استاد کهن
لائوتزه، که بزرگترین فیلسوفِ پیش از کنفوسیوس است، از "تِنگ شی" عاقلتر بود. وی به حکمتِ سکوت، وقوف داشت و عمرِ بسیار کرد- هر چند که اساساً وجودِ او موردِ تردید است. "سوماچی ین"، مورخِ چینی، خبر می دهد که لائوتزه؛ همواره از فرومایگیِ سیاست بازان، بیزاری می جست. کتابداریِ کتابخانة سلطنتیِ "چو" را، که شغلِ او بود، خوش نداشت و درصدد برآمد که چین را ترک گوید و در بِیغوله ای دورافتاده؛ گوشه گیرد. «هنگامی که به مرز رسید، "یین شیِ" مرزدار بدو گفت: «حال که می خواهی کناره بگیری، التماس دارم که کتابی برای من بنویسی.» لائوتزه کتابی در دو بخش، تائو و تِه، مشتمل بر بیش از پنج هزار کلمه نگاشت. سپس آواره شد، و کسی نمی داند که در کجا درگذشت.» روایت گذاران، که خود را عالِمِ کل می دانند، عمرِ او را هشتاد و هفت ذکر کرده اند. آنچه از او مانده است نام و کتاب اوست. ولی شاید هیچ یک از این دو واقعاً بدو متعلق نباشد. واژة لائوتزه اسمِ خاص نیست، بلکه وصف یا نَعتی است به معنی «استادِ کهن». در اخبار آمده است که نامِ حقیقی او "لی"، به معنی «آلو» است. کتابی نیز که به او نسبت داده اند، مورد قبولِ همة محققان نیست، و بر سرِ آن مناقشاتِ بسیار در گرفته است.( جایلز این کتاب را مجعول می داند و معتقد است که مطالب آن پس از 200 ق م از آثارِ هان فی، مقاله نگار و نقاد، سرقت شده اند. لِگ می گوید که در آثارِ "چوانگ تزه" و "سوما چی ین" کراراً از لائو به عنوانِ لائوتان نام برده شده است، و این دیرینگیِ کتابِ «تائو ته چینگ» را می رساند.) آنچه همه برآنند این است که تائوته چینگ، یعنی «کتابِ صراط و فضیلت» مأخذ و مهمترین متنِ مذهبِ تائو یا فلسفة تائویی است. بنابر نظرِ محققانِ چینی، فلسفة تائویی مدتها پیش از لائوتزه وجود داشته و پس از او نیز مدافعانِ بزرگ یافته و فقط از زمانِ لائوتزه به صورتِ دینِ اقلیتِ بزرگی از چینیان درآمده است. مفاهیمِ این کتاب از گیراترین مفاهیمِ تاریخِ اندیشه است و هویتِ مؤلفِ آن امری درجه دوم محسوب می شود.
تائو به معنی «راه» است و گاهی در معنیِ راهِ طبیعت و گاهی در معنیِ راهی که پیروانِ این فلسفه برای زندگانیِ مَقرون به خِرَد برگزیده اند، به کار می رود. اما در اصل، راهِ اندیشیدن یا بلکه راه نیندیشیدن است. در نظرِ تائو گرایان، تفکر، امری کم مایه است و فقط درمُباحثات به کار می آید و، بیش از سود، خود به زندگی زیان می رساند. برای یافتنِ راهِ زندگی باید به طردِ عقل و تفکر، و اختیارِ حیاتی محقر و مقرون به گوشه گیری و سادگی و استغراق در طبیعت پرداخت. دانش، فضیلت نیست، بلکه برعکس هرچه دامنة آموختنیها وسعت گرفته است، برشمارِ اراذل افزوده است. دانش از خِرَد به دور است، و میانِ یک خردمندِ عارف و یک دانشمندِ روشنفکر، تفاوت از زمین تا آسمان است. بدترین حکومتی که می توان تصور کرد، حکومتِ فیلسوفان است. اینان، در سایة پنداشتهای خود، جریانهای طبیعت را به صورتهایی مَسخ و مُنکسر عرضه می دارند. براستی توانایی آنان در پندارسازی و سخن آوری، صرفاً از ناتوانیِ ایشان در عرصة کِردار خبر می دهد.
آنان که کاردانند بحث نمی کنند، و اصحاب بحث، کاردان نیستند ... چون از آموختن چشم پوشیم، بی گزند می شویم ... عارف: همواره مردم را از دانش و هوش دور، و صاحبانِ دانش را از عمل؛ برحذر می دارد ... پیشینیان، که در یافتنِ تائو توانا بودند، قصدِ آن نداشتند که فکرِ مردم را روشن گردانند، بلکه خواهانِ حفظِ سادگی و ناآگاهی بودند ... دشواریِ کارِ حکومت از زیادتیِ دانش است. کسی که بکوشد تا با دانشِ خود حکومت کند، در حکمِ تازیانه است، و آن کس که چنین نکند، مایة برکت است.
روشنفکر: دولت را به خطر می اندازد، زیرا در قالبِ قوانین می اندیشد و می خواهد جامعه را انتظامی هندسی بخشد. در نمی یابد که قوانین، آزادی و شور حیاتیِ اعضای جامعه را از میان می برند. ساده دلی که در آزمایشهای شخصیِ خود لذت و نشئة کارِ مقرون به آزادی را دریافته است، اگر به قدرت برسد، برای جامعه خطری کمتر دارد، زیرا نیک می داند که قانون چیزی خطرناک است و، بیش از فایدة خود، ضرر می رساند. اینچنین فرمانروا، هر چه بتواند، کمتر در زندگی مردم دخالت می کند و، در جریانِ رهبری، انسانها را به تَکَلُف و پیچیدگی سوق نمی دهد، بلکه آنان را به حیاتی متعارف و بی پیرایه، که مطابقِ جریانِ بی تصنع و سالمِ طبیعت سیر می کند، می کشاند و حتی کتابت را کاری اهریمنی و مایة پریشیدگی می شمارد و کنار می گذارد. در وضعی این گونه است که انگیزه های اقتصادی- شوقِ نان و عشق- که در کالبدِ مقررات، مقید نشده اند، خود به خود چرخِ حیات را با حرکتی ساده و سالم خواهند گردانید.
در نتیجه، از شمارِ نوآوریها، که بر ثروتِ زرداران و قدرتِ زورمندان می افزایند، خواهد کاست؛ از کتابت و قانونهای وضعی و صناعت اثری نخواهد ماند و داد و ستد تنها به صورتی که در روستاها جریان دارد، برقرار خواهد شد.
در قلمرو مملکت، افزایش ممنوعیت ها مایة افزایش فقر مردم است. هرچه ابزارهایی که بر منافعِ مردم می افزایند افزونی گیرند، دامنة هرج ومرج درمیانِ طوایف و دولت گسترش بیشتر یابد. هر چه دست ورزی یا کارِ یدی ماهرانه تر گردد، حیله های غریبِ بیشتری به میان آیند. هرچه قانونگذاری بیشتر به پیش تازد، دزدان و راهزنان فراوانتر شوند، از این رهگذر است که عارف گفته است: «هیچ کار نخواهم کرد، و مردم خود به خود دگرگونی خواهند پذیرفت؛ آرامش را بر خواهم گزید، و مردم خود به راه صلاح خواهند رفت. به خود رنجی نخواهم داد، و مردم به خودی خود بی نیازی خواهند یافت؛ جاه جویی نخواهم نمود، و مردم خود به سادگیِ ابتدایی خواهند رسید ... »
«در یک دولتِ کوچک کم جمعیت، اگر فردی به قدرتِ 10 یا 100 مرد باشد، به فتوای من، نباید او را به کار گماشت. چنان می خواهم که مردم با آنکه مرگ را اندوهبار می شمارند، از آن روی نگردانند؛ و با آنکه زورق و کالسکه دارند، پا در آنها نگذارند؛ و باآنکه جامه های چرمین و سلاحهای تیز دارند، انها را به کار نبرند. مردم را وا می دارم که استعمالِ ریسمانهای گره دار را از سرگیرند.1 باید خوراکِ ناخوشایندِ خود را شیرین، لباسِ سادة خود را زیبا، منازلِ محقرِ خود را آسایشگاه، و راه و رسمِ معمولیِ خود را سرچشمة خوشی بدانند. باید دولتِ همسایه در حدِ رؤیتِ ما باشد و صدایِ طیورِ خانگی و سگهای آنان به ما رسد. با این وصف، مردم را وا خواهم داشت که تا گاهِ پیری، بلکه تا دم مرگِ، با همسایگان آمیزش نکنند.»
باید دید طبیعتی که لائوتزه برای رهنمونیِ خود می جوید، چیست. استادِ کهن، طبیعت را از تمدن؛ یکسره تفکیک می کند، و این همان کاری است که روسو در عصری که «عصرِ افکارِ جدید» نام گرفته است، کرده است. مُرادِ لائوتزه از طبیعت، تکاپوی طبیعی است، جریانِ آرامِ حوادثی است که با سنتها سازگارند، نظامِ پرشکوهِ فصول و آسمان است، همانا تائو یا «راه» است که از هر رود و صخره و ستاره ای برمی آید، ناموسی است بیطرف و بی تَشَخُص و در عینِ حال بِخردانه که بر موجودات، اِستیلا می ورزد و رعایتِ آن، برای مردمی که می خواهند با خِرَد و آرامش به سر برند، پرهیز ناپذیر است. تائو دو وجه دارد، تائوی گیتی یا ناموسِ اشیا، و تائوی حیات یا ناموس رفتار. لائوتزه اعلام می دارد که این هر دو تائو در واقع یکی بیش نیستند، و حیاتِ انسانی، با آهنگِ پایدار و موزونِ خود، جزئی از آهنگِ عالم است. تائوی کیهانی همانا وحدتِ همة قوانینِ طبیعت و به منزلة ذاتِ واقعیت یا، به اصطلاح اسپینوزا، جوهرِ هستی است. همة صورتها یا جلوه های طبیعت در این تائوی کیهانی جایی دارند و همة تکثرات و تناقضاتِ پدیدار در آن گِرد می آیند. تائوی لائوتزه برابر است با مفهومِ مطلقِ هِگِل- مفهومی که همة جزئیات در آن مستهلک شده اند.
لائو می گوید که طبیعت، در عصرهای پیشین، انسان و حیات را ساده و برخوردار از آرامش گردانید. در آن زمان، جهان: شاد و فرخنده بود. اما انسانها، بر اثرِ دستیابی بر دانش، زندگی را با ابداعات و اختراعاتِ خود پیچیده ساختند، عِصمتِ فکری و اخلاقی را از کف دادند، از کشتزارها به شهرها روی آوردند، و دست به کتاب نویسی زدند. پس نکبتهای انسانی و اشکهای فیلسوفان آغاز شد. از آن پس، مردِ خردمند از آشفتگیِ اجتماعی- از این بازارِ آشفتة تباهی آور و شوربای قانون و تمدن- گریخت و، دور از شهر و کتاب و کارگزارانِ پولجو و مُصلحانِ بیهوده کار، در دامانِ طبیعت آرمید. سعادتِ پایدارِ انسانی؛ در خِرَد و قِناعت است. و رازِ خِرد و قناعت در این است که، مانندِ رِواقیان، فرمانبردارِ طبیعت شویم، عقل و تدبیر را یکسره به دور رانیم، به فَتاوی طبیعت، که در غرایز و عواطفِ ما منعکس می شوند، با اعتماد گردن نهیم، و از راه و رسمِ خاموشِ طبیعت با فروتنی پیروی کنیم. شاید هیچ سخنی از این خردمندانه تر نباشد:
در طبیعت همة چیزها بی صدا کار میکنند. به وجود می آیند و مالکِ چیزی نیستند. کارِ خود را می کنند و ادعایی ندارند. همة چیزها، بی تفاوت، کارِ خود را می کنند و آنگاه می بینیم که آرام می گیرند. هر یک از آنها، چون به اوجِ کمال رسند، به اصلِ خود باز می گردند. نتیجة رِجعت به اصل، آرامش است و تَحَقُقِ سرنوشت. این رِجعت، قانونی جاویدان است، و دریافتِ این قانون، خِرد است.
سکون، نوعی بیحرکتیِ فلسفی، و اجتناب از دخالت در جریانِ طبیعی امور، آیتِ خردمندان است. اگر دولت به هرج و مرج افتد، اصلاحِ آن کاری شایسته نیست. هر کس باید در اجرای وظایفِ فردی خود بکوشد، و اگر مانع و مقاومتی پیش آید، شیوة خردمندانه، نه ستیزه، بلکه گوشه گیری و آرامشجویی است، و پیروزی- اگر اساساً مَطمَحِ نظر باشد- زادة تسلیم و شکیبایی است. اِنفعال، بمراتب بیش از فعل، پیروزی آفرین است. سخن لائوتزه در این مقام لحنی مسیحیایی دارد:
اگر ستیزه نکنید، هیچ کس در جهان نخواهد توانست با شما ستیزه کند، ... گزند را با مهربانی تلافی کنید ... به کسانی که نیکوکارند، نیکی می کنم و به آنان که نیکوکار نیستند، نیز نیکی می کنم. به این شیوه، همه به نیکی کشانیده می شوند. نسبت به کسانی که اخلاص دارند مخلصم، و نسبت به آنان که اخلاص ندارند نیز مخلصم. به این شیوه، همه به اخلاص کشانیده می شوند ... نرمترین چیزهای جهان، درشت ترین اشیا را درهم می شکند و بر آنها غالب می آیند ... در جهان چیزی ملایمتر یا کم نیروتر از آب نیست. با این وصف، برای حمله بر اشیایی که قدرت و استحکام دارند، چیزی تواناتر از آب وجود ندارد.
همة این اصول، مؤدی به تصوری است که لائو از مفهومِ «انسانِ خردمند» دارد. وجهِ مشخصِ فلسفة چینی این است که به جایِ پارسایان از خردمندان نام می برد و بیشتر به خِرد می پردازد تا به خیر. انسانِ آرمانیِ چینیان، زاهدِ مُتَقی نیست، بلکه موجودِ پخته و آرمیده است، انسانی است که، گرچه می تواند در جهان مقامی شامخ بیابد، به آغوشِ سادگی و سکوت پناه می برد. سکوت آغازِ خِرد است. خردمند حتی از تائو یا خِرد سخن نمی گوید، زیرا هیچ گاه نمی توان خِرد را با الفاظ ابلاغ کرد. وسیلة ابلاغ خِرد، عمل است. «کسی که [ راه را] می شناسد، دربارة آن دَم نمی زند، کسی که دربارة آن زبان می گشاید، آن را نمی شناسد. او [که آن را می شناسد] دهانِ خود را فرو می بندد و سوراخهای بینی را جمع می کند.» خردمند فروتن است، زیرا پس از پنجاه سال زندگی به نسبیت دانش و سستیِ خِرد پی برده است. اگر خردمند از دیگران بیشتر بداند، در کِتمان بیش دانی خود می کوشد، «زیرکی خود را تعدیل می کند و خود را با کُندهوشیِ [دیگران] همنوا می گرداند.» بیشتر با ساده اندیشان، و نه دانایان؛ موافقت می نماید و از غریزة خلافگوییِ نوآموزان آزرده نمی شود. اهمیتی به ثروت و قدرت نمی نهد، بلکه مانند بوداییان هوسهای خود را به کمترین حد می رساند.
چیزی ندارم که بدان ارج گذارم. آرزومندم که قلبم کاملا مفتوح و برای خلا خالی شود ... باید حالتِ خلأ به کمال رسد، و، برای حفظِ آرامش، نیرویی کاهش ناپذیر به کار رود ... نه می توان به چنین کسی نزدیک شد و نه می توان از وی دور شد. وی از سود و گزند و بزرگی و فرومایگی برکنار است، والاترین انسانی است که در زیرِ آسمان وجود دارد.
لزومی ندارد که دقیقاً به مواردِ وفاقِ عقایدِ لائوتزه و آرای ژان ژاک روسو اشاره کنیم. این هر دو، با آنکه به یک زمان تعلق نداشتند، از یک سِنخ بودند. فلسفه هایی این گونه، گاه به گاه در جهان رخ می نماید، زیرا در هر نسلی کسانی هستند که از کِشاکِش و سختگیری و پیچیدگی و شتابندگیِ حیاتِ شهری خسته می شوند و، با تخیلی که دانش را تحت الشعاع قرار می دهد، دربارة خوشیهای زندگیِ روستایی قلم می فرسایند، غافل از آنکه تنها کسی می تواند شعرِ روستایی بسازد که زمینة شهریِ استواری داشته باشد. «طبیعت» واژه ای است که در هر دستگاهِ اخلاقی یا لاهوتی می گنجد، ولی با بینشِ داروینی و دیدِ غیراخلاقیِ نیچه بیشتر سازش دارد تا با سنجیدگیِ دلارامِ لائوتزه و مسیح. کسی که بخواهد طبیعت را پیرو گردد و به حکمِ آن عمل کند، به احتمالِ بسیار، به جای آنکه به فلسفه بپردازد، به آدمکشی خواهد گرایید و گوشتِ بدنِ دشمنانِ خود را خواهد خورد. چنین کسی را توانِ آن نیست که خضوع و خشوع پیش گیرد و سکوت پیشه کند. حتی شخم زدنِ خاک خلافِ طبعِ موجودی است که از آغاز به شکار کردن و کشتن خو گرفته است. حتی کشاورزی و صناعت برای او «غیر طبیعی» است. با اینهمه، فلسفة بازگشت به طبیعت شاملِ نکاتِ آموزنده ای نیز هست. گمان می رود که چون در سیرِ عمر، تیزیِ آتشِ ما بکاهد، ما نیز این فلسفه را بارور یابیم و خواستارِ آرامشِ شفا بخشِ کوههای بی ازدحام و کشتزارهای پهناور شویم. زندگی میان ولتر و روسو، کنفوسیوس و لائوتزه، و سقراط و مسیح در نوسان است. پس از آنکه از سر خیره سری در راه عقیده ای جنگیدیم و کنارش گذاشتیم، به نوبة خود از جنگ ملول خواهیم شد و دفترِ عقایدِ کم مایة خود را به نوباوگان خواهیم سپرد و به همراهی ژان ژاک و لائوتزه به بیشه ها خواهیم شتافت؛ با جانوران دوستی خواهیم کرد و، خرسندتر از ماکیاولی، با اذهانِ سادة دهقانان، الفت خواهیم گرفت و بیدریغ دنیا را رها خواهیم کرد تا در دیگِ خباثتِ خود بجوشد. آنگاه از اصلاحِ دنیا دست خواهیم شست و، شاید، همة کتابها را خواهیم سوزانید، جز یکی: معجونِ خردمندی را در تائوته چینگ خواهیم یافت.
به حدس می توان دریافت که این فلسفه برای کنفوسیوس بسی رنج آور بوده است. وی، که پیش از سن کمال- در سال سی و چهارم عمر- به لویانگ، پایتخت چو، شتافت و از استادِ کهن دیدن کرد، در پاره ای از دقایقِ تاریخ، از او راهنمایی جست،( این داستان از بزرگترین مورخ چینی، سوما چی ین، منقول است؛ اما ممکن است خیالی باشد. بدشواری می توان پذیرفت که لائوتزه در هشتاد و هفت سالگی در پر ازدحامترین شهر چین به سر برده باشد.) ولی لائوتزه با ایجازی خشک و رمز بار پاسخش گفت:
جویای کسانی هستی که استخوانهایشان خاک شده است. از آنان جز سخنانشان چیزی نمانده است. بزرگمرد، چون هنگامش فرا رسد، به رهبری بر می خیزد. اما پیش از آن هنگام، از هر کوششی خودداری می نماید. شنیده ام که سوداگرِ کامیاب، تمول خود را کتمان می کند و چنان می نماید که گویی چیزی ندارد، و بزرگمرد، گرچه بسیار مایه ور است، آداب و ظاهری ساده دارد. غرور و فزون جویی و خودنمایی و اَغراضِ بیهودة خود را به دور افکن. از اینها به منشِ تو سودی نمی رسد. این اندرز من است به تو.
مورخانِ چینی روایت می کنند که کنفوسیوس بیدرنگ پُرمغزیِ این سخنان را دریافت و از این رو دلتنگ نشد و، چون از نزدِ خردمندِ در حال مرگ بازگشت، به شاگردانِ خود چنین گفت: «می دانم که پرندگان چگونه پرواز می کنند و ماهیان چگونه شناور می شوند و چارپایان چگونه می دوند. ممکن است دونده به دام افتد و شناور صید شود و پرنده به تیری فرو افتد، اما نمی توانم بگویم که اژدها چگونه از میان ابرها بر باد سوار می شود و به آسمان می رود. امروز لائوتزه را دیدم. او را تنها به اژدها همانند توانم کرد.» این استادِ نوخاسته، پس از آن ملاقات، دامنِ همت به کمر بست تا رسالتِ خود را به انجام رساند و نافذترین فیلسوفِ تاریخ شود.
Create your
podcast in
minutes
It is Free