نخستین تمدن چینی
فیلسوفان پیش از کنفوسیوس
نخستین تمدن چینی
حکومت ملوک الطوایفی، که تقریباً تا هزار سال مسیرِ نظامِ سیاسیِ چین را تعیین کرد، به دستِ جهانگشایان پدید نیامد، بلکه از اجتماعاتِ فلاحتیِ کهنسال نشئت گرفت. در این اجتماعات، اَقویا تدریجاً ضُعفا را در قدرتِ خود مُستحیل می کردند و برای دفاعِ مزارعِ خود در مقابلِ وحشیانِ پیرامون، با قبول رهبریِ مشترک، متحد می شدند و امارتی به وجود می آوردند. هر یک از این امارتها، که روزگاری از یک هزار و هفتصد تجاوز کردند، معمولا یک شهر و حومة آن را در بر می گرفت. شهر را بارویی استوار از مزارعِ اطراف جدا می ساخت، و حومه را حصارهایی کوتاهتر از خطرِ هجوم حفظ می کرد. شهرها بتدریج به هم پیوستند. پس، شمارة امارتها، که شاملِ ناحیة کنونیِ هونان و منطقة "شان سی" و "شن سی" و شانتونگ بود، تا پنجاه و پنج کاهش یافت. از آن میان، اماراتِ چی و چین اهمیتِ بیشتری داشتند. امارت چی شالوده ای برای نظامِ اجتماعی سراسرِ کشور فراهم آورد، و امارتِ چین سرزمینهای دیگر را فتح و شاهنشاهی یگانه ای تأسیس کرد و نام خود، «چین»، را به همة آن سرزمینها داد. امروز تقریباً تمامِ مردمِ جهان، جز خود چینیان، آن کشور را به همین نام می شناسند.
یکی از مردانِ برجستة امارتِ چی که در سازمانپردازی نبوغی داشت، کوان چونگ، رایزنِ هوان، امیرِ چی بود. در ابتدای امر که "هوان" و برادرش برای ربودنِ حکومت، رقابت می کردند، "کوان" به یاری برادرِ "هوان" برخاست و به جنگِ هوان رفت، و نزدیک بود که هوان به دست "کوان چونگ" به قتل رسد. اما سرانجام هوان پیروز شد و کوان چونگ را، که به اسارت درآورد، وزیراعظمِ خود گردانید. کوان چونگ هم برای بسط سیطرة خداوندگارِ خود دستور داد که در ساختنِ ابزارها وسلاحها، به جای مفرغ، آهن به کار برند و آهن و نمک را به انحصارِ حکومت درآورند. سپس، به امیدِ آنکه بینوایان را دریابد و خردمندان و کاردانان را پاداشهایی در خور دهد، بر پول و ماهی و نمک مالیات بست. در طی وزارتِ طولانیِ او، امارتِ "چی" به صورتِ دولتی آراسته درآمد، دارای دستگاهِ اداریِ منظم و فرهنگیِ درخشان شد، و پولِ آن ثبات و اعتبار یافت. کنفوسیوس، که در مقامِ ستایشِ سیاست بازانِ کوته سخن بود، دربارة "کوان چونگ" چنین گفته است: «از دیر باز، مردم همواره از مواهبِ او برخوردار شده اند. اگر "کوان چونگ" نبود، ما اکنون موهایی ژولیده داشتیم و تکمه های جامة خود را در سمت چپ می دوختیم!»1
در دربارهای ملوک الطوایف آدابِ اشرافی ریشه دوانید، و رسوم و تشریفات و افتخارات، آرام آرام در زندگیِ طبقاتِ بالای جامعه چنان اهمیت یافتند که جای دین را گرفتند. قانونگذاری آغاز شد، و بر اثرِ آن، کشمکشِ شدیدی میان مردم، که هواخواهِ عُرف بودند، و حکومت، که از قوانین حمایت می کرد، در گرفت. چون امارتِ چِنگ و امارتِ چین (535، 512 ق م) به وضعِ قانون پرداختند، رعایا این کارِ آنها را وحشت آور و برانگیزندة خشم الاهی شمردند – و براستی دیری نگذشت که پایتختِ چُنگ در آتش ویران شد! البته قوانینُ وضعی با مصالحُ اشراف موافق بود: قانونگذاران بر اساسُ این فرض که اشراف می توانند ناظمُ رفتارُ خود باشند، آنان را مشمول قوانین ندانستند، و به آنان اجازه دادند که در صورتُ ارتکابُ جنایت به شیوه ای که بعداً مقبولُ طبقة «سامورای» ژاپن افتاد، انتحار کنند. مردمِ عادی، زبانِ اعتراض به امتیازاتِ اشرافی گشودند و مدعی شدند که آنان هم می توانند ناظمِ رفتارِ خود باشند. پس، در صدد برآمدند که به رهبری کسانی همپایة میهن پرستانِ آتِنی( هارمودیوس و اریستو گیتون) از بیدادِ قانون برهند. سرانجام، دو نیروی مخالف – عرف و قانون – سازش کردند. حکومتِ قانون تنها بر امورِ مهمِ اجتماعی شمول یافت و امورِ جزئی همچنان در قلمرو عرف ماند. اما چون امورِ جزئی بیشترِ زندگی انسانی را در بر می گیرد، عرف بر قانون غالب آمد.
بر اثرِ توسعة سازمانِ جامعه، «چولی» یا «قوانینِ چو»، که آن را سهواً به چوکونگ وزیر اعظم و عموی دومین امیرِ "چو" نسبت می دهند، تنظیم شد. چولی به احتمالِ بسیار، محصولِ آغازِ دودمانِ "چو" نیست، بلکه به پایانِ آن عصر تعلق دارد و از افکار کنفوسیوس و مِنسیوس نیز متأثر شده است. مطابقِ این قوانین، که مدت دو هزار سال آیینِ کشورداریِ چینیان به شمار رفته است، دولت مرکب است از امپراطور و اشراف و مردم و وزیران. امپراطور به عنوان نایب و فرزندِ خدا ، براساسِ تقوا حکومت می کند. اشراف بر دو بخشند: گروهی از نسلِ اشرافِ پیشین هستند و گروهی به برکتِ تعلیم و تربیت بدان پایگاه راه می یافتند. واحدِ زندگیِ اجتماعی خانواده است، و ریاستِ هر خانواده برعهدة پدر است. مردم باید با وظیفه شناسی کِشتکاری کنند، از حقوقِ مدنی بهره ور شوند، ولی در امورِ عمومی دخالتی ننمایند. وزیران شش تن هستند، و امورِ دربار، رفاهِ مردم، تأهلِ جوانان، اصول و فروع دین، تدارک و ادارة جنگ، برقراریِ عدالت، و خدماتِ عمومی را کفالت می کنند. محتملا قوانینِ "چو"، که در حدِ خود کامل می نمودند، از تجاربِ رهبرانی که عملا قدرت را در کف داشتند و مردمِ واقعی را می شناختند، صادر نشده، بلکه از ذهنِ متفکری "کناره گیر"، چون افلاطون تَراویده است.
از آنجا که فساد حتی در کاملترین قوانین رخنه می کند، تاریخِ عصرِ ملوک الطوایفیِ چین، آکنده از شَرارتهایی است که گاه گاه موردِ تصفیه و اصلاح قرار گرفتند. همچنانکه ثروت افزایش می یافت، از یک سو، بی اعتدالی و تجمل خواهی: اشراف را به انحطاط می کشانید، و از سوی دیگر، خُنیاگران و آدمکشان و درباریان و فیلسوفان در دربارها، و عاقبت در پایتخت (لویانگ) گِرد می آمدند. وحشیانِ گرسنه: چند سال به چند سال مرزها را می شکستند و به ولایت حمله می کردند. جنگ، در آغاز برای دفاع و سپس برای تجاوز، ضرورت یافت. نخست: تفریحِ خاصِ اشراف بود، سپس ، به صورت «رقابت در خونریزی»، به همة مردم سرایت کرد. آنگاه دهها هزار سر از تن جدا شدند و، در زمانی که از دو قرن؛ اندکی بیشتر است، سی و شش پادشاه به قتل رسیدند، پس هرج و مرج دامنه دارتر گردید، و حکیمان به نومیدی افتادند.
اما حیات همچنان با گامهای سنگین از این موانعِ کهنسال می گذشت. برزگران؛ گاهی برای خود، و معمولا برای اَربابانی که هم صاحبِ زمین و هم مالکِ رعایا بودند، می کاشتند و می دِرویدند. تا پایانِ کارِ این دودمان، رعایا گردن نیفراختند. حکومت، که سازمانی مرکب از اربابان بود و بندرت صورتی متمرکز داشت، برای کارهای عمومی، مردم را به بیگاری وا می داشت و، به وسیلة تُرعه های طولانی، کشتزارها را آبیاری می کرد. کارگزارانِ حکومتی در کشتکاری و درختکاری به راهنمایی مردم می پرداختند و همة مراحلِ تهیة ابریشم را زیرِ نظارت می گرفتند. در بسیاری از ولایات، ماهیگیری و استخراجِ کانهای نمک در انحصارِ حکومت بود. بازرگانیِ داخلی در شهرها رونق داشت، و سوداگران به صورت یک طبقة مرفه درآمدند: اینان کفشِ چرمین و جامه های خانه بافت یا ابریشمی می پوشیدند، در خشکی برگاری و ارابه سوار می شدند، و در رودها بر زورق می نشستند، در خانه های خوش ساخت می زیستند، از میز و صندلی بهره می جستند، و در کاسه ها و بشقابهای سفالینِ مزین خوراک می خوردند. احتمالا سطحِ زندگی اینان از سطحِ زندگیِ معاصرانشان در یونانِ عصرِ سولون یا رومِ عصر نوما بالاتر بود.
در بحبوبة این پریشانی و آشوب، حیاتِ عقلیِ چین، شوری عظیم داشت، و از این رو مورخان بدشواری می توانند مظاهرِ جامعة چینی را در چارچوبی یگانه توجیه کنند. در همین دورة بیسامانی است که شالودة زبان و ادب و فلسفه و هنرِ چینی ریخته شد. حیاتی که تازه به برکت تولید و سازمانِ اقتصادی سرو سامان یافته بود، با فرهنگی که هنوز بر اثرِ بیدادِ سنتهای نیرومند و حکومتِ امپراطوریِ مُتُحَجِر نشده بود آمیخت و زمینة اجتماعیِ خلاقترین دورة تاریخِ فکریِ چین را فراهم آورد. در هر یک از دربارها، و در هزاران شهر و ده، شاعران شعر می سرودند، کوزه گران چرخهای کوزه گری را می گردانیدند، ریخته گران ظرفهای با شکوه می ساختند، دبیران فارغ البال خطوطِ زیبا می آفریدند، جَدَل گرایان حِیَلِ عقلی را به دانشجویانِ مشتاق می آموختند، و فیلسوفان از نقصهای انسانها و انحطاطِ دولتها رنج می بردند.
در بخشهای بعد، هنر و زبانِ چینی را در عصرِ کمالِ آنها بررسی خواهیم کرد، ولی شعر و فلسفة چینی را در همین مقام؛ موردِ بحث قرار می دهیم، زیرا عصرِ عظمتِ آنها همین عصر است. بیشترِ شعرهایی که پیش از کنفوسیوس سروده شده اند، از میان رفته اند، و آنچه برجای مانده است نمونه هایی است از اشعارِ سنگین و پُر وَقاری که به انتخابِ کنفوسیوس، در "شی چینگ" یا کتابِ چَکامه ها گرد آمده اند. این اشعار در طیِ هزار سال سروده شده اند: قدمتِ بعضی به عصرِ دودمانِ شانگ می رسد، و برخی عمری کوتاه دارند و با فیثاغورس همزمانند. سیصد و پنجاه چَکامه که در این کتاب راه یافته اند، با ایجازی ترجمه ناپذیر و صورتسازیهایی زَباندار، فضیلتِ دین و سختیهای جنگ و شوقِ عشق را نمایش می دهند. به ماتمِ ابدیِ سربازانی که از خانمانِ خود دور افتاده و بیهوده به سویِ مرگ پیش می روند، گوش فرا دهید:
چه آزادند غازهای وحشی بر بالهای خود، و چه آرامشی در درختانِ انبوهِ "یو" می یابند! ولی ما رنجبرانِ بی آرام، که در خدمتِ سلطان عمر می گذاریم، حتی مجال آن نداریم که اَرزن یا برنجِ خود را بکاریم. تکیه گاهِ کَسانِ ما چیست؟ ای آسمانِ دور دستِ نیلگون! اینها همه کِی پایان می پذیرند؟ ... چه برگی ارغوانی نگشته است؟ کدام مرد از زنش نگسیخته است؟ باید به ما سربازان ترحم کرد. آخر مگر ما انسان نیستیم؟
با آنکه ما، از سرِجهل، این عصر را عصر طفولیت و بربریت می شماریم، باز در کتابِ چکامه ها به شعرهای عاشقانة بسیار لطیف برمی خوریم. در یکی از اشعارِ این قرنهای مدفون- قرنهایی که سخت مایة حسرتِ کنفوسیوس بودند- فریادِ شکایتِ جوانانِ هنجارشکن را می شنویم- گویی در زیرِ آسمان هیچ چیز کهنه تر از هنجار شکنی نیست:
عزیزم، از تو می خواهم: مزرعة کوچک مرا ترک کن، و شاخه های بید مرا مشکن. مپندار که من آنها را گرامی می دارم؛ از آن ترسانم که پدرم به خشم افتد. محبت، شوق و شور را فرو می نشاند و می گوید: باید از دستورِ پدر فرمان برد. عزیزم، از تو می خواهم: از دیوارِ من این سو نَپَر، و شاخه های توتِ مرا مشکن. مپندار که من از شکستِ آنها ترسانم؛ از آن ترسانم که مبادا برادرم غضب کند. محبت، شوق و شور را فرو می نشاند و می گوید: باید از امرِ برادر فرمان برد. عزیزم، از تو می خواهم، به باغ دزدانه میا، و درختانِ صندلِ مرا مشکن. مپندار که من بدانها اعتنا دارم، اوه، من از بدگوییِ مردم می ترسم. اگر عاشقان به راهِ دلخواه خود روند، همسایگان چه خواهند گفت؟
شعر دیگری که کاملتر ساخته شده، یا بلکه کاملتر ترجمه شده است، دیرَندِگی و کهنگیِ عواطفِ بشری را بر ما آشکار می گرداند:
شکوهِ بامدادی بر فرازِ سرم بالا می رود، گلهای رنگ پریدة سفید و ارغوانی، آبی و سرخ. من بیقرارم. در علفهای پژمرده چیزی تکان خورد؛ پنداشتم صدای پای اوست که به گوشم رسید. سپس ملخی صدا کرد. چون ماهِ نو پدیدار شد، از تپه بالا رفتم. دیدمش که از راهِ جنوبی سر می رسد: قلبم سبکبار شد.
5- فیلسوفان پیش از کنفوسیوس
محصولِ بارزِ این دوره، فلسفه است. در همة اعصار، کنجکاویِ ما انسانها از دانش و امکاناتِ ما پیشی گرفته است، و آرمانهای ما برای رفتارِ انسانی راهی نپیمودنی برگزیده- این هم از عظمتِ انسان نمی کاهد. در 1250ق م "یوت زه" را می بینیم که ندا می دهد: «آن کس که از شهرت چشم پوشد، به غم نیفتد» - و خوشا آن کس که نام در تاریخ ندارد! این سخن نغز و پرمغز، که در آن زمان نیز کهنه بود، هنوز برای زبان بازانی که فرجام تلخ آوازه و شکوه را نمی دانند آموزنده است.
از زمان یوتزه تاکنون، چین فیلسوف پرور بوده است. همچنان که هند برترین زادگاهِ فلسفة اولی و دین است، چین والاترین موطنِ فلسفة انسانی یا غیرالاهی است. می توان گفت که در چین، تنها اثرِ مهمی که در فلسفة اولی فراهم آمده است" ای چینگ" یا کتابِ تحولات است. دربارة این سَنَدِ عجیب، که سرفصلِ تاریخِ فکرِ چینی است، چنین گفته اند که یکی از بنیادگذارانِ دودمانِ "چو"، به نام ون وانگ، در زندان، آن را پرداخته و در این کار از افکارِ امپراطورِ افسانه ای، "فوشی"، بهره جسته است. بنابر روایات، فوشی 8 کوا- «سه خطی» مرموز که در فلسفة اولایِ چین، نوامیس و عناصرِ طبیعت را نمایش می دهند- را ابداع کرد. «سه خطی»ها یا پیوسته اند و نمایندة "یانگ" یا "اصلِ مردانه" شمرده می شوند، یا شکسته اند و نمایندة "یین" یا اصلِ زنانه. در این دو گانگیِ معنوی، یانگ: اصلِ فلکیِ مثبت و فعال و مولدِ نور و گرمی و زندگی است، و یین اصلِ فلکی منفی و منفعل و مظهرِ ظلمت و سردی و مرگ است. "ون وانگ" «سه خطی»ها را دو برابر کرد و ترکیباتِ خطهای پیوسته و شکسته را به شصت و چهار رسانید و به این شیوه نام خود را جاویدان ساخت و سرِ میلیونها چینی را به دَوار انداخت. هر یک از این خطها با یکی از قوانینِ طبیعت مطابقت دارد، و همة تحولاتِ تاریخ و معرفت، زادة تغییرات و تأثیراتِ متقابلِ این ترکیبات به شمار می روند. معرفت، سربه سر، درشصت و چهار شیانگ یا مثال، که به وسیلة «سه خطی »ها همانند شده اند، مکتوم است، و تمامِ واقعیت را می توان به تقابل و اتحادِ عناصرِ دوگانة گیتی- یانگ و یین- تحویل کرد. چینیان، کتابِ تحولات را وسیلة غیبگویی و مهمترین اثرِ عتیقِ خود می دانستند. بر آن بودند که اگر کسی ترکیبِ خطها را دریابد، بر همة قوانینِ طبیعت دست خواهد یافت. کنفوسیوس این کتاب را مُدَوَن کرد و با تفاسیرِ خود آراست و برترین کتاب شمرد. آرزو داشت که، برایِ تأمُلی در آن کتاب، فراغتی پنجاه ساله یابد.
این کتابِ عجیب، با آنکه با مزاجِ عیبجوی چینیان سازگار است، با روحِ مثبت و عَمَلی چینی نمی سازد. هر چه در تاریخِ چین به عقب می رویم، به فیلسوف برمی خوریم. اما از فیلسوفانِ پیش از لائوتزه جز نام یا مطالبی گسیخته نمانده است. در قرنهای ششم و پنجم ق م، چین همانندِ هند و ایران و یهودستان و یونان، نوابغِ درخشانی به عرصة فلسفه و ادب عرضه داشت. روشنفکری در چین نیز مانندِ یونان، سرآغازِ این عصربود. جنگها و هرج و مرجها راهِ پیشرفتِ فکر را گشودند؛ شهرنشینان، برای فراگرفتنِ هنرهای فکری، جویای آموزگارانی ورزیده شدند. پس، از میانِ مردم، آموزگارانی برخاستند و بزودی دریافتند که الاهیات بر پایه ای لغزان استوار است، و اخلاق امری نسبی، و حکومت پُر نُقصان است. پس، ناچار در خیال، مدینه های فاضله می ساختند. صاحبانِ اقتدار، که پاسخ گفتن به سؤالاتِ آموزگارانِ مردم را دشوارتر از کشتنِ آنان می یافتند، برخی از آنان را به هلاکت رساندند. در روایت آمده است که کنفوسیوس، هنگامی که در امیرنشینِ "لو"، وزیرِ جرایم بود، صاحبمنصبِ آشوبگری را به مرگ محکوم کرد، زیرا وی «قدرت آن داشت که جماعاتِ کثیری از مردم را به دور خود جمع کند. مباحثه های او بسهولت در توده مؤثر می افتاد و انحرافها را نیکو می نمود، سفسطة او چنان نیرومند بود که مفهومِ مقبولِ حق و باطل را بی اعتبار می گردانید.» سوما "چی ین" این واقعه را تأیید می کند، ولی برخی دیگر از تاریخ نویسان آن را باور ندارند. باشد که راست نباشد.
نامدارترینِ این سرکشانِ فلسفی، "تِنگ شی" بود که، در اَوانِ جوانیِ کنفوسیوس، از جانبِ امیر چِنگ اعدام شد. بنا بر کتابِ "لی یه تزه"، "تِنگ شی": «اصلِ نسبیتِ حق و باطل را تعلیم می کرد و به مجادلاتِ پایان ناپذیر می پرداخت.» دشمنانش بدو تهمت بستند که اگر وی را امیدِ پاداش باشد، حاضر است که در یک روز امری را ثابت کند و در روزِ دیگر نقیض آن را به اثبات رساند. وی مهارتِ خود را به کسانی که گرفتارِ دادرسیهای دادگاهها بودند، عرضه می داشت و برکنار از هر قیدی کاسبی می کرد. یک مورخِ مخالف، داستانِ شیرینی دربارة او می گوید:
در زادگاهِ "تِنگ شی" مردی توانگر در رودِ وی غرق شد. مردی دیگر جسد را از آب برگرفت و، در ازای کار خود، از خانوادة مُرده پولی گزاف خواست. خانوادة مرده از "تِنگ شی" یاری جستند. سوفسطایی بدانان گفت: «دست نگاه دارید، هیچ خانوادة دیگر برای آن جسد پول نخواهد پرداخت.» اندرز او را به کار بستند. آنگاه، مردی که جسد را در اختیار داشت، نگران شد و برای راهنمایی به "تِنگ شی" رجوع کرد. سوفسطایی به او نیز همان اندرز را داد: «دست نگهدار: آنان نمی توانند جسد را نزد دیگری به دست آورند.»
"تِنگ شی" قوانینی در زمینة کیفرشناسی فراهم آورد. لیکن این قوانین از مقتضیاتِ حکومتِ چِنگ برتر بود. وزیرِ اعظم چون از مقالاتی که "تِنگ شی" در انتقادِ حکومت می نوشت خرسند نبود، فرمان داد که از پخشِ مقالاتِ او بین مردم جلوگیرند. پس "تِنگ" خود به پخشِ مقالاتش پرداخت. وزیر اعظم او را از این کار برحذر داشت. ناگزیر "تِنگ" از آن پس مقالات خود را در میانِ مقالاتِ دیگران پنهان می کرد و به این شیوه به خوانندگان می رسانید. سرانجام، حکومت با بریدنِ سرش به غایله پایان داد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free