نشان می دهد که هرساله از دستِ مرتاضی میوه ای می گیرد که در آن سنگِ گرانبهایی هست. شاه از او می پرسد که چگونه باید از تو سپاسگزاری کنم؟ مرتاض از او می خواهد که برایش جسدِ مردی را بیاورد که به دار آویخته شده باشد، اما او را برحذر داشت که اگر آن جسد پرسشی کرد جواب ندهد. در این جسد خفاشی لانه داشت که، چون شاه به راه افتاد، او را به داستانی افسون می کند؛ در پایانِ داستان، خفاش سؤالی مطرح می کند و شاه، که اندرزهای مرتاض را از یاد برده بود، به آن پاسخ می دهد. شاه بیست و پنج بار سعی می کند جسدی برای مرتاض ببرد و آرامشش را نگاه دارد؛ بیست وچهار بار مجذوبِ قصه هایی می شود که خفاش برایش می گوید، و هر بار به پرسشی که در آخر قصه از او می کند پاسخ می دهد.
خودِ جهانگیر، در «جهانگیرنامه»، در سببِ قتل ابوالفضل می گوید «در اواخرِ عهدِ پدرِ بزرگوارم، شیخ ابوالفضل را که از شیخ زاده های هندوستان، به مرتبة فضل و دانایی، امتیازِ تمام داشت و ظاهرِ خود را به زیورِ اخلاص آراسته ... ، از صوبة دَکَن طلب داشتند، و چون خاطرِ او به من صاف نبود ... ، و در این ایام که بنابر افسادِ فتنه انگیزان، خاطرِ مبارک والدِ بزرگوارم فی الجمله از من آزردگی داشت، یقین بود که اگر دولتِ مُلازِمَت دریابد ... و مانعِ دولتِ مُواصِلَت گردیده، کار را به جایی خواهد رسانید که بِضَرورت از سعادتِ خدمت محروم باید گردید. چون ولایتِ "نَرسَنگ دیو" بر سرِ راهِ او واقع بود، و در آن ایام در جُرگة مُتمردان جا داشت، به او پیغام فرستادم که سرِ راه بر آن مُفسد و فتنه انگیز گرفته، او را نیست و نابود سازد – رعایتهای کلی از من خواهد یافت. توفیقی رفیقِ او گشته، در حینی که از حوالی ولایت او می گذشت، راه بر او بست و، به اندک ترددی، مردم را پریشان و متفرق ساخته، او را به قتل آورد و سر او را در "الله آباد" نزدِ من فرستاد. اگر چه این معنی باعثِ پریشانیِ خاطرِ حضرتِ عرشِ آشیانی [اکبر] گردید ... ». («جهانگیرنامه»، ص15) در «تاریخ فرشته» (ج1، ص271) دربارة قتل ابوالفضل چنین آمده است: «در سنة [ 1011] شیخ ابوالفضل، به موجبِ فرمانِ طلب، متوجه درگاه شد و در حوالی نَرور جمعی از راجپوتان ... به طمع مال بر سر راه آمدند و جنگ کرده و شیخ ابوالفضل را کشته، اموالش را بردند.»- م.
در این میان، کم نبودند شاعرانی که چیزی بسرایند که ما آن را شعر می خوانیم. ابوالفضل از «هزاران شاعرِ» دربارِ اکبر سخن می گوید؛ در شهرهای کوچکتر، صدها تن از این شاعران بودند، و بیشک دهها تن در هر خانه ای. یکی از قدیمترین و بزرگترین این شاعران "بارت – ریهاریِ" راهب و دستوردانِ عاشق پیشه ای بود که، بیش از آنکه به آغوشِ دین پناه برد، روانش را عشق، تعلیمِ سخن می کرد. شرحی از عشقهای خود در کتابش، به نام «قرنِ عشق»، برای ما به یادگار گذاشته است – که صد شعرِ عاشقانة هاینه را به خاطر خواننده می آورد. به یکی از معشوقهایش می نویسد: «پیش از این ما دو تن می اندیشیدیم که تو منی و من تو؛ حال چگونه است که تو تویی و من من؟ » نَقادانش را به چیزی نمی گرفت و به آنان می گفت «خشنود کردنِ نادانان آسان است، آسانتر از آن خشنود کردن صاحبنظران است؛ اما آفریدگار هم نمی تواند مردی را که فقط لقمه ای از خوانِ دانش بر گرفته راضی کند.» در «گیتا – گوویندا» یا «سرودِ چوپانِ ایزدی»، اثر "جایا دیوا"، عشق و دلدادگیِ هندی به دین می گِراید، و صَلای عشقِ جسمانیِ رادا و کریشنا را به آواز سر می دهد؛ منظومه ای است عشقی و سراپا شهوت. اما هندیان، با احترامِ تمام، آن را چنین تفسیر می کنند: رمزی است از اشتیاقِ روح به خداوند – و این تعبیر برای آن روحانیانِ ثابت قدم، قابل فهم است که چنین نامهای تَوَرُع آمیزی برای این «غزلِ غزلها» ساخته اند.
در قرن یازدهم، زبانهای محلی به عرصة زبانِ مرده ای که واسطة بیانِ ادبی بود، تاخت و تاز، آغاز کردند – کمااینکه، یک قرن بعد، نظیرِ چنین تهاجمی در اروپا آغاز شد. نخستین شاعرِ بزرگی که در سروده های خود زبانِ محاوره ایِ مردم را به کار گرفت" چَند بَردایی "بود، که منظومة تاریخی عظیمی، در شصت دفتر، به زبان هندی سرود، و تنها پیک مرگ موجب شد که دست از کار بکشد. سورداس، شاعر نابینای آگرا، 60,000 بیت دربارة زندگی و ماجراهای کریشنا سرود؛ گفته اند که خودِ کریشنا یاریش کرد، یعنی کاتبش شد و تندتر از آنچه شاعر می توانست تقریر کند نوشت. در این میان، روحانیِ بینوایی به نام "چاندی داس"، با سرودنِ غزلهای دانتین وار برای یک بِئاتریسی روستایی، بنگال را به لرزه درآورد. چاندی داس، با عشقی پرسوز و گداز، از سیمای محبوبِ خود تصویری ایدئالی پرداخت و او را تا مرز الوهیت تعالی بخشید وعشقش را تمثیلِ آرزوی مجذوبیت در خداوند شمرد؛ در همان زمان؛ بنگالی را به عنوان زبانِ ادبی آغاز برگزید. «ای محبوب من، به زیر پای تو پناه برده ام. چون جمالت را نمی بینم، دلم قرار ندارد. ... لطف و افسونت را از یاد نمی توانم برد – و با اینهمه در دلم آرزویی نیست.» برهمنانِ دیگر، به استنادِ اینکه اشعارِ او مایة رسوایی مردم است، او را از جامعة خود طرد کردند؛ ولی او حاضر شد که در ملاء عام، در یک مراسم رسمی، دست ازعشق خود بکشد و معشوقش، رامی، را ترک کند؛ ولی هنگامی که، در طی مراسم، رامی را میان جمع دید، افکار خویش را پس گرفت و به سوی او رفت و، با دوکف به هم نهاده، به حالت پرستش بر او تعظیم کرد.
در این دوره، شعر کمتر از روزگارِ حماسی به موضوع، گرایش داشت، و بیش از پیش، دین و عشق را با هم می آمیختند. وزن، که در اشعارِ حماسی آزاد بود و در طولِ بیت تغییر می کرد، و فقط در چهار یا پنج هِجای آخر می آمد، ناگاه دقیقتر و متنوعتر شد؛ هزار پیچیدگی در فنِ عَروض پیدا شد، که همه در ترجمة اشعار از میان می رود؛ صنایعِ شعری، فراوان شد؛ نه فقط در آخرِ بیت، بلکه در وسطِ آن هم قافیه می آوردند. قواعدِ خشکی برای فنِ شعر وضع کردند، و به همان نسبت که معنی و مضمون اشعار سست تر می شد، قالب و صورت دقیقتر می گشت.
والاترین شاعرِ ادبیات هندی تولسی داس است، که تقریباً معاصرِ شکسپیر بود. چون قِرانِ او نحس بود، پدر و مادر او را سر راه گذاشتند. عارفِ جنگل نشینی او را به فرزندی برداشت، و علمِ افسانه ایِ راما را به او آموخت. ازدواج کرد؛ ولی هنگامی که پسرش مرد، راهِ جنگل را گرفت تا عُزلت گزیند و ریاضت و نظاره در پیش گیرد. درآنجا، و در بنارس، حماسة دینی خود به نام "راما-چریتا-ماناسا" یا «دریاچة کردارهای راما» را نوشت، که در آن داستانِ راما را باز می گوید و او را همچون برترین خدا، و خدای یگانه، به هند عرضه می کند. تولسی داس می گوید «یک خدا هست، و او راماست، آفریدگارِ آسمان و زمین و رهانندة انسانها . ... همان خدا، رامای سَروَر، برای مردمِ وفادار به خود، به شکلِ پادشاهی تجسم یافت، و برای تقدیسِ ما همچون فردی عادی زیست.» تنی چند از اروپاییان توانسته اند این اثر را در اصلِ هندیِ آن، که اکنون زبانِ کُهَنی است، بخوانند؛ یکی از اینان می گوید که این اثر، تولسی داس را «برجسته ترین چهرة تمام ادبیات هند» می کند. این شعر، برای ساکنان هندوستان، انجیلِ الاهیات و اخلاق است. گاندی می گوید «من رامایانای تولسی داس را بزرگترین کتابِ تمامِ ادبیاتِ عاشقانه می دانم.»
در این میان، دَکَن هم شاعران و اشعاری پدید می آورد. توکارام، به زبان ماهاراتی، 4600 غزلِ دینی سرود، که امروزه در هند رواج دارد و مثل مزامیرِ داوود است در یهودیت، یا در عالم مسیحیت. چون همسرِ اولش مرده بود، زن بدخویی را به زنی گرفت و فیلسوف شد. می نویسد «راه یافتن به رستگاری دشوار نیست، چه شاید آن را بآسانی در بسته ای که بر پشت داریم بیابیم.» در اوایلِ قرن دوم میلادی، "مادورا" مرکزِ ادبیاتِ زبانِ "تامیل" شد؛ در این شهر یک" سَنگام"، یا انجمنی از شاعران و نقادان، تشکیل شد که شاهانِ پاندیا از آن حمایت می کردند؛ این انجمن، مثل آکادمی فرانسه، در کار گسترش و پیشرفتِ زبان نظارت می کرد و عنوان و جایزه می داد. "تیرو والاوار"، که بافنده ای بود بیرون از طبقه، به مشکلترین وزن، اثری دینی و فلسفی به نام کورال سرود که در آن آرمانهای اخلاقی و سیاسی تشریح شده است. بنا بر روایات، وقتی اعضای سنگام، که همه برهمن بودند، کامکاریِ شعرِ این فردِ مطرود (پاریا) را دیدند، جملگی خود را غرق کردند؛ اما این کار از یک آکادمی، باور کردنی، نیست.
بحث از بزرگترین شاعر غِناییِ قرون وسطای هند را برای آخرِ این مقوله گذاشته ایم، گرچه از نظرِ تاریخی جای او آخر همه نیست. نامش کبیر، و بافنده ای از مردم بنارس بود. گویند که پدرش مسلمان بود و مادرش باکره ای از طبقة براهمه. کبیر : وظیفة خود می دانست که اسلام و آیین هندو را با هم یکی کند. وی، که مَسحورِ سخنانِ "راماناندا" شده بود، راماپرست شد؛ (مانند تولسی داس) راما را به خدای جهانی بدل کرد؛ و شعرهایی به زبان هندی سرود که از زیبایی کم نظیری برخوردار است. نظرش این بود که آیینِ نُوینی عرضه کند که در آن نه معبدی هست، نه مسجدی، نه بتی، نه طبقه ای، و نه فتنه ای؛ تنها یک خدا در آن هست. او می گوید:
کبیر... فرزندم رام و الله است و سرسپردة همة «گروها» و «پیران». ... «خدایا، خواه؛ الله باشی و خواه؛ راما، من به نامِ تو زنده ام. ... بتهای همة خدایان بیجان است؛ سخن نمی توانند گفت؛ من این را می دانم، از این رو آنان را به بانگ بلند خوانده ام. ... از دهن شستن و تسبیح گرداندن، و غسل در رودهای مقدس کردن و نماز در معابد بردن چه حاصل اگر، آنگاه که نماز می خوانید یا به زیارت می روید، در دلهایتان ریا باشد؟» آورده اند که برهمنان از کارِ او حیران شدند و برای طردِ او، یک روسپی را، به منظور اِغوا، به نزدش فرستادند؛ اما او آن روسپی را به کیشِ خویش درآورد. این کار آسان بود، چون در کارِ او هیچ اصولِ جَزمی نبود، بلکه یک احساسِ دینیِ عمیق بود و بس.
برادران: جهانی هست بیکرانه، و وجودی هست بی نام، که از او هیچ نمی توان گفت؛ تنها آن کس این را می داند که بدان مقام رسیده باشد. نه آن است که شنیده اید یا گفته اند. آنجا نه صورت است، نه جسم، نه طول، نه عرض؛ چگونه وصف آن توانم گفت؟ کبیر می گوید: «نه با سخن وصفش توان کرد، نه برکاغذش توان نوشت؛ بدان ماند که بیزبانی چیزی شیرین بچشد – آن را چگونه وصف تواند کرد؟» نظریة تناسخ را، که در محیطِ فکری او رواج داشت، پذیرفت، و مانند هر فرد هندو دعا می کرد که از زنجیرِ تولد و مرگِ مجدد برهد. اما اصولِ اخلاقیش ساده ترین اصولِ اخلاقی جهان بود: با داد زی، و نیکبختی را در کنار خویش بجوی. چون می شنوم که ماهی در آب تشنه است، می خندم؛ نمی بینی که «حق» در خانة توست، و تو بی آرام، آوارة این جنگل و آن جنگلی! اینَک حقیقت!: به هر کجا که خواهی برو، به بنارس، به ماتورا، اگر روحت را نیابی، جهان به دیدة تو غیرِ واقعی است. ... دلا، به کدام ساحل خواهی رفت؟ پیش از تو نه رهرویی هست و نه راهی. ... آنجا که نه تن است و نه ذهن؛ و کدام مقام است که عطشِ روح را می تواند فرو بنشاند؟ تو در نیستی چیزی نخواهی یافت. نیرومند باش، و به تن خویش درآی؛ زیرا آنجاست که پایگاه تو استوار است. دلا، نیکش بنگر! به جایی مرو. کبیر می گوید: جملة خیالات را رها می کن، و در آنچه هستی استوار باش.
بنابر افسانه ای، پس از مرگش، هندوان و مسلمانان بر سر جنازة او به نزاع ایستادند، که آیا باید او را بسوزانند یا به خاک بسپارند. اما آنان گرم نزاع بودند که یکی کفن را به کناری زد، و جز خرمنی گل چیزی در میان آن نیافتند. هندوان بخشی از آن گلها را در بنارس سوزاندند، و مسلمانان مابقی را به خاک سپردند. غزلهای کبیر، پس از مرگش، در میانِ مردم دهان به دهان گشت، و ناناک، که از سیخها بود، از سروده های وی الهام گرفت و فرقة نیرومندش را بنیاد گذارد؛ دیگران این بافندة بینوا را به مقام الوهیت رسانیدند. امروزه دو فرقة کوچک، که حسودانه از یکدیگر جدایند، از اصول و تعالیم او پیروی می کنند و نام این شاعر را، که می کوشید مسلمانان و هندوان را متحد کند، می ستایند. از این دو فرقه یکی هندوست، و دیگری مسلمان.
Create your
podcast in
minutes
It is Free