مهاتما گاندی
زشت ترین، لاغرترین، و ناتوان ترین مردِ آسیا را مجسم کنید که، با چهره و گوشتی مفرغ رنگ، موی خاکستریِ بسیار کوتاه، گونه های استخوانیِ برجسته، چشمانِ ریزِ میشی رنگِ مهرآمیز، دهانی گشاد و تقریباً عاری از دندان، گوشهای دراز، بینی بزرگ، دست و پای لاغر، فوطه به میان بسته، در برابرِ یک قاضی انگلیسی در هند ایستاده است، و به اتهامِ تبلیغِ «عدمِ همکاری»، میانِ هموطنانش محاکمه می شود. یا او را این طور مجسم کنید که روی فرشِ کوچکی در اطاقی خالی در "ساتیاگراهاشرام"، یعنی مدرسة حقیقت جویان، در احمدآباد نشسته است: به رسمِ جوکیان، چهارزانو نشسته؛ کفِ پاها متمایل به بالا؛ دستها با چرخة ریسندگی مشغول؛ در چهره اش عزمِ قبولِ مسئولیت نمایان؛ ذهنش فعال و آماده برای پاسخ دادن به هر سؤالی که دربارة آزادی بشود. این بافندة عریان، از سال 1920تا 1935، هم رهبرِ معنوی و هم رهبر سیاسی 320,000,000 هندی بود. وقتی که در اجتماع دیده می شد، جمعیت؛ پیرامونِ او گرد می آمد تا جامه اش را لمس کند، یا پایش را ببوسد.
روزی چهار ساعت کِدارِ خشن می بافت، به این امید که هموطنانش به جایِ خریدنِ محصولِ دستگاههای بافندگی بریتانیایی، که صنعتِ نساجی هند را ویران کرده بود، در استفاده از این پارچة سادة دستباف؛ او را سرمشقِ خود قرار دهند. همة دارایی او فقط سه تکه پارچة خشن بود- که دو تا تنپوش و یکی بَسترش بود. او، که روزگاری وکیلِ دعاویِ ثروتمندی بود، کلیة دارایی خود را به بینوایان بخشید، و همسرش هم، پس از چندی تردیدِ موقرانه، به شوهرش اقتدا کرد. روی کفِ بیفَرشِ اطاق، یا برزمین می خوابید. خوراکش جوز، موز، لیمو، پرتقال، خرما، برنج، و شیرِ بز بود؛ چه بسا، ماهها جز شیر و میوه چیزی نمی خورد؛ در تمامِ عمرش یک بار گوشت خورد؛ گاهی هفته ها چیزی نمی خورد. «اگر می شد نیازی به چشمانم نداشته باشم، از روزه هم می توانستم بی نیاز باشم. روزه برای جهانِ درونی، همان می کند که چشم برای جهان برونی.» معتقد بود که هرچه خون رقیقتر می شود، ضمیر هم صافیتر می شود، ناشایستگیها از میان می رود، و چیزهای بنیادی- گاهی خود همان جان جهان- از مایا برمی خیزد، همچون اِوِرِست که از میانِ ابرها قد برافراشته است.
در عینِ حال که روزه می گرفت تا الوهیت را نظاره کند، پایی نیز بر خاک داشت، و به پیروانش اندرز می داد که به هنگامِ روزه داری هر روز تنقیه کنند تا مبادا در لحظه ای که به شناختِ خداوند دست می یابند، بر اثرِ موادِ اسیدیِ حاصل از سوخت و سازِ بدن، مسموم شوند. وقتی که مسلمانان و هندوها یکدیگر را با شوق و شوری خداپرستانه می کشتند، و به لابه های او برای صلح؛ اعتنایی نمی کردند، سه هفته یکسره روزه گرفت تا آنان را تحت تأثیر قرار دهد. از روزه و ریاضت چنان نزار و ناتوان شد که وقتی برای جمعیتِ انبوهی، که برای شنیدنِ سخنانش گرد آمده بودند، صحبت می کرد، ناچار از روی کرسیِ بلندی حرف می زد. ریاضت کشی را به حوزة جنسیت نیز کشاند، و مانند تولستوی می خواست که نزدیکی را صرفاً محدود به تولیدمثل کند. او نیز در جوانی بسیار شهوتران بود؛ و از شنیدنِ خبرِ مرگِ پدر، چنان مضطرب و مُشَوَش شد که به آغوشِ عشق پناه جست. آنگاه، با ندامتِ بسیار، به براهما چاریا، یعنی خودداری از هر گونه میلِ جنسی، که در کودکی به او آموخته بودند، روی آورد. همسرش را ترغیب کرد تا با هم مثل برادر و خواهر زندگی کنند؛ می گوید: «از آن پس هرگونه نزاعی از میان برخاست.» هنگامی که دریافت که نیازِ اساسیِ هند، همانا نظارت بر ولادت است، به دنبالِ روشهای غربی نرفت، بلکه به نظریه های مالتوس و تولستوی رو آورد.
آیا برای ما، که از این وضع باخبریم، درست است که صاحبِ فرزند شویم؟ در حالی که ما خود را درمانده می بینیم، اگر به فرایندِ تولید مثل ادامه دهیم، فقط به بردگان و ناتوانان افزوده ایم ... تا هند ملت آزادی نشود ... ما حق نداریم زاد و ولد کنیم ... ذره ای هم شک ندارم که متأهلان، اگر خیرِ کشور را می خواهند و در آرزوی آن هستند که هند؛ ملتی نیرومند و خوشکام شود و مردان و زنانی خوش قد و قامت داشته باشد، خویشتنداری را تمرین خواهند کرد و فعلا دست از زاد و ولد خواهند کشید.
علاوه براین دقایق، در منشِ او خصایصی بود کاملا غریب، همانندِ همان خصایصی که بنیادگذارِ مسیحیت را از دیگران متمایز می کرد. نام مسیح را به زبان نمی آورد، اما چنان رفتار می کرد که گویی هر کلمة «موعظه برکوهسار» را پذیرفته است. از زمانِ قدیس فرانسیس آسیزی به بعد، تاریخ کسی را نمی شناسد که حیاتش تا این حد با بزرگواری، وارستگی، سادگی، و بخشایش بر دشمنان، قرین باشد. حُسنِ سُلوک و تَأَدُبِ سردی ناپذیر او نسبت به مخالفانش سبب می شد که آنان نیز متقابلا حُسنِ سُلوک و تَأدُبِ عالی پیش گیرند، که این مایة سرفرازیِ دشمنان، و دوچندان هم مایة افتخارِ خودِ او بود؛ حکومت، او را با پوزِشخواهیِ بسیار به زندان می فرستاد. هرگز کینه و رنجش از خود نشان نداد. مردم سه بار به سرش ریختند و به قصد کُشت کتکش زدند؛ حتی یک بار هم تلافی نکرد؛ و، هنگامی که یکی از مهاجمان را توقیف کردند، از شکایت خودداری کرد. اندک زمانی پس از درگرفتنِ شدیدترین مُخاصمات میان مسلمانان و هندوان در سال 1921، که مسلمانانِ موپلا صدها هندوی بی سلاح را قتل عام کردند، قضا را مسلمانان دچار قحطی شدند. گاندی از سراسرِ هند برایشان اعانه جمع کرد و، بدونِ توجه به سوابق و اعمال آنها، بدونِ آنکه دیناری از وجوهِ جمع آوری شده را برای مصارفِ عمومی کسر کند، کلیة اعانات را به دشمنِ گرسنه داد.
مهندس کارامچاند گاندی در 1869 متولد شد. خانواده اش از طبقة "وای سیا" [کشاورزان و سوداگران] بود و به فرقة جین تعلق داشت و پای بندِ اصلِ اهیمسا بود، که همانا هرگز نیازردن موجودات زنده است. پدرش مدیری قابل، اما در امورِ مالی متخصصی بدعت گذاز بود؛ به خاطرِ درشتیش، مناصبش را یکی بعد از دیگری از دست می داد، و تقریباً تمام ثروتش را صَرفِ کارهای خیر کرد، و مختصری هم برای خانواده اش گذاشت. مهندس هنوز بچه بود که از دین روی برگردانید، چه از فِسقِ زِناکارانة برخی از خدایان خشنود بود؛ و، برای آنکه این تحقیرِ ابدی خود را در بابِ دین نشان دهد، گوشت خورد. قضا را از این گوشت بیمار شد و بار دیگر به سوی دین روی آورد.
در هشت سالگی نامزد گرفت، و در دوازده سالگی با کاستوربای ازدواج کرد، و این زن در کلیة ماجراهای زندگی گاندی- ثروت، فقر، زندان رفتنها، و «براهما چاریا»- به گاندی وفادار بود. در هجده سالگی در امتحاناتِ ورودیِ دانشگاه قبول شد، و برایِ تحصیلِ حقوق به لندن رفت. در سالِ اولِ اقامتش در لندن، هشتاد کتاب دربارة مسیحیت خواند. «همان بارِ اولی که «موعظه برکوهسار» را خواندم درست به دلم نشست.» پندِ نیکی به جایِ بدی، و محبت -حتی به دشمنان- را بالاترین تجلیِ هرگونه ایدئالیسمِ انسانی می دانست؛ و با خود گفت که اگر با این پندها شکست بخورد، بهتر از آن است که بی آنها پیروز شود.
چون در سال 1891 به هند بازگشت، مدتی در بمبئی وکالت کرد؛ از تعقیب کردنِ [دعاوی مربوطه به] مسئلة وام خودداری می کرد. و همیشه این حق را برای خود محفوظ می داشت که اگر شکایتی را عادلانه نداند، آن را نپذیرد یا از آن دست بکشد. تعقیبِ یکی از دعاوی، او را به افریقای جنوبی کشاند؛ در آنجا پی برد که با هموطنانِ هندویش بسیار بدرفتاری می شود؛ بازگشت به هند را از یاد بُرد و، بدون هیچ مُزدی، خود را یکسره وقفِ جنبشِ زُدودنِ ناتوانیهای هموطنانش در افریقا کرد. مدتِ بیست سال بر سرِ این مسئله مبارزه کرد، تا آنکه حکومت تسلیم شد؛ در این موقع او هم به هند برگشت.
در سراسرِ هند به سفر پرداخت و برای اولین بار به سیه روزی کاملِ مردمش پی برد. چون آن پوست و استخوانها را دید که در مزارع جان می کنند، و آن مطرودانِ پست را دید که فی الواقع نوکری می کردند، دچارِ وحشت شد. به نظرش چنین رسید که تبعیضاتی که، در خارج، دربارة هموطنانش روا می دارند صرفاً نتیجة فقر و انقیادِ آنان در داخل کشور است. با اینهمه، باز، در هنگامِ جنگِ [جهانی]، وفادارانه جانبِ انگلستان را گرفت، حتی از هندوهایی که اصلِ «عدمِ خشونت» را نمی پذیرفتند نیز خواست تا به سربازی بروند. او در آن موقع با کسانی که در پی استقلال بودند موافق نبود؛ معتقد بود که حکومتِ بریتانیا به طورِ کلی خوب است، اما رفتارش در هند بد است، درست به این دلیل که تمامِ اصولی را که در خودِ بریتانیا رعایت می کند اینجا زیر پا می گذارد، و اگر می شد مردمِ انگلیس را به وضعِ هندیان آگاه ساخت، دیری نخواهد گذشت که هند را به برادری کامل در کشورهای مشترک المنافع بپذیرند. او یقین داشت که چون جنگ تمام شود و بریتانیا فداکاری جانی و مالی هند را در راه امپراطوری قدر بشناسد، دیگر در اعطای آزادی به او تردید نخواهد کرد.
اما، در پایانِ جنگ، جوش و خروشِ فرمانرواییِ میهنی، با قوانین رولند- که به آزادیِ بیان و مطبوعات خاتمه می داد- و با استقرارِ یک هیئتِ مُقَنَنة سُست بنیاد، اصلاحاتِ "مونتگیو- چِلمز-فُرد"، و سرانجام هم با کشتارِ" آمریتسار" روبه رو شد. گاندی از این اوضاع تکان خورد و به اقدامِ قاطعی دست زد: نشانهایی را که، در مواردِ گوناگون، از دولتهای بریتانیا گرفته بود برایِ نایبُ السلطنه پس فرستاد، و اعلامیه ای برای هندیان صادر کرد که در مقابلِ حکومتِ هند به طورِ فعال به «عدمِ همکاری آرام» برخیزند. مردم به این ندا با خونریزی و خشونت پاسخ دادند، نه- چنانکه گاندی خواسته بود- با مقاومتِ صلح آمیز. مثلا، در بمئی 53 نفر از پارسیانی را که با آنان همدردی نمی کردند کشتند. گاندی، که سوگند آهیمسا خورده بود، پیام دیگری فرستاد و در آن از مردم تقاضا کرد، چون کارِ «عدمِ همکاری آرام» به استقرارِ حکومتِ اوباش منجر شده، بهتر آن است که این نهضت به تعویق افتد. در تاریخ کمتر اتفاق افتاده بود که مردی، در پیروی از اصول و تحقیرِ مصلحت و شهرت، تا این حد از خود جسارت نشان داده باشد. ملت از تصمیمِ او حیرت کرد؛ چه، خود را در آستانة پیروزی می دید، و در این امر «که اهمیتِ اسباب و وسایل باید همسنگِ غایت و هدف باشد» توافق نداشت. لاجرم شهرت مهاتما سخت تنزل کرد.
درست در همین ایام (مارس 1922) بود که حکومت تصمیم گرفت او را توقیف کند. مقاومتی نکرد، از گرفتن وکیل خودداری ورزید، و هیچ دفاعی از خود به عمل نیاورد. وقتی که دادستان او را متهم کرد که با نوشته هایش مسئولِ خشونتی است که بلوای 1921 را برانگیخته، گاندی با عباراتی پاسخ داد که او را ناگهان به افتخار رساند.
مایلم تمام سرزنشی را که مدعی العمومِ فاضل در زمینة حوادثِ بمبئی، مدرس، و چوری چورا بردوشِ من گذاشته اند بپذیرم. عمیقاً بر این حوادث فکر می کنم و شبهای متوالی با این فکر به خواب می روم، و برای من غیرممکن است که خود را از این جنایاتِ شیطانی جدا بدانم ... مدعی العمومِ فاضل کاملا حق دارند که می گویند من، در مقامِ مردی که مسئولیت دارد، مردی که از سهمِ خوبی از تربیت برخوردار شده است، ... باید به نتایجِ هر یک از اعمالم آگاه باشم.من می دانستم که دارم با آتش بازی می کنم، و تن به مهلکه دادم، و اگر آزاد بودم باز همین کار را می کردم. امروز صبح احساس می کردم که اگر مطالبی را که الساعه اینجا گفتم نگویم، درانجام وظیفه ام کوتاهی کرده ام.
من می خواستم از خشونت بپرهیزم. اکنون هم می خواهم از خشونت بپرهیزم. عدمِ خشونت اولین رکنِ ایمانِ من است، و آخرین رکنِ عقیدة من نیز هست، اما من می بایست راهی را بر می گزیدم. یا می بایست به نظامی تن می دادم که به کشورِ من این لطماتِ جبران ناپذیر را وارد آورده است، یا خطرِ خشمِ دیوانه وارِ مردمی را به جان می خریدم که چون حقیقت را از لبان من می فهمیدند قیام می کردند. می دانم که مردمم گاه گاه دست به دیوانگیهایی زده اند؛ از این بابت از ته دل متأسفم، و از آن رو اینجا هستم که، نه فقط به کیفری سبک، بلکه به شدیدترین مجازاتها تن دردهم. تقاضای ترحم نمی کنم. تقاضای تخفیف هم نمی کنم. پس، من اینجا هستم که، به خاطرِ آنچه در قانونِ جنایتِ عمدی شمرده می شود، و به نظرِ من عالیترین وظیفة هر شهروندی است، با خوشحالی، تسلیمِ شدیدترین مجازاتی شوم که مستحق آنم.
قاضی در نهایت تأسف گفت که مجبور است او را به زندان بفرستد- کسی را که میلیونها تن از هموطنانش «وطنپرست بزرگ و رهبر بزرگ» می دانند؛ قاضی تصدیق کرد که حتی مخالفانِ گاندی او را به چشمِ مردی نگاه می کردند که «آرمانهای بزرگ، و زندگانی شرافتمندانه و پاک» دارد. سرانجام، او را به شش سال حبس محکوم کرد.
گاندی را به سلولِ مجرد انداختند، اما شکایتی نکرد. می نویسد «هیچ یک از زندانیهای دیگر را نمی توانستم ببینم، گرچه واقعاً نمی فهمم چگونه معاشرت من می توانست به آنان آسیب برساند.» ولی «شادم. سرشت من تنهایی را دوست دارد. من آرامش را دوست دارم. و اکنون این فرصت را دارم که به مطالعاتی سرگرم باشم که در جهانِ بیرون، ناگزیر، از آنها غافل بودم.» با پشتکارِ بسیار به خواندنِ آثار بِیکِن، کارلایل، راسکین، امرسون، ثورو، و تولستوی پرداخت، و ساعاتِ متمادی با بن جانسن و والتر-اسکات خود را تسلا می بخشید. بارها بهاگاواد-گیتا را خواند. زبانهای سانسکریت، تامیل، و اردو را فراگرفت تا بتواند هم به دانشمندان نامه بنویسد و هم با تودة مردم صحبت بکند. برای دورة شش سالة حبس خود برنامة مفصلی برای مطالعه و تحقیق تهیه کرد، و در کمالِ دقت آن را به موقع اجرا گذارد، تا آنکه حادثه ای روی داد. در این مورد، خود گوید: «با شادیِ جوانِ بیست و چهارساله به مطالعة آن کتابها می نشستم و پنجاه و چهار سال سن و جسم ناتوانم را از یاد می بردم.»
بیماری آپاندیسیت از زندان نجاتش داد، و طبِ غربی، که او غالباً از آن خرده می گرفت موجب بهبودیش شد. جمعیتِ عظیمی دم درهای زندان جمع شدند تا او را به هنگامِ خارج شدن ببینند، و موقعی که او رد می شد خیلیها به جامة خشنش بوسه می زدند. اما او از سیاست و قرار گرفتن در منظرِ عام پرهیز کرد، ضعف و بیماری را بهانه آورد و در مدرسه اش، در احمدآباد، گوشه گرفت، و سالهای بسیار با شاگردانش در انزوای آرامی زندگی کرد. اما، از آن خلوتگاه، هر هفته، از طریقِ هفته نامه اش به نامِ هندِ جوان، سرمقاله هایی در تشریحِ فلسفه اش در بارة انقلاب و زندگی منتشر می کرد. از پیروانش خواست که از خشونت بپرهیزند، نه فقط به این دلیل که این کار خودکشی است، وهند هیچ تفنگی نداشت، بلکه به این دلیل که استبدادی جای استبداد دیگری را می گیرد و بس؛ به آنان می گفت: «تاریخ به ما می آموزد که آنانی که، بیشک به انگیزه های شریف و ارجمند، آزمندان را، با توسل به زور، از امتیازاتِ خود محروم کرده اند، به نوبة خود، شکارِ بیماریِ مغلوبان شده اند ... اگر هند به دستاویزهای خشن رو آورد، من علاقه ام را به آزادیِ آن از دست خواهم داد. زیرا ثمرة این گونه دستاویزها نه آزادی، بلکه بردگی است.»
دومین رکنِ عقیدة او، ردِ قطعیِ صنعتِ جدید بود، و، مانندِ روسو، بازگشت به زندگی سادة کشاورزی و صنعتِ خانگیِ روستاها را خواستار بود. به نظرِ گاندی، محبوس شدنِ مردان و زنان در کارخانه ها، با ماشینهایی که در مالکیتِ دیگران است، و تولیدِ اجزای کالاهایی که هرگز شکلِ تمام شدة آنها را نخواهند دید، راه غیرمستقیمی است که انسانیت را در زیرِ توده ای از کالاهای بی ارزش دفن می کند. به عقیدة او، تولیداتِ ماشینی؛ غیرِ لازم است؛ (نیروی) کاری که با به کار گرفتنِ آنها اندوخته شود، در ساخت و تعمیرِ آنها مصرف می شود؛ یا اگر واقعاً (نیروی) کاری اندوخته شود، برای کارگر سودی ندارد، بلکه به سودِ سرمایه دار است؛ کارگر، با قدرتِ تولیدی خاصِ خود، به هراسِ «بیکاری صنعتی» دچار می شود. از این رو نهضتِ سْوادیشی را که تیلاک در 1905 اعلام کرده بود از نو برپا کرد؛ خودِ تولیدی (سْوادیشی) می بایست به سْواراج، یا خودمختاری، افزوده شود. گاندی به کار بردنِ چرکه، یا چرخة ریسندگی، را نشانة بستگی صادقانه به نهضتِ ملی می دانست؛ او از هر هندی، حتی از ثروتمندترینشان، خواست که پارچه های دستباف بپوشند و منسوجاتِ بیگانه و ماشینی بریتانیا را طرد کنند، تا در زمستانِ مَلال آور، بارِ دیگر، خانه های هند پراز آواز چرخة ریسندگی شود.
پاسخ به این ندا همگانی نبود؛ تاریخ را در مسیرش متوقف کردن دشوار است. اما هند در این کار کوشا بود. دانشجویانِ هندی در همه جا کِدار می پوشیدند، بانوان بزرگزاده ساریهای ابریشمی ژاپنی را کنار گذاشتند و پارچه های خشن دستباف پوشیدند؛ روسپیان در روسپیخانه ها، و محکومان در زندانها، نخ ریسی آغاز کردند؛ و در بسیاری از شهرهای بزرگ، مثل روزگارِ ساوونارولا( مُصلِحِ مذهبیِ ایتالیاییِ قرن پانزدهم، که به فرمان او بسیاری از آثارگرانبهای هنری را، که به نظر او نشانة کفر و الحاد بود، در فلورانس به آتش انداختند و نابود کردند. اما هندیان دست به چنین کارهایی نزدند.) ، جشنهای بزرگِ مزخرفات سوزی ترتیب دادند که در آن هندیان و بازرگانانِ ثروتمند، از خانه ها و انبارهایشان، تمامِ پارچه های خارجی را بیرون آورده، به آتش انداختند. فقط در یک روز، در بمبئی150,000 طاقه پارچه را به شعله های آتش سپردند.
نهضتِ کناره گیری از صنعت در هند شکست خورد، اما به مدتِ یک دهه نمادِ شورش بود، و به میلیونها مردمِ خاموشِ آن خطه، وحدت و آگاهیِ سیاسیِ جدیدی بخشید. هند نسبت به اسباب و وسایل دو دل بود، اما «هدف» را گرامی می داشت؛ و اگر چه در سیاستمداریِ گاندی تردید می کرد، قَدسیتِ او را به جان می پذیرفت، و در یک لحظه، در حرمت نهادن به او، جملگی یگانه شدند. تاگور دربارة او چنین گفته است:
او در آستانة کلبه های هزاران بینوا می ایستاد، و همچون آنان جامه می پوشید. با آنان به زبانِ خودشان سخن می گفت. در اینجا پیکرِ او لااقل حقیقتِ زندة مجسم بود، نه صِرفِ منقولاتی از کتابها. به این دلیل، «مهاتما» نام حقیقی اوست، و این نامی است که مردمِ هند به او داده اند، جز او چه کسی حس کرده است که همة هندیان گوشت و خونِ او را دارند؟ ... موقعی که عشق به درِ خانة هند آمد، آن در کاملا گشاده بود ... به ندای گاندی غنچة عظمتِ نوینِ هند شکفته شد، کما اینکه در روزگاری که بودا حقیقتِ مهر و همدردی را در میانِ موجوداتِ زنده اعلام کرده بود، هند شکوفا شد. ندای گاندی در عظمتِ جدیدی شکوفا شد.
وظیفة گاندی متحد کردن هند بود، و او آن وظیفه را به انجام رساند. وظایف دیگر چشم به راه مردان دیگر است.
VII – وداع با هند
مورخ نمی تواند تاریخِ هند را مانندِ تاریخِ مصر، بابل، یا آشور به پایان برساند، زیرا تاریخِ هند همچنان در تکامل، و تمدنِ آن هنوز در کارِ خلاقیت است. فرهنگ این کشور، از راهِ تماسِ فکری با غرب، جانی تازه گرفته است، و ادبیاتش امروز، همچون ادبیاتِ دیگر کشورها، بارآور و ستودنی است. از نظرِ روحی، هنوز با خرافات و ذخیرة عظیمِ الاهیاتِ خود در کشمکش است، اما نمی توان گفت که اسیدهای علمِ نوین با چه سرعتی این خدایانِ بیرون از شمار را در خود حل خواهد کرد. از نظرِ سیاسی، صد سالِ اخیر چنان وحدتی به هند بخشیده که در گذشته این کشور کمتر نظیر داشته است: این وحدت، نیمی وحدتِ یک حکومتِ بیگانه، و نیمی دیگر وحدت یک زبانِ بیگانه است، اما بالاتر از همة اینها وحدتِ اشتیاق به آزادی است که همه را به یکدیگر پیوند می دهد. هند، از نظرِ اقتصادی، در حالِ انتقال از اصولِ صنعتِ قرون وسطایی به صنعتِ جدید است- چه خوب باشد و چه بد. ثروت و تجارتش افزایش خواهد یافت، و پیش از پایانِ این قرن، بیشک در شمارِ قدرتهای بزرگِ جهانی درخواهد آمد.
ما نمی توانیم ادعا کنیم که این تمدن، برای تمدنِ غربی، همان ره آوردهای مستقیمی را دارد که مصر و خاور نزدیک داشته اند، چه این دو تمدن، نیاکانِ بِلافصلِ فرهنگِ ما بودند، در حالی که تاریخِ هند، چین، و ژاپن در مسیرِ دیگری جریان داشته است، و فقط در عصرِ حاضر است که تماسِ آنها با جریانِ زندگیِ غربی آغاز شده است و می کوشند که در آن مؤثر باشند. درست است که هند، حتی در حصارِ هیمالایا، ره آوردهای تردیدپذیری، نظیرِ دستور زبان و منطق، فلسفه و افسانه ها، هیپنوتیسم و شطرنج، و بالاتر از همة اینها، ارقام و سلسلة اعشاری برای ما فرستاده، اما اینها جوهرِ روحِ هند نیستند؛ اینها در مقایسه با آنچه ما شاید در آینده از او بیاموزیم، بسیار ناچیز است. هنگامی که اختراع، صنعت، و تجارت، قاره ها را به هم بپیوندد، یا این مُستَحَدثاتِ ما را ناگهان به زدوخورد با آسیا بکشانند، ما تمدنهای آن را دقیقتر مورد مطالعه قرار خواهیم داد، و حتی در حالِ مخاصمت نیز برخی از راه و رسمها و اندیشه های آن را جذب خواهیم کرد. شاید هند- در پاسخ کشورگشایی و خودبینی و تاراج- تساهل و ملایمتِ مردانِ پخته، خرسندی و رضایِ روحِ وارسته، آرامیِ روانی روشن بین، و عشقی الفت پذیر و صفابخش نسبت به همة موجوداتِ زنده را به ما بیاموزد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free