فلسفة لاادری کنفوسیوس
شیوة انسان برتر
سیاست کنفوسیوس
فلسفة لااَدری کنفوسیوس
رواست که فلسفة کنفوسیوس را دادگرانه مورد داوری قرار دهیم. این فلسفه – هر چه باشد – بیش از شعرِ عهدِ جوانی به خِرَد مَقرون است، و ما، چون پا به پنجاه سالگی گذاریم، خود بینشی آنچنان می یابیم. با این وصف، اگر به هنگامِ جوانی و نوجویی هم با این فلسفه دمساز شویم، باز می توانیم حقایقِ نیمه تمامی را که خویشتن دریافته ایم، در پرتو آن، برای خود روشنی بخش گردانیم. فلسفة کنفوسیوس را نباید یک نظامِ فلسفی، یعنی دستگاهی همساز، شاملِ منطق و فلسفة اولی(اولا) و اخلاق و سیاست، تلقی کرد. همچنانکه همة آجرهای قصرهای بختنصر، نام او را بر خود داشتند، شعبِ متعددِ یک نظامِ فلسفی نیز بر محورِ اندیشه ای یگانه می گردند. اما فلسفة کنفوسیوس چنین نیست. کنفوسیوس، برای آموختنِ فنِ استدلال، قوانین یا قیاساتِ منطقی را لازم نمی دانست و فقط با ذهنِ وَقّادِ خود به تحلیلِ عقایدِ شاگردانش می پرداخت. شاگردان، زمانی که آموزشگاهِ او را ترک می گفتند، چیزی از منطق نمی دانستند، اما به وضوح و دقت می اندیشیدند. روشن بینی و درست اندیشی و پاک سُخَنی، اولین درسهای استاد بود. می گفت: «غایتِ قُصوایِ کلام این است که دریافت شود»- و این نکته ای است که فلسفه در مواردِ بسیار از آن غافل مانده است. «هرگاه چیزی را می دانید، برسانید که می دانید، و هرگاه نمی دانید، واقعِ امر را تصدیق کنید- این است معنیِ دانش.» به نظرِ او، مُبهم گرایی یا مُبهم گویی کاری است خلافِ صداقت و مایة اَدبارِ اجتماعی. اگر امیری که از حیثِ عمل و قدرت امیر نیست، «امیر» خوانده نشود، اگر پدری که پدرانه رفتار نمی کند، «پدر» نام نگیرد، و اگر فرزندِ ناسپاس، «فرزند» شمرده نشود، آنگاه مردمان کلمات را دیگر بخطا به کار نخواهند برد. روزی تسه لو به کنفوسیوس خبر داد: «امیر "وی" تو را چشم دارد و می خواهد در راندنِ مُهماتِ حکومت، اَنبازِ خود کند. نخستین کاری که پیش گیری چیست؟ کنفوسیوس با پاسخِ خود، امیر و شاگردِ خود را به شگفت انداخت: «آنچه ضرور است، تصحیح نامهاست.»
کنفوسیوس، چون فلسفه را در خدمتِ کشورداری می خواست، از فلسفة اولی(اولا) رو بَرگرفت و کوشید که اذهانِ شاگردانش را از مسایلِ مرموز یا لاهوتی منصرف گرداند. با آنکه گاه به گاه از عالمِ بالا و دعا و نماز یاد می کرد و به شاگردانِ خود اندرز می داد که سُنن و شعایرِ کهن – نیاپرستی و قربانی – را بی کم و کاست مراعات کنند، از پاسخ گفتن به مسائلِ لاهوتی رو گردان بود، چندانکه مفسرانِ امروزیِ آثارِ او، مُتَفِقاً، او را «لااآدری» می خوانند. چون "تسه کونگ" از او پرسید که «آیا مردگان دانش دارند یا بی دانش اند؟» کنفوسیوس از دادنِ پاسخی قطعی خودداری کرد. چون "کی لو "دربارة «خدمت به ارواحِ مردگان» سؤالی کرد، استاد در پاسخ گفت: «تو که قادر به خدمتِ مردمان نیستی، چگونه می توانی به ارواحِ آنان خدمت کنی؟» "کی لو" پرسید: «اجازه ده که دربارة مرگ بپرسم.» کنفوسیوس پاسخ داد: «تو که زندگی را نمی شناسی، چگونه می توانی به شناسایی مرگ نایل آیی؟» هنگامی که کنفوسیوس سؤال «خِرَد چیست» را از "فان چه" شنید، اظهار داشت: «به وظایفِ انسانها به طورِ جدی پرداختن و به موجوداتِ روحانی حرمت نهادن، ولی از آنها دوری گرفتن – این را می توان خِرَد دانست.» روایت کرده اند که «چیزهای خارق العاده و قدرت نمایی و هرج و مرج و موجوداتِ روحانی، هیچ گاه موردِ بحثِ استاد قرار نمی گرفت.» شاگردان از خضوعِ فلسفی او سخت در رنج بودند و بیگمان آرزو داشتند که وی اسرارِ آسمان را برای ایشان بگشاید. در کتابِ "لی یه تزه" با آب و تابِ بسیار آمده است که کودکانِ ولگرد، استاد را به سخره گرفتند، زیرا وی اِذعان کرد که جوابِ سؤال سادة آنان را نمی داند. آن سؤال این است: «آیا خورشید به هنگام بامداد، که درشت تر می نماید، به زمین نزدیکتر است یا نیمروز، که گرمتر است؟» تنها نکته ای از فلسفة کنفوسیوس که در فلسفة اولی می گنجد، این است که وی در همة نمودها وحدت می دید و می کوشید تا میانِ قوانین، سلوک صحیح و نظاماتِ طبیعت، "هماهنگیِ پایداری" بیابد. روزی به "تسه کونگ" گفت: «تسه، به گمانم می پنداری که من بسیار چیزها را می آموزم و به حافظه می سپارم؟» تسه کونگ پاسخ داد: «آری، اما شاید چنین نباشد؟» کنفوسیوس گفت: «چنین نیست. من جویای وحدتی کلی هستم.» براستی ذاتِ فلسفه جز این نیست.
بیش از هر چیز، اخلاق را مورد توجه قرار می داد. هرج و مرجِ عصر خود را هرج و مرجِ اخلاق می دانست و آن را معلولِ ناتوان شدنِ عقایدِ کهن و پخشِ شکاکیتِ سوفسطایی – دربارة صواب و خطا – می شمرد، و باور داشت که برای درمانِ آن نباید به اندیشه های کهنه مُتُشَبِث شد، بلکه باید دانشی بیشتر به دست آورد و، با ایجادِ زندگیِ خانوادگیِ منظم، اخلاق را احیا کرد. لُبَّ لَبابِ برنامة کنفوسیوس را می توان در دو بندِ مشهورِ کتابِ آموزشِ بزرگ یافت:
پیشینیان که می خواستند فضیلتِ اعلا را در سراسرِ شاهنشاهی پخش کنند، نخست امارتهای خود را بخوبی انتظام می بخشیدند. برای انتظام بخشیدن به امارتهای خود نخست به خانواده های خود نظام می دادند. برای نظام دادن به خانواده های خود، نخست نفوسشان را می پروردند. برای پروردنِ خویشتن، نخست قلوبِ خویش را پاک می کردند. برای پاک کردنِ قلوبِ خود، نخست می کوشیدند تا در افکارِ خویش صادق و صمیمی باشند. برای آنکه در افکارِ خویش صادق و صمیمی باشند، نخست دانشِ خود را تا برترین مرز می گستردند. گسترشِ دانش، زادة پژوهش در احوال اشیا است.
از پژوهش در احوالِ اشیا، دانش: راهِ کمال می سپرد. از کمالِ دانش، افکارِ مردم به خلوص می گرایید. از خلوصِ افکارِ آنان، قلوبشان پاک می شد. از پاکیِ قلوبشان، نفوسشان پرورش می یافت. از پرورشِ نفوسشان، خانواده هایشان نظام می گرفت. از نظام گرفتنِ خانواده هایشان، امورِ امارات: قوام می پذیرفت. از گردشِ درستِ امورِ امارات، سراسرِ شاهنشاهی به آرامش و بهروزی می رسید.
این است شالوده یا جوهرِ فلسفة کنفوسیوس. اگر همة سخنانِ استاد و شاگردانش را فراموش کنیم ولی یک سخن را به خاطر سپاریم، می توانیم به کُنهِ قضایا راه یابیم و به رازِ زندگی راه بَریم. کنفوسیوس می گوید: جهان دستخوش جنگ است، زیرا کارهای آن درست رتق و فتق نمی یابد. کارها درست رتق و فتق نمی یابد، زیرا قوانینِ وضعی جای نظامِ اجتماعیِ طبیعیِ خانواده را گرفته است. خانواده آشفته شده و نظامِ اجتماعیِ طبیعی را از کف داده است، زیرا مردم فراموش کرده اند که بدونِ انتظامِ کارهای خویشتن، نمی توانند کارهای خانواده را سامان بخشند. مردم از انتظامِ کارهای خود دور مانده اند، زیرا دلهاشان صاف نیست، زیرا تفکرشان صادقانه نیست، نسبت به واقعیت منصف نیستند، و طبایعِ خود را، به جای ابراز، کتمان می کنند. تفکرشان صادقانه نیست، زیرا به جای آنکه، با پژوهش بیطرفانه دربارة چیزها، دانشِ خود را تا برترین مرز بگسترند، مجال می دهند که امیالشان رنگِ واقعیتها را دگرگون کند و قضایا را چنان که خواستِ آنان است، جلوه گر سازد. اگر مردم جویای دانشِ بیغرضانه باشند، تفکرشان مقرون به صِدق می شود. اگر افکارِ آنان مقرون به صدق باشد، قلوبِ آنان از هوسهای آشفته شسته می شود. اگر قلوبِ ایشان شسته شود، نفوسشان انتظام می یابد. اگر نفوسشان انتظام یابد، خانواده هایشان خود به خود منظم خواهد شد؛ این هم، نه با پندِ فضیلت مآبانه یا مجازاتِ شدید، بلکه با روشی ساده حاصل می شود – روشِ نمونه بودن و سرمشق شدن. اگر خانواده به این شیوه، به میانجیِ دانش و درستکاری و با راهنمایی عملی، منظم گردد، قهراً چنان نظامی که مایة کشورداریِ موفقیت آمیز باشد، یک بارِ دیگر در جامعه پدید آید. اگر دولت از عدالت و آرامشِ داخلی بهره برد، همة عالم غرقِ صلح و سعادت خواهد شد. فلسفة کنفوسیوس می خواهد انسانِ کامل به بار آورد و فراموش می کند که انسان: ددی شکاری است. این فلسفه، که مانندِ مسیحیت هدفی بر می گزیند و نردبانی برای رسیدن به آن در دسترس می گذارد، یکی از آثارِ زرینِ فلسفه است.
4- شیوة انسان برتر
بنابر این، خرد در خانه آغاز می شود، و بنیادِ جامعه: فردی است منظم در خانواده ای منظم. کنفوسیوس با گوته همداستان است که تکاملِ نفس، بنیادِ تکاملِ جامعه است. چون "تسه لو" پرسید که «انسانِ برتر چگونه پدید آمد»، کنفوسیوس پاسخ داد «از طریقِ پرورشِ نفس با مراقبت و حرمت.» از خِلالِ مکالماتِ کنفوسیوس می توان صورتِ انسانِ آرمانی او – انسانِ خردمند – را، که ترکیبی از فیلسوف و پارساست، به دست آورد. اَبرمردِ کنفوسیوس سه فضیلت دارد که، یکی در نظرِ سقراط و دیگری در نظرِ نیچه و سومی در نظر مسیح، فضیلتِ اعلا به شمار می رود: عقل، شجاعت، و نیکخواهی. «انسانِ برتر نگران است که مبادا به حقیقت واصل نشود. از فقر باکی ندارد. ... صادق و بیغرض است، نه تبعیض کار. ... هشیار است که، در آنچه می گوید، چیزی نادرست نباشد.» اما انسان برتر، عقلِ محض نیست، صرفاً مُحَقِق یا دوستدارِ دانش نیست. همچنانکه عقل دارد، مَنِش نیز دارد.» چون سجایا از عمل پیشی گیرند، سادگیِ روستایی روی می نماید، چون عمل، چیره تر از سجایا باشد، آداب و اطوارِ روحانیان دست می دهد، و چون عمل و سجایا به تساوی بیامیزند، آنگاه انسانی در کمالِ فضیلت به بار می آید. هوشمند کسی است که عقلش بر پایة حوادثِ جهانِ محسوس استوار باشد.
شالودة منش، صداقت است. «آیا تنها صداقتِ کامل نیست که انسانِ برتر را ممتاز می کند؟» چنین انسانی «پیش از سخن گفتن، عمل می کند و، سپس به مقتضای عملِ خود، سخن می گوید.» «زندگی انسانِ برتر به کارِ تیراندازان می ماند: وقتی که تیر به آماج اصابت نکند، تیرانداز علت را در خود می جوید.» «آنچه انسانِ برتر می جوید، در خودِ اوست و آنچه انسانِ پست می جوید، در دیگران است. ... انسانِ برتر از دریافتِ نیازِ خود به قدرت، پریشان می شود، ... نه از گمنامی خود نزدِ مردمان.» و با این وصف «متنفر است که پس از مرگ نامی از او نماند.» اندک گفتار و بسیار کردار است. ... بندرت سخن می گوید، و چون سخن گوید، جانِ کلام را می رساند. ... آنچه انسانِ برتر را از دیگران مشخص می کند کردارِ اوست، که دیگران ادراک آن نمی توانند.» در گفتار و کردار، میانه رو و معتدل است، و در هیچ کاری از راهِ اعتدال انحراف نمی جوید.» چیزهایی که در انسان تأثیر می کند، بیشمار است، و هنگامی که خواسته ها و ناخواسته های او تحتِ انتظام نباشند، چیزها، همچنانکه از برابرِ او می گذرند، او را به شکل خود درمی آورند.
«انسانِ برتر چنان تکاپو می کند که راهِ او در همة نسلها راهی عمومی باشد، چنان رفتار می کند که رفتارش در همة نسلها قانونی کلی باشد، چنان سخن می گوید که سخنش در همة نسلها هنجاری کلی باشد.»کنفوسیوس، چهار قرن پیش از هیلِل و پنج قرن قبل از عیسی، «قانونِ زرین» را می پذیرد: چونگ کونگ دربارة فضیلتِ کامل سؤال کرد. استاد گفت: « ... آنچه به خود نمی پسندی به دیگران مپسند.» در آثارِ کنفوسیوس این اصل کراراً به صورتِ منفی، و یک بار با یک کلمة مرکب، بیان شده است: تسه کونگ پرسید: «آیا یک مفهومِ واحد وجود دارد که بتواند در سراسرِ عمر، قانونِ عمل محسوب شود؟» استاد گفت: «آیا این کلمه، معاملة متقابل نیست؟» با اینهمه، کنفوسیوس مایل نبود که مانندِ لائوتزه بدی را با نیکی پاسخ دهد، چه می گویی؟» کنفوسیوس با خشونتی بیش از خشونتِ متعارفِ خود گفت: «در آن صورت مهربانی را چه جواب می دهی؟ آزار را با عدالت جواب ده، و مهربانی را با مهربانی.»
اقتضای منشِ انسانِ برتر، همدردیِ سرشار است با همة انسانها. از مشاهدة امتیازاتِ دیگران به خشم نمی افتد. هر گاه گرانمایگان را بیند، به فکرِ آن می افتد که با آنان برابر شود. هر گاه فرومایگان را بیند، به درونِ خود می نگرد و خویشتن را مورد رسیدگی قرار می دهد. زیرا کمتر خطایی در همسایگانِ ما هست که ما از آن سهمی نبرده باشیم. به اهانت و تهمت، وقعی نمی نهد. به همسایگان رأفت و ادب می ورزد، ولی زبان به ستایشِ ناروا نمی گشاید. فرودستان را خوار نمی دارد و به جلبِ نظرِ فَرادستان بر نمی خیزد. به وقار سلوک می کند، زیرا کسی که به وقار؛ مردم را پذیرا نشود، نزدِ آنان ارجی نمی یابد. در گفتار، ملایم، و در رفتار، صَدیق است. از تندگویی و چربزبانی می پرهیزد. کوشا و جدی است، زیرا کارِ بسیار در پیش دارد- و همین رازِ وِقارِ سادة اوست. حتی نسبت به دمسازانِ خود مؤدب است، اما نسبت به همه، حتی فرزندِ خود، اندازه نگاه می دارد. کنفوسیوس مشخصاتِ انسان برتر را- که سخت به «انسانِ بزرگ اندیشة» ارسطو می ماند- چنین خلاصه می کند:
انسان برتر 9 چیز دارد که در خورِ تأمل عمیق است. هنگام به کاربردن چشمانش، می کوشد تا درست ببیند. ... مشتاق است که رأفت در سیمایش جلوه کند. در معاشرت، می کوشد تا پاسِ حرمت دیگران بدارد. در تکلم، می کوشد تا صَدیق باشد. در کارش، می کوشد تا دقتی مؤدبانه مبذول دارد. در موردِ آنچه شک دارد، می کوشد تا از دیگران بپرسد. وقتی که خشمگین است، به عواقبِ خشم خود می اندیشد. وقتی که منفعتی در پیش دارد، از تقوا غافل نمی شود.
5- سیاست کنفوسیوس
به نظرِ کنفوسیوس، هیچ کس، جز مردانی این گونه، نمی تواند نظامِ خانواده را باز گرداند و دولت را به راه صلاح اندازد. جامعه: بر فرمان بردنِ کودکان از پدران و مادران، و اطاعتِ زن از شوهر قائم است، و چون از اینها نشانی نباشد، هرج و مرج فرا می آید. تنها یک امر از این قانونِ اطاعت برتر است، و آن قانونِ اخلاق است. فرزند «چون به خدمتِ والدین برخیزد، می تواند آنان را بحق نکوهش کند، اما بآرامی. چون دریابد که آن را به قبولِ اندرزِ او رغبتی نیست، بر شدتِ تکریم می افزاید، ولی از قصدِ خود چشم نمی پوشد. ...
هرگاه فرمانِ پدر یا امیر؛ ناصواب باشد، باید فرزند در برابرِ پدرِ خود ایستادگی ورزد، و وزیر در مقابلِ خداوندگارِ خویش بایستد.» این سخن را می توان یکی از پایه های نظرِ مِنسیوس دانست که می گوید: انقلاب: حقی الاهی است که به مردم داده شده است.
کنفوسیوس را نمی توان انقلابی به شمار آورد. وی احتمالا نمی توانست بآسانی بپذیرد که خونِ سلاطین با خونِ کسانی که بر آنان می شورند و جایشان را می گیرند، فرقی ندارد. با این وصف، در کتابِ چکامه ها با شهامتِ کافی نوشت: «پیش از آنکه سلاطینِ شانگ از دلِ مردم بروند، مُقَرَبِ خدا بودند. از خاندانِ شانگ عبرت بگیرید. مشیتِ بزرگِ [الاهی] صرفاً ثابت نمی ماند. «کانونِ مسلم و واقعیِ حاکمیتِ سیاسی، مردمند، زیرا هر حکومتی که از اعتمادِ آنان بی بهره شود، دیر یا زود سقوط می کند.»
تسه کونگ دربارة حکومت سؤال کرد. استاد گفت: «لوازمِ حکومت سه چیزند: باید خوراک و وسایلِ جنگی کافی باشد و مردم به حاکمِ خود اعتماد داشته باشند.» تسه کونگ گفت: «اگر ترکِ یکی از این سه ضرورت یابد، کدام را باید در ابتدا رها کرد؟» استاد گفت: «وسایل جنگی.» تسه کونگ باز پرسید: «اگر ترک یکی از آن دو ضرورت دیگر لازم آید، کدام را باید کنار گذاشت؟» استاد پاسخ داد: «خوراک را کنار گذار. از دیرگاه مرگ نصیبِ آدمیان بوده است؛ اما اگر مردم به حکامِ خود ایمان نداشته باشند، دولت را قَوامی نیست.»
بنا بر نگرشِ کنفوسیوس، شالودة حکومت، همانندِ بنیادِ منشِ انسانی، صداقت و اخلاص است. از این رو حکمرانِ نیکو سرمشقی است برای مردم. حاکم باید نمونة عالیِ سلوک باشد تا مردم نیز، از راه تقلید، به رفتارِ صواب کشانیده شوند.
کی کانگ دربارة حکومت از کنفوسیوس چنین پرسیده: «چه می گویی در بابِ کشتنِ مردمِ کَژ آهنگ، محضِ مصلحتِ مردمِ راسترو؟»کنفوسیوس پاسخ داد: «در راندنُ امورُ حکومت، چرا باید دست به کشتن زنی؟ هوسهای خود را به آنچه خیر است مختص کن تا مردم نیکو گردند. رابطة مِهتران و کِهتران همچون رابطة باد و علف است. وقتی که باد بر علف می وزد، علف باید در برابر آن خم شود ... کسی که با تقوا حکومت می کند، به ستارة قطبی می ماند که خود بر جای خود قائم است و همة اختران، فراسوی آن می گرایند.» کی کانگ پرسید که چگونه باید مردم را برانگیخت تا حاکمِ خود را گرامی دارند و به او وفادار باشند و به تقوا روی آورند. استاد گفت: «حاکم باید با وقار و متانت بر مردم سلطه ورزد. آنگاه بر او حرمت خواهند نهاد. باید نسبت به هر کس پدرانه و مُشفِقانه رفتار کند. آنگاه نسبت به او وفادار خواهند بود. باید نیکان را برتری بخشد و نالایقان را تعلیم دهد. آنگاه آنان با اشتیاق در پی فضیلت خواهند رفت.»
ایجادِ سرمشقِ خوب، اولین ضرورت حکومت است، و انتصابِ خوب دومین ضرورت. «راسترو را به کار گمار و کجرو را کنار گذار. به این شیوه، کج را می توان راست کرد.» در کتابِ آیینِ میانه رَوی آمده است: «گرداندنِ حکومت؛ وابسته به انتخابِ مردانِ شایسته است. چنین مردان را باید در پرتو منش شخصِ حاکم به بار آورد.» آیا حکومتِ مردان را توان آن هست که دولت را پاک کند و مردم را به تمدن والاتری کشاند؟ حکومتِ مردانِ برتر، برای نیلِ به این هدفها، باید دستِ کم در طی یک نسل از پاره ای کارها خودداری ورزد و، برعکس، دست به پاره ای کارها زَنَد: مردانِ برتر باید، تا مرزِ امکان، از وابستگی به بیگانگان دوری گیرند و دولتِ خود را از دستاوردهای خارجی مستقل گردانند که هرگز برای آن دستاوردها به جنگ وسوسه نشوند. باید از تجملِ دربارها بکاهند و خواستارِ بسطِ دامنة توزیعِ ثروت باشند، زیرا «تمرکزِ ثروت عاملِ پراکندنِ مردم است، ولی پراکندن ثروت در میانِ مردم، عاملِ گِردآمدنِ آنان است.» باید کیفرها را کاهش دهند و تعالیمِ عمومی را بِگُسترند، زیرا «براثرِ تعالیم، تمایزِ طبقات از میان می رود.» باید مردمِ متوسط الفکر را از آموختنِ درسهای عالی ممنوع داشت، ولی موسیقی را به همگان آموخت. «چون کسی موسیقی را درست فرا گیرد و دل و جانِ خود را با آن همنوا سازد، بسهولت بر قلبِ پرخلوص و آرام و سالم و طبیعی دست می یابد، و به برکتِ آن به سُرور می رسد ... بهترین راهِ اصلاحِ آداب این است که ... به تنظیمِ موسیقیِ مملکت توجه شود. ... هیچ کس نباید آدابِ و موسیقی را دمی از نظر دور دارد. ... نیکخواهی شبیه موسیقی، و پرهیزگاری لازمه آدابِ نیکوست.»
حکومت باید به آدابِ نیکو عنایت کند، زیرا هنگامی که آداب به تباهی افتند، ملت هم راهِ تباهی می سِپُرَد. آیینِ مردمداری، وجوهِ بیرونیِ منش را قوام می بخشد، و شخصیت را از لطفِ رفتارِ بزرگمردان بهره ور می گرداند. ما همان می شویم که می کنیم. در عرصة سیاست، «آیینِ مردمدادی برای مردم همچون سدی است در مقابلِ "افراط کاریهای شیطانی"» و «کسی که خاکریز و بندِ کُهنِ رود را بیهوده انگارد و از میان بردارد، بیگمان از آفاتِ طغیانِ آب مصون نخواهد ماند.» چنان می نماید که این سخنانِ استادِ خشمگین هنوز هم در گوشها طنین می افکند- سخنانی که گرچه روزگاری بر سنگ کنده شدند، باز بر اثرِ انقلاب از حرمت افتادند.
با اینهمه، کنفوسیوس نیز برای خود ناکجا آباد و رؤیاهای شیرین داشت، و از این رو با برخی کسان که سلطنتِ آن عصر را از فَیَضانِ «مشیت بزرگ» و «نمایندگیِ خدا» بی نصیب می دانستند و، به امیدِ نظامی بهتر، در انهدامِ نظامِ موجود می کوشیدند، همداستان شد. سرانجام به صورت یک سوسیالیست درآمد و به مرغِ خیال بال و پر داد:
چون اصلِ بزرگِ همانندیِ بزرگ، اِستیلا یابد، سراسرِ جهان به صورتِ یک جمهوری درآید؛ مردانِ بااستعداد و فضیلت و لیاقت را برگزینند؛ صادقانه، برای توافق، گفتگو کنند و صلحِ عمومی پدید آورند. به این شیوه، مردم؛ تنها والدین خود را والدینِ خود ندانند، و تنها کودکانِ خود را کودکان خود نشمرند. سالخوردگان تا هنگامِ مرگ از وسایلِ معاش برخوردار گردند، میانسالان به کار اشتغال ورزند، و جوانان از لوازمِ نشو و نما بهره گیرند. بیوگان و یتیمان و بیفرزندان و علیلان از مراقبت محروم نمانند. حقوق هر مرد محفوظ، و فردیت هر زن محترم باشد. همه به تولیدِ ثروت پردازند و دور ریختنِ آن را نپسندند، اما برای کامرانی، در نگاهداری ثروت، اهتمام نورزند. چون از کاهلی بیزارند، کار کنند، ولی، در کار، تنها منافعِ خود را نجویند. به این طریق، تدابیرِ خودپرستانه سرکوب شوند و توانِ تظاهر نیابند و دزدان و کج دستان و خائنانِ فتنه جو به ظهور نرسند. در نتیجه، درهای خارجی گشاده مانند و بسته نشوند، این است دولتی که بدان «همانندی بزرگ» نام می دهم.
دانیل اوکانِل، سیاستمدار ایرلندی قرن هجدهم، که برای استقلال ایرلند مبارزات بسیار کرد، می گوید: «بگذارید من ترانه های ملت را بنویسم. در آن صورت کاری نخواهم داشت که قوانینِ ملت را چه کسی وضع می کند!»
Create your
podcast in
minutes
It is Free