مِنسیوس، رایزن امیران
شون تزة واقِع گِرای
مِنسیوس، رایزن امیران
مِنسیوس که در سالنامه های فلسفة چین، از لحاظِ شهرت، پس از کنفوسیوس قرار دارد، از خانوادة کهنسالِ "مانگ" بود و، به فرمانِ پادشاه، نامش از "مانگ کو "به "مانگ تزه"، یعنی مانگِ استاد، تبدیل شد. محققانِ اروپایی، که زیرِ نفوذِ زبانِ لاتین قراردارند، نام او را به «منسیوس» گردانیدند، چنانکه "کونگ فوتزه" را «کنفوسیوس» خواندند.
مادر منسیوس را به خوبی خودِ او می شناسیم، زیرا مورخان او را به نام مادری نمونه، "بلند آوازه" کرده و حکایتِ نغزِ بسیار دربارة او نوشته اند. می گویند که وی سه بار، محض فرزندش، خانة خود را تغییر داد: بارِ اول به این علت که مجاورِ گورستان می زیستند، و پسر، همچون خادمانِ گورستان سلوک می کرد. بارِ دوم به این سبب که همسایة کشتارگاه بودند، و پسر به تقلیدِ حیوانات نعره می کشید. بارِ سوم به این علت که نزدیکِ بازار اقامت داشتند، و پسر رفتاری بازاری می نمود. سرانجام در کنارِ مدرسه ای خانه کردند، و دیگر بر رفتارِ کودک ایرادی نبود. وقتی که طفل در درس کوتاهی کرد، مادر در حضورِ او نخِ ماکوی خیاطی خود را گسست و، در پاسخِ پسر، توضیح داد که چون فرزند در درس خواندن و پیشرفت کردن کوتاهی کرده است، مادر هم دست از کار می کشد. بر اثر این تذکر، منسیوس مُحَصِلی ساعی شد. در جوانی همسری برگزید و سپس در برابرِ وسوسة طلاق مقاومت ورزید. برای تدریسِ فلسفه مدرسه ای برپا کرد و گروه نخبه ای از دانشجویان را گرد آورد. امیران از هر سو دعوتش کردند تا به دربار آنان رود و در بارة کشورداری به ایشان نظر دهد. منسیوس، که نمی خواست مادرش را در سالخوردگی تنها گذارد، امتناع نمود. اما مادرِ پیر سرانجام با سخنانی نغز، او را قانع و رهسپار کرد. این سخنانِ نغز، که شاید در اصل به وسیلة یکی از مردانِ چینی جعل شده باشد، چینیان را به بزرگداشتِ مادرِ منسیوس برانگیخته است:
زن را حقِ آن نیست که خود تصمیم گیرد، بلکه وظیفة او اطاعت است از سه امر: در کودکی باید از پدر و مادرِ خود فرمان برد. پس از ازدواج باید شوهر را اطاعت کند، و چون بیوه شد باید مطیعِ فرزندِ خود باشد. تو مردی هستی در کمالِ عمر، و من زنی سالخورده ام. آنچه را صواب می دانی، جامة عمل پوشان؛ من نیز بر وِفقِ قانونی که از آنِ من است، عمل می کنم. چرا باید بهرِ من دغدغه به خود راه دهی؟
منسیوس روانه شد، زیرا میلِ تعلیم دادن از میلِ حکومت کردن جدا نیست؛ یکی را بِخَراش و دیگری را بیاب. منسیوس، مانند ولتر، حکومت سلطنتی را بر دموکراسی ترجیح می داد و می گفت که، در نظامِ دموکراسی، حکومت برای موفقیت ِ خود باید همة مردم را تربیت کند، ولی درحکومتِ سلطنتی، برای سلامتِ دولت، کافی است که حکیمان؛ تنها یک تن- شاه- را به دانش رسانند. «خطاهای ذهنِ امیر را تصحیح کن. چون امیر را به صواب آوری، سلطنت استوار می شود.» نخست به "چی" رفت و کوشید تا امیر "شوان" را به راهِ راست کشاند. به شغلی افتخاری تمکین کرد و از قبولِ حقوقِ آن سرپیچید. اما پس از آنکه بیرغبتیِ امیر را به فلسفه دریافت، به امارتِ کوچکِ تانگ، که فرمانروایش یکی از شاگردانِ مخلص ولی بی مایة او بود، کوچید. سپس به "چی" بازگشت و، با قبولِ مقامی سودآور، به اثبات رسانید که دانش و فهمِ او فزونی یافته است! در خلالِ این سالهای آسودگی، مادرش درگذشت، و منسیوس جسد را با کبکة بسیار به خاک سپرد، چندانکه شاگردانش به شرم افتادند، و منسیوس ناگزیر توضیح داد که آنچه کرده است تنها از سر مهر فرزندی بوده است. چند سال بعد، شوان دست به کشورگشایی زد و، به سبب ناخشنودی از صلح طلبیِ نابهنگامِ منسیوس، به خدمتِ او پایان داد. چون شهرت یافت که امیر سونگ می خواهد همچون فیلسوفان حکومت کند، منسیوس به دربارِ او شتافت. ولی در آنچا پی برد که خبر آوران دربارة فیلسوف مآبی امیر ،راه مبالغه پیموده اند. پس، یکباره از او و امیرانِ دیگر روی گردانید. همة امیران، اصلاح ناپذیر می نمودند و، مانندِ کسانی که به یک ولیمة عروسیِ ناخواسته دعوت شده باشند، برایِ اصلاح ناپذیریِ خود بهانه هایی داشتند. یکی از آنان می گفت: «من ضعفی دارم: عاشقِ شهامتم!» دیگری می گفت: «من ضعفی دارم: طالبِ ثروتم!» منسیوس، پس از کناره گیری از زندگانیِ اجتماعی، سالهای پیری را وقفِ تعلیمِ طُلاب و تصنیفِ کتابی به نامِ کتابِ منسیوس، حاوی مکالماتِ خود با سلاطینِ آن زمان، کرد. درست نمی دانیم که آیا باید این مکالمات را با مباحثاتِ والتر سَوِج لَندور، ادیبِ انگلیسی، برابر شماریم یا نه. این را هم نمی دانیم که آیا اساساً این کتاب به منسیوس تعلق دارد یا به شاگردانِ او، یا به هیچ کدام. تنها این را می توانیم بگوییم که کتابِ منسیوس یکی از گرامیترین آثارِ فلسفة کلاسیکِ چین است.
نظریة او، مانندِ نظریة کنفوسیوس، به کارِ دنیای عمل می آید و از منطق و شناختشناسی و فلسفة اولی بهرة چندانی ندارد. پیروانِ کنفوسیوس این گونه تَدقیقات را به پیروانِ لائوتزه سپردند و خود به تفکراتِ اخلاقی و سیاسی پرداختند، چنانکه منسیوس به بررسیِ حیاتِ مقرون به خیر و حکومتِ اَخیار بسنده کرد. دعویِ اصلیِ او این بود که انسانها طبعاً نیکو هستند، و مشکلاتِ اجتماعی، ناشی از طبعِ انسانی نیست، بلکه معلولِ بدیِ حکومت است. بنابراین باید یا فیلسوفانِ شاه شوند و یا شاهانِ این جهانِ فیلسوف گردند. به زبان منسیوس:
«اینک، اگر امپراطور ، حکومتی بَر صواب برپا دارد، همة کارگزارانِ کشور را آرزو آن خواهد بود که در دربارِ خدایگان به خدمت قیام کنند، همة برزگرانِ کشور را آرزو آن خواهد بود که در دربارِ خدایگان به خدمت قیام کنند، همة برزگران را آرزو آن خواهد بود که در مزارع خدایگان به شخم زدن پردازند، همة بازرگانان را آرزو آن خواهد بود که کالاهای خود به بازارهای خدایگان رسانند و همة مسافرانِ بیگانه را آرزو آن خواهد بود که در شوارعِ خدایگان پای گذارند. آنگاه، در سراسرِ کشور، همة کسانی که از حکامِ خود ستم دیده اند، نزدِ خدایگان خواهند شتافت، و هنگامی که آنان چنین کنند، چه کسی قدرت آن خواهد داشت که آنان را پس زند؟» امپراطور گفت: «من چیزی نمی دانم و نمی توانم بدین سو روم.»
زمامدارِ نیک باید، نه بر ضدِ کشورهای دیگر، بلکه بر ضدِ دشمنِ مشترک همگان، یعنی فقر، بجنگد، زیرا از فقر و نیز جهل است که جنایت و اغتشاش می زاید. مجازاتِ مردم برای جنایاتی که در نتیجة بیکاری و بیچارگی مرتکب می شوند، دامی است ناجوانمردانه بر سرِ راه آنان. حکومت مسئولِ رفاه مردم است، و باید امورِ اقتصادی را در این جهت بِگَرداند. باید تنها از زمین خراج ستاند و از چیزی که روی آن ساخته می شود یا کاری که روی آن صورت می گیرد، چیزی نخواست، و باجهای دیگر را لغو کرد، و آموزش و پرورشِ عمومیِ اجباری را سالمترین مبنایِ تکاملِ مدنیت دانست. «قوانینِ نیکو، به خوبیِ آموزشِ نیکو، بر مردم دست نمی یابند.» و «آنچه انسان را از حیواناتِ پست تر، ممتاز می گرداند، امتیازی لطیف است؛ بیشتر ِمردم این امتیاز را از کف می دهند، و فقط افرادِ برتر، آن را حفظ می کنند.»
چون به یاد آوریم که امیران، به سببِ اصلاح طلبیِ شدیدِ منسیوس، او را مردود می شمردند و سوسیالیستها و کمونیستهای آن عصر او را به گناهِ کهنه پرستی ملامت می کردند، درمی یابیم که مسئله ها و نظریه ها و چاره گریهای عصرِ مُنَوَرِ ما چه قِدمتی دارند. در زمانِ منسیوس بود که شوشینگ ،درفشِ دیکتاتوریِ رنجبران را برافراشت و خواستار شد که رهبریِ دولت به کارگران سپرده شود. شو می گفت: «کلانتران باید کارگر باشند.» در آن هنگام نیز، مانندِ اکنون، بسیاری از «دانایان» زیرِ درفشِ نو گِرد آمدند. اما منسیوس با آنان درافتاد و احتجاج کرد که حکومت باید در دستِ مردانِ بافرهنگ باشد. با این وصف، منسیوس سودجویی را شایستة جامعة انسانی نمی دانست، از این رو پیشنهادِ سونگ کانگ را مردود می شمرد. سونگ کانگ، به شیوة زمانِ ما، تنها به این علت که جنگ، سودرسان و نتیجه بخش نیست، شاهان را به صلح و دوستی می خواند. ولی منسیوس در ردِ نظرِ او می گفت:
هدفِ تو بزرگ است، اما استدلالِ تو خوب نیست. اگر از منظرِ سود بنگری و شاهانِ اماراتِ چین و امارتِ چی را اندرز دهی و آنان هم، محضِ سودِ خود، از حرکتِ ارتشهایشان جلوگیرند، آنگاه همة کسانی که به آن ارتشها بستگی دارند، از قطعِ جنگ خرسند خواهند شد و خوشیِ خود را در سودجویی خواهند یافت. وزیران، محضِ سود، به خدمتِ سلطان کمر خواهند بست. خدمتِ فرزندان به پدران و خدمتِ برادرانِ کِهتر به برادرانِ مِهتر نیز به همین سبب خواهد بود، و در نتیجه، سلطان و وزیر، پدر و پسر، برادرِ مهتر و برادر کِهتر از خیر و صواب منصرف خواهند شد و، به اقتضای فکرِ سودآوریی که در قلبِ خود گرامی می دارند، همة کارها را به جریان خواهند انداخت. اما هیچ گاه چنین جامعه ای نبوده است، مگر آنکه تباهی به بار آورده باشد.
منسیوس برای مردم؛ حقِ انقلاب شناخت و علناً، در برابرِ دیدگانِ شاهان، درترویجِ این رأی کوشید. جنگ را جنایت شمرد و قهرمان پرستانِ عصر خویش را چنین خوار کرد:
«مردانی هستند که می گویند: «من در تجهیزِ نیروهای نظامی مهارت دارم، من در آراستنِ صحنة جنگ چیره دستم. اینان بزهکارانی بزرگند.» و نیز «جنگِ مقرون به خیر هیچ گاه وجود نداشته است.» منسیوس با تجملِ دربارها مخالفت نمود و به پادشاهی که در خشکسالی، مردم را نادیده می گرفت و سگ و خوک می پرورید، تاختن گرفت. چون شاه؛ مُتِعَذِر شد که برای جلوگیری از قحطی توانایی ندارد، منسیوس بدو گفت که باید از سلطنت چشم پوشد. از دیدگاهِ او، «مردم مهمترین عنصرِ ملت هستند، سلطان، عالیترین عنصر است؛» ومردم حق آن دارند که زمامدارانِ خود را خلع کنند و حتی در مواردی ایشان را به قتل رسانند.
شاه شوان دربارة وزیران والامقام پرسید. ... منسیوس پاسخ داد: «اگر از امیر تقصیری عظیم سرزند، باید آنان بحق، امیر را به باد نکوهش گیرند، و اگر آنان چند بار چنین کنند و امیر گوش به سخنِ آنان ندهد، باید دست به خلعِ او زنند.» ... منسیوس به سخن ادامه داد: «اگر قاضی القضات از ادارة امورِ مأمورانِ زیردستِ خود بازماند، با او چه می کنی؟» شاه گفت: «اخراجش می کنم.» منسیوس مجدداً گفت: «اگر در میانِ مرزهای چهارگانة ملک تو حکومتِ خوبی برقرار نباشد، چه باید کرد؟» شاه به چپ و راست نگریست و ازمقولاتِ دیگر سخن گفت. ... شاه شوان پرسید: «آیا تانگ دست به تبعید "چی یه" زد، و "چو سین" از شاه "وو" گوشمالی دید؟ منسیوس پاسخ گفت: «چنین روایت کرده اند.» شاه گفت: «آیا وزیر می تواند سلطانِ خود را به هلاکت رساند؟» منسیوس پاسخ داد: «کسی که از خیرِ موافقِ طبعِ خود رو می گرداند، از راهزنان است، کسی که از صواب کنار رود، از اوباش است. در نظرِ ما، راهزنان و اوباش صرفاً افرادی ساده اند. "چو" را سر بریدند، ولی "چو" در آن هنگام فردی ساده بود و نه سلطان..»
این نظریه، نظریه ای است تهورآمیز و در بینشِ اجتماعی چینیان تأثیرِ ژرف گذارده است. امپراطورها و همچنین مردمِ چین بر آن بودند که اگر زمامداری دشمنیِ مردم را برانگیزد، «نمایندگیِ خدا» را از کف می دهد، و می توان او را کنار گذاشت. از این رو هونگ وو، بنیادگذارِ دودمانِ مینگ، از خواندنِ مکالمة منسیوس با شاه "شوان" دُژَم شد و فرمانِ پایین آوردنِ لوحة او را، که در سال 1084 در معبدِ کنفوسیوس نصب شده بود، صادر کرد. اما، یکی دو سال بعد، لوحه را به جای نخستین نهادند و منسیوس تا انقلاب 1911به نامِ یکی از قهرمانانِ چین و دومین فردِ پرنفوذِ تاریخِ فلسفة رسمی آن کشور باقی ماند. کنفوسیوس پیشواییِ فکریِ خود را که مدت دو هزار سال در چین دوام آورد، به او و چوشی1 مدیون است.
4- شون تزة واقِع گِرای
در فلسفة منسیوس، ضعفهای بسیار وجود داشت، و معاصرانش آنها را با سُرورِ سَبُعانه ای آشکار ساختند. آیا انسانها طبعاً خوبند و تنها به وسیلة مؤسساتِ اجتماعیِ بد، دچارِ شِرارت شده اند، یا اینکه طبعِ انسانی؛ مسئولِ بدیهای جامعه است؟ این مسئله قرنها موضوعِ اختلافِ اصلاح طلبان و کهنه پرستان بوده است. آیا آموزش و پرورش مایة کاهشِ جنایت و افزایشِ فضیلت و تَقَرُبِ انسان به ناکجا آباد است؟ آیا فیلسوفان از عهدة حکومت کردن برمی آیند یا، با نظریه های خود، بر اختلالاتی که برای رفعِ آنها برمی خیزند، می افزایند؟
تواناترین و سرسخت ترین ناقِدانِ فلسفة منسیوس یکی از کارگزارانِ حکومتی به نام شون تزه بود. وی، که گویا در حدود 235ق م به سن هفتاد درگذشت، برخلافِ منسیوس، که طبعِ همة انسانها را نیک می دانست، به بدیِ نهادِ انسانی باور داشت و اعتقاد داشت که حتی "شان" و "یو" نیز در دَمِ زایش، بد بوده اند. نوشته ای که از شون تزه مانده است، او را همفکرِ هابزِ انگلیسی معرفی می کند:
طبعِ انسان شریر است. خِیری که از آن ظاهر می شود، مجعول است. طبعِ انسان حتی به هنگامِ تولد، دستخوشِ سودپرستی است، و چون بر وِفقِ این عمل می کند، کشمکشها و راهزنیها؛ فزونی می گیرد، و اِنکارِ نفس و "تمکین به مصالحِ دیگران" در ذاتِ ما راه نمی یابد. طبعِ انسان، اسیرِ رشک و بیزاری است، و چون بر وِفقِ اینها عمل می کند، خشونت و اذیت پدید می آید، و فداکاری و اِخلاص دست نمی دهد. طبعِ انسان، گرفتارِ هوسهای چشم و گوش، و شیفتة نواها و زیبایی است، و چون بر وِفقِ اینها عمل می کند، هرزگی و بی نظامی پیدا می شود، و نیکی و مَردُمداری با تجلیاتِ نظام آفرینِ خود، تحقق نمی پذیرند. بدین ترتیب، پیداست که پیروی از طبعِ انسان و فرمانبری از عواطف، بیگُمان، به کشاکش و راهزنی می کِشَد، فرد را به تخطی از وظایفی که برعهده دارد بر می انگیزد. و به زوالِ تمایزات و رواجِ توحش می انجامد. باید از نفوذِ آموزگاران و قوانین و مردمداری و نیکی بهره جست، تا انکارِ نفس و تمکین به دیگران و رعایتِ مقرراتِ مسلم، سلوک میسر شود و حکومتِ نیکو تَحَقُق یابد. ... شاهانِ خردمندِ قدیم، چون پی بردند که ذاتِ انسانی بد است، ... اصولِ نیکی و مردمداری را بنیاد نهادند، و قوانین و مقرراتی برای آراستنِ عواطف و تصحیحِ آنها پدید آوردند ... تا بتوانند، موافقِ عقل، در راهِ حکومتِ اخلاق پیش روند.
شون تزه، مانند "تورگ نیف"، به این نتیجه رسید که طبیعت: معبد نیست، بلکه در حکمِ یک کارگاه است: موادِ خام را تهیه می کند، بقیة کار را برعهدة عقل می گذارد. به نظرِ او می توان انسانها را، که طبعاً شرورند، با تربیت، راسترو گردانید و حتی- اگر بخواهیم- به پارسایان تبدیل کرد. در این باره سخنی دارد که به سخنانِ فرانسیس بِیکن می ماند. ولی سخنِ او، برخلافِ سخنان بِیکن، به نظم است:
تو طبیعت را می شناسی و در آن به تأمل می پردازی؛ چرا رامَش نکنی و نِظامش ندهی؟ طبیعت را فرمانبرداری و در مَدحَش حِماسه می خوانی؛ چرا زِمامِ آن را به دست نگیری و به کارش نَبَری؟ با حرمت به فصول می نگری، و در انتظارِ آنها می مانی؛ چرا با کارِ بهنگام، بدانها پاسخ ندهی؟ به اشیا تکیه می کنی و از آنها به حیرت می افتی؛ چرا تواناییِ خود را بُروز ندهی و آنها رادیگرگون نسازی؟
Create your
podcast in
minutes
It is Free