کنفوسیوس
خردمند در جستجوی دولتِ عادل
9 اثر کلاسیک
کنفوسیوس
1. خردمند در جستجوی دولتِ عادل
کونگ چی یو، که شاگردانش او را کونگ فوتزه، یعنی «کونگِ استاد» می خواندند، به سال 551ق م، در چوفو، واقع در اماراتِ لو که همان استانِ شانتونگِ کنونی است، زاده شد. بنابر افسانه های چینی که در عرصة مبالغه پردازی از افسانه های هر قومی؛ گوی سبقت می ربایند، اشباح، تولدِ طفلِ نامشروعی را به مادری جوان خبر می دهند، پس مادرِ جوان، کنفوسیوس را در غاری به دنیا می آورد. به هنگامِ زادنش، خیلِ اژدها به مراقبت می پردازند و بانوانِ آسمانی، هوا را عطرآگین می سازند. آورده اند که نوزاد، پُشتی چون پُشتِ اژدها و لبانی مانندِ لبانِ گاو و دهانی به سانِ دریا داشت. وی به خانواده ای متعلق بود که هنوز برقرار است و قدیمترین خانوادة چینی محسوب می شود تبارشناسان تأیید می کنند که نسبِ وی مستقیماً به امپراطورِ بزرگ، شی هوانگ تی، می رسد و تقدیر بر این بوده است که اَخلافِ وی تا امروز دوام آورند. اَخلافِ نرینة او در سَدة پیش به یازده، هزار تن می رسیدند. اکنون تقریباً همة مردمِ شهرِ مولدِ او، خود را از ثمره او، یا از نسل یگانه فرزندش، می دانند. وزیرِ داراییِ حکومتِ کنونیِ چین [سال 1935] که در نانکینگ مستقر است، از آن زمره است.
وقتی که کونک فوتزه به جهان آمد، پدرش هفتاد ساله بود، و چون فرزند به سه سالگی رسید، پدر درگذشت. او را به مدرسه فرستادند ولی، برای کمک به مادر، به شغلی نیز تن درداد، و شاید رخوت یا وقاری که همة اوراقِ کارنامة عمر او را درنوردیده است، در همین اَوانِ کودکی بر او دست یافته باشد. با این وصف، در جوانی مجال آن داشت که در تیراندازی و خنیاگری تردست گردد. چنان به موسیقی خو گرفت که براثرِ شنیدنِ آهنگی دلنشین منقلب شد و از آن پس به گیاه خواری روی آورد و مدتِ سه ماه گوشت نخورد! برخلافِ نیچه، میانِ فلسفه و ازدواج مخالفتی ندید؛ پس، در سنِ نوزده ، همسری برگزید و در بیست و سه او را رها کرد و ظاهراً دیگر متأهل نشد.
در سال بیست و دومِ عمر، کار خود- آموزگاری- را آغاز کرد. خانة خود را آموزشگاه گردانید و از شاگردان جز شهریة قلیلی که در استطاعتِ آنان بود، نخواست. برنامة درسی او مرکب از تاریخ و شعر و آیینِ مردمداری بود. می گفت: «شعر، منشِ انسانی را می سازد، آیینِ مردمداری، به میانجیِ آداب و تشریفات، منش را می پَروَرَد، و موسیقی، منش را کمال می بخشد.» همچون سقراط، شاگردانِ خود را به شیوة زبانی درس می داد و چیزی نمی نوشت. از این رو، آنچه از او می دانیم ناشی از گزارشهای اعتماد ناپذیرِ شاگردانِ اوست. وی، که از حمله کردن به فرزانگانِ دیگر پرهیز می نمود و رد کردنِ عقایدِ دیگران را، اتلافِ عمر می شمرد، با رفتارِ خود، سرمشقی پسندیده برای فیلسوفانِ آتی باقی نهاد. در کارِ تدریس، هیچ گونه روشِ منطقیِ دقیق به شاگردان نمی آموخت، بلکه بآرامی خطاهای آنان را نشان می داد و از آنان فراست می خواست و هوشِ آنان را تیز می کرد. می گفت: «براستی نمی توانم برای کسی که به گفتنِ (در موردِ این چه فکری کنم؟) معتاد نباشد، کاری کنم.» و «برای کسی که مشتاق نباشد، حقیقت را نمی گشایم، و به یاری کسی که نگرانِ تبیینِ نموده ها نباشد، برنمی خیزم برای کسی که یک گوشة موضوع را به او بنمایم و او خود سه گوشة دیگر را از آن درنیابد، دَرسَم را تکرار نمی کنم.» اطمینان داشت که داناترین و نادانترین مردمان از آموزش بهره ای نمی جویند، و کسی می تواند از سرِخلوص به مطالعة فلسفه ایِ مردمی بپردازد که قبلا منش و ذهنِ خود را بپرورد. «یافتنِ مردی که سه سال درس گرفته ولی به خِیر گرایش نیافته باشد، آسان نیست.»
در آغاز، بیش از چند شاگرد نداشت، ولی بزودی در اکناف پیچید که، در پسِ لبانی گاوآسا و دهانی دَریا وَش، دلی پرمهر و ذهنی پُر بار در جنب وجوش است. کنفوسیوس در پایانِ عمر توانست برخود ببالد که سه هزار تن از جوانان نزد او درس خوانده و، چون خانة او را ترک گفته اند، به مقاماتِ شامخ رسیده اند. گروهی از دانشجویان، که زمانی به هفتاد تن رسیدند، همواره نزدِ کنفوسیوس می زیستند، همچنان که نوآموزانِ هندو با «گورو»ی خود زندگی می کردند. همة شاگردان به استادِ خود علاقة تام داشتند و همواره از سرِ نیکخواهی معترض بودند که چرا خود را به خطر می اندازد و چرا در حفظِ نامِ نیکِ خود نمی کوشد. با آنکه نسبت به شاگردان سختگیر بود، بعضی از آنان را بیش از فرزندِ خود دوست می داشت؛ هنگامی که "یِن هووی" درگذشت، بیش از اندازه گریست و در پاسخِ امیر "گای"، که از او نامِ بهترین شاگردش را پرسید، گفت: «یِن هووی عاشقِ آموختن بود ... هنوز نشینده ام که فردی [چون او] شیفتة آموختن باشد ... هر چه می گفتم او را به وجد می آورد ... خشمِ خود را بروز نمی داد. خطا را تکرار نمی کرد. بدبختانه عمرِ مُقَدَرِ او کوتاه بود و مُرد، و اکنون کسی [چون او] نیست.» طُلابِ کاهل از کنفوسیوس دوری می گرفتند یا عنایتِ چندانی نمی دیدند. وی از آنان بود که شاگردِ کاهل را با ضربِ چوبدست درس می دهند و با صِراحتی بیرحمانه می رانند. «سخت است وضعِ کسی که سراسرِ روز، خود را با خوراک انباشته می کند، بی آنکه ذهنِ خویش را کاری گمارد ... در جوانی، چنانکه در خورِ نونهال است، فروتن نیست؛ در کمالِ عمر دست به کاری نتیجه بخش نمی زند، و عمری دراز می کند- چنین کسی در حکمِ آفت است.» هنگامی که در حجره بود، یا با شوقِ فراوان در رهگذرها می ایستاد و به شاگردانش تاریخ و شعر و آداب و فلسفه می آموخت، مَنظَری غریب داشت. صورتهایی که نقاشانِ چینی از او ساخته اند، به اواخرِ عمرِ او تعلق دارند: سرش کمابیش بی موست و بر اثرِ آزمایشهای روزگار، گِره خورده و چروکیده شده است. چهره اش چنان خشونتِ جدی و ترس آوری دارد که به شوخ طبعی و ملایمتِ تصادفی او، و حساسیت و ظرافتی که علی رغمِ کمالِ تحمل ناپذیرش به او حالتی انسانی می داد، مجالِ خودنمایی نمی بخشد. یک معلمِ موسیقی" چونگ نی" یا کنفوسیوس را در اواسط عمر چنین وصف می کند:
بسیاری از آیاتِ خردمندان را در "چونگ نی" دیده ام. چشمانِ رودسان، و پیشانی اژدها آسا دارد- و اینها مشخصاتِ "هوانگ تی" است. دستهایش دراز و پشتش چون سنگ پشت است. بلندیش از نه پا[ی چینی] تجاوز می کند. ... هرگاه لب به سخن می گشاید، سلاطینِ ماضی را می ستاید. راهِ فروتنی و ادب می پوید. هر موضوعی را شنیده و به حافظة نیرومند خود سپرده است. دانش او پایان ناپذیر می نماید. آیا نمی توانیم طلوعِ مردی خردمند را در او سراغ کنیم؟
در داستانها «49 ویژگی برجسته» به او نسبت داده اند. یک بار که در حینِ سفر، بتصادف، از شاگردانش جدا شد، شاگردان از گزارشِ مسافری، محل او را یافتند. مسافر گفته بود مردی را دیده است دیو آسا با «سیمای پریشان یک سگِ ولگرد.» وقتی که شاگردان این توصیف را برای کنفوسیوس باز گفتند، وی محظوظ شد و گفت: «عالی است! عالی است!» معلمی کهنه پرست بود و باور داشت که رعایتِ حدودِ شاگردی و معلمی ضرور است. تَقَیُّد به آداب، آرمان بود. آیینِ مَردمداری، آب و نانش بود. کوشید تا لذتجوییِ غرایز را با خشکی و سختی کِشیِ مَشرَبِ خود تعدیل کند. چنین می نماید که گاهی به خودستایی تن درداده است، گفته است: «می توان در یک مزرعة 10 خانواری یک تن را با عزت و صمیمیتِ من یافت، اما او به قدرِ من شیفتة دانش نخواهد بود.» «در فرهنگ، شاید برابرِ دیگران باشم، اما هنوز به منشِ انسانِ برتر، که به تعالیمِ خود عمل می کند، دست نیافته ام.» «اگر امیری بود که مرا به کار می گماشت، در ظرفِ دوازده ماه کاری عمده می کردم، و در طی سه سال حکومت کامل می شد.» اما بر رویِ هم، عظمتِ او با فروتنی همراه بود. شاگردانش به ما اطمینان می دهند: «چهار چیز بودکه استاد از آنها یکسره برکنار بود: با تصدیقِ بِلاتَصَوُر و تصمیماتِ نسنجیدة هَوَسناکانه و لِجاجت و خودخواهی سروکار نداشت.» خود را «ناقل-و نه واضح-می نامید.» و وانمود می کرد که فقط ناقل چیزهایی است که از امپراطورهای نیکوکار- "یو" و "شان"- آموخته است. سخت آرزومندِ شهرت و مقام بود، اما برای تحصیلِ آنها به سازشِ دور از شرف، تن در نمی داد. بارها مقامات والا را رد کرد، زیرا گُمارندگانِ او کسانی بودند که حکومتشان از دیدگاهِ او عادلانه نبود. به شاگردانِ خود اَندرز می داد که انسان باید بگوید «مرا "باکی" نیست که مقامی ندارم، پروای من این است که برای تحصیلِ مقام، شایسته گردم. مرا باکی نیست که مشهور نیستم، خواهان آنم که لایقِ شهرت شوم.»
مانگ هه، که یکی از وزیرانِ امیر لو بود، فرزندانِ خود را به محضر کنفوسیوس فرستاد، و کنفوسیوس، به پایمردیِ آنان، به دربارِ "چو" در لویانگ معرفی شد. اما، از سَرِ افتادگی، از آن دوری گرفت و، چنانکه دیده ایم، به ملاقاتِ لائوتزة خردمند، که در آستانة مرگ بود، شتافت. چون به لو بازگشت، موطنِ خود را چنان آشوبناک دید که با چند تن از شاگردان به امارتِ "چی" کوچید. کوچندگان، هنگامی که در راهِ خود از میانِ کوههای بلند دورافتاده می گذشتند، از دیدنِ "فرتوتْ زنی" که کنارِ گوری می گریست، مبهوت شدند. کنفوسیوس "تسه لو" را گسیل داشت تا از غم او بپرسد. پیرزن در پاسخ گفت: «پدرِ شوهرم در اینجا به وسیلة ببری به قتل رسید و شوهرم نیز، و اکنون پسرم هم به همان سرنوشت دچار آمده است.» کنفوسیوس از او پرسید که چرا در چنان جای خطرناکی مانده است. زن پاسخ داد: «در اینجا حکومتِ ستمکار وجود ندارد.» کنفوسیوس به شاگردانش گفت: «فرزندان من، این را به یاد بسپارید: حکومتِ ستمکار: درنده تر از ببر است!»
"امیرِ چی" او را بار داد و از تعریفی که دربارة حکومت؛ نیک از او شنید، بسی خشنود شد: «حکومت هنگامی نیک است که امیر، امیر باشد و وزیر، وزیر و پدر، پدر باشد و پسر، پسر.» امیر: خراجِ شهرِ "لین چی یو" را برای معیشتِ او تخصیص داد. اما کنفوسیوس هدیة امیر را نپذیرفت و اظهار داشت که کارِ در خورِ پاداشی چنان نکرده است. امیر اصرار ورزید که او را به عنوان مشاور نزد خود نگاه دارد. ولی گان یینگ، وزیر اعظم، با سخنِ خود او را منصرف گردانید: «این دانشوران از کردار برکنارند و نمی توان از آنان پیروی کرد. چنان با نِخوَت و خودبینی به آرای خویش می نگرند که در مقاماتِ بالایی خرسند نمی شوند. ... این جنابِ کونگ: عجایبِ فراوان دارد. تنها برای اجرای تشریفاتی که وی دربارة رفت و آمد می داند، نسلها وقت لازم است!» پس، کنفوسیوس به لو بازگشت، پانزده سال دیگر به شاگردان درس داد و آنگاه برای تَصَدیِ مقاماتِ دیوانی فرا خوانده شد.
در پایان سَده، او را سرکلانترِ "چونگ تو" گردانیدند. از یک روایتِ چینی بر می آید که، با انتصابِ او، درستکاری مانند مَرَضی مُسری: شهر گیر شد، چندانکه مردم اگر در خیابان اشیای گرانبها می یافتند، یا آنها را بر نمی گرفتند یا به صاحبانشان می رساندند. هنگامی که تینگ، امیرِ لو، کنفوسیوس را بر مسندِ سرپرستیِ خدماتِ عمومی نشانید، کنفوسیوس فرمان داد که اراضی را مَساحی کنند و در کشاورزی اصلاحاتِ فراوان معمول دارند. سپس، بارِ دیگر ارتقا یافت و به وزارتِ جرایم رسید. چنین گفته اند که انتصابِ او بدین سِمَت به تنهایی: نابودیِ جنایت را کفایت کرد. در اخبارِ چینیان آمده است که «نادرستی و تباهی به شرم افتادند و رو پنهان کردند. صداقت و وفاداری، خصلت مردان شد و عِفَت و فرمانبری، خصیصة زنان. بیگانگان از اماراتِ دیگر بدان سامان روی آوردند. کنفوسیوس بُتِ مردم گردید.»
این تحول چنان عظیم است که البته باور کردنی نیست. در هر حال، وضعِ جدید دوام نیاورد و بیگمان بزهکاران از نهانگاهها سر بر آوردند و زیرِ پای استاد دام گستردند. مورخان می گویند که اماراتِ مجاور، به "لو" رَشک بردند و از قدرتِ افزایندة آن به هراس افتادند. در "چی"، وزیری مَکار نظر داد که باید تینگ، امیرِ لو، را از کنفوسیوس دور و بیزار گردانید. پس امیرِ "چی" گروهی از دخترانِ خوشنوا و شیرین ادا را با یکصد و بیست اسب، که از دخترکان نیز زیباتر می نمودند، نزدِ امیر تینگ فرستاد. امیر شیفتة دختران و اسبان شد، و کنفوسیوس، که حاکم را سرمشقی برای رعایا می خواست، رنجید. امیر رنجش او را به چیزی نگرفت و از وزیران و امورِ حکومت غافل شد. پس تِسه لو بانگ برداشت: «استاد، وقت رفتن است.» کنفوسیوس با اکراه از کارِ خود کناره گرفت و لو را ترک گفت. سیزده سال به آوارگی، عمر گذاشت و شکوه سرداد که هرگز «کسی را ندیده است که تقوا را به قدرِ جمال دوست بدارد». حقاً یکی از خطاهای شایان سرزنشِ طبیعت این است که میانِ تقوا و جمال جدایی انداخته است.
استاد و تنی چند از شاگردان از ولایتی به ولایتی رفتند. دیگر در ولایتِ موطنِ خود مُعَزَز نبودند. در برخی از ولایات، تکریم می شدند و در بعضی، تخفیف و تهدید. دوبار مورد حملة اوباشان قرار گرفتند و یک بار از گرسنگی به آستانة هلاکت رسیدند. حتی "تسه لو" زبانِ شکایت گشود که چنین حیاتی در خورِ «انسانِ برتر» نیست. در جریانِ سفرِ آنان، "امیرِ وی" ریاستِ حکومتِ خود را به کنفوسیوس پیشنهاد کرد. اما کنفوسیوس، که از عقایدِ امیر خشنود نبود، نپذیرفت. هنگامی که آن جماعتِ کوچک از خاکِ "چی" می گذشتند، با دو پیرمرد، که از بدِ روزگار، مانندِ لائوتزه، زندگی را رها کرده و در گوشه ای به فَلاحت پرداخته بودند، روبرو شدند. یکی از آن دو کنفوسیوس ر ا به جا آورد و به "تسه لو" دشنام داد که چرا کنفوسیوس را همراهی می کند. پیرمرد می گفت: «آشفتگی همچون سیلی بالنده؛ سراسرِ شاهنشاهی را فرا می گیرد، و کیست که این وضع را برای تو دگرگون سازد؟ به جای پیروی از مردی که از این ایالت به آن ایالت پناه می برد، آیا بهتر نیست پیرو کسانی شوی که از سراسرِ عالَم رو بر می تابند؟» کنفوسیوس در این توبیخ تأمل کرد، اما هنوز امیدوار بود که باری دیگر در ایالتی مجالی یابد و رهبریِ اِصلاح و صلح را بر عهده گیرد.
سرانجام، در سال شصت و نهمِ عمرِ فیلسوف، امیرِ گی بر اریکة سلطنتِ لو نشست و سه تن را با هدایای شایسته نزد او فرستاد و دعوتش کرد که به مَسقطُ الرأسِ خود باز گردد. در نتیجه، کنفوسیوس پنج سالِ پایانِ عمر را با عزت و سادگی گذرانید. رهبرانِ لو بارها او را به مشاوره خواندند. ولی او خردمندانه گوشه گرفت و خویشتن را وقفِ تدوینِ آثارِ اصیلِ کلاسیکِ چین و تألیفِ تاریخِ قومِ خود کرد. در آن زمان، یک بار امیرِ "چی" احوالِ استاد را از" تِسه لو" پرسید و تسه لو از پاسخ دریغ ورزید. کنفوسیوس چون از آن خبردار شد، اعتراض کرد: «چرا نگفتی؟ چه او مردی است که، از شوقِ دانش پژوهی، خوراکِ خود را فراموش می کند، از شادیِ یافته های خود غمها را از یاد می برد، و فرا آمدنِ پیری را در نمی یابد.» در گوشة عزلت، با شعر و فلسفه، خود را تسلا می داد و مسرور بود که غرایزش با عقل هماهنگ شده اند. می گفت: «در پانزده سالگی به آموختن دل دادم. در سالِ سی ام سخت به خود قائم شدم. در چهل از شک رهایی جستم. در پنجاه به نوامیسِ آسمانی پی بردم. در شصت گوشهایی حقیقت نیوش یافتم. در هفتاد توانستم از خواستِ دل پیروی کنم، بی آنکه از راهِ صواب انحراف جویم.»
در سنِ هفتاد و دو در گذشت. پیرامونیان او روزی بامدادان شنیدند که به آوازی حزین می خواند: کوهِ عظیم باید فرو ریزد، تیرِ نیرومند باید در هم شکند، و خردمند، همچون گیاهی، پژمرده و نابود شود.
چون شاگردش، تسه کونگ، خود را بدو رسانید، استاد گفت: «هیچ سلطانِ هوشیاری فرا نمی آید. در سراسرِ شاهنشاهی یکی نیست که مرا سرور خود گرداند. زمانِ مرگِ من فرا رسیده است.» در بستر افتاد و پس از هفت روز جان داد. حواریانش، با شکوه و تشریفاتی که زیبندة اخلاصِ آنان بود، وی را به خاک سپردند. سپس مدتِ سه سال در کلبه هایی که کنارِ گورش ساختند، به سر بردند و همچون پدر مردگان، بر او سوگواری کردند. پس از آنکه همه رفتند، تسه کونگ، که بیش از دیگران به وی مهر داشت، سه سال دیگر در آنجا ماند و به تنهایی در کنارِ آرامگاه استاد ماتم گرفت.
2- 9 اثر کلاسیک
پنج اثر که به دستِ کنفوسیوس نوشته یا تدوین شده، برای ما به جا مانده است. این پنج اثر را در چین «پنج چینگ» یا پنج کتابِ شرعی می خوانند. کنفوسیوس در ابتدا «لی چی» یا «آداب نامه» را، که مراسمِ دیرینِ معاشرت را در بر داشت و به نظر او برای ساختن و پرداختنِ منشِ انسانی و نگاهداریِ نظم و صلحِ اجتماعی، سودمند بود، تدوین کرد. سپس ضمایم و تفاسیری برای «ای چینگ» یا «کتابِ تحولات» نوشت. وی با آنکه در فلسفة خود از موضوعاتِ لاهوتیِ «کتابِ تحولات» اجتناب می ورزید، باز این کتاب را نمونة اَکملِ فلسفة اولای چین می دانست. در مرحلة بعد، «شی چینگ» یا «کتابِ چَکامه ها» را تنظیم کرد تا ذاتِ حیاتِ انسانی و اصولِ اخلاق را بازنماید. در مرحلة چهارم، برای بیانِ حوادثِ بزرگِ موطنِ خود، «چون چیو» یا «سالنامه های بهار و خزان» را به شیوه ای موجز و بی آرایش نوشت. بالاخره به تألیفِ «شوچینگ» یا «کتابِ تاریخ» دست زد. در این کتاب مهمترین رویدادها، یعنی سرگذشتِ سلاطینِ دیرین و روزگارانی که شاهنشاهیِ چین تا اندازه ای از وحدت برخوردار بود و رهبرانِ آن، قهرمانانِ مدنیت و آموزگارانِ مردم محسوب می شدند، به میان آمده اند. کنفوسیوس از نوشتنِ این کتب، قصدِ تاریخگزاری نداشت، بلکه می خواست، به عنوانِ آموزگارِ جوانان، با انتخاب و طرحِ پاره ای از حوادثِ گذشته، شاگردانِ خود را از پریشانی برهاند و به راه اندازد. اگر این کتابها را به عنوانِ تاریخِ علمی و بیطرفانة چین مورد داوری قرار دهیم، به کنفوسیوس ستم روا داشته ایم. زیرا کنفوسیوس در این کتابها، به اقتضای رغبتی که به اخلاق و حرمتی که به خِرَد می نمود، خود، قصه ها و گفتارهای خیالی بر تاریخ افزوده است. اگر کنفوسیوس گذشتة کشورِ خود را می آراید، ما امریکاییان نیز با تاریخِ کوتاهِ خود چنین می کنیم. از این رو، جمهور سالاران یا رهبرانِ ما، که فقط در ظرفِ یکی دو قرن به صورتِ عارفان و پارسایان در آمده اند، مسلماً در نظرِ مورخان، هزار سال بعد، مانندِ "یو" و "شان"، انسانهایی متقی و کامل جلوه خواهند کرد!
چینیان بر این پنج «چینگ»، چهار «شو» یا «کتاب» افزوده و «9 اثرِ اصیلِ» کلاسیک به وجود آورده اند. شوها آثاری فلسفی هستند، و اولین و مهمترینِ آنها، «لون یو» یا «گفتارها و گفتگوها»، که بر اثرِ هوسِ لِگ، به نامِ «گلچینِ آثارِ کنفوسیوس»، در دنیای انگلیسی زبان نامور شده است، با سادگی و کوتاهی، نمونه هایی از اندیشه ها و گفته های کنفوسیوس را از زبانِ شاگردان و پیروانِ او نقل می کند. این کتاب، اثرِ استاد نیست و، چند دهه پس از مرگِ او، احتمالا به وسیلة شاگردانِ شاگردانش گِرد آمده است. با این وصف، برای آشنایی با فلسفة او، از کتابهای دیگر، معتبرتر است. «شو» یا کتاب دوم، که نزدِ چینیان، «تاشوئه» یا آموزشِ بزرگ، نام دارد، شاملِ گیراترین و آموزنده ترین مطالبِ کلاسیکِ چین است. فیلسوف چوشی، که از پیروانِ کنفوسیوس و از ناشرانِ افکارِ اوست، مطالبِ بندهای چهارم و پنجم این کتاب را به کنفوسیوس، وسایر مطالبِ آن را به یکی از شاگردانِ جوان او به نام "تسنگ تسان" نسبت می دهد، ولی کیا کووِی، محققِ قرنِ اولِ میلادی، این اثر را از آنِ کونگ چی، نوادة کنفوسیوس، می داند. با اینهمه، عمومِ دانش پژوهانِ شکاکِ کنونی، مؤلفِ آموزشِ بزرگ را مجهول می شمارند. سومین کتابِ فلسفیِ چین، «چونگ یونگ» یا «آیین میانه روی» نام دارد و، به تصدیقِ همة محققان، به قلمِ نوادة فوقُ الذکر است. «کتابِ منسیوس»، که بزودی از آن سخن خواهیم گفت، بازپسین اثرِ کلاسیکِ چین است. اما فلسفة کلاسیکِ چین، پس از این آثار نیز ادامه می یابد و، چنانکه خواهیم دید، سرکشان و نوآورانی به بار می آورد و به شاهکارِ کهنه پرستی، که همانا فلسفة کنفوسیوس است، تاختن می گیرد.
Create your
podcast in
minutes
It is Free