تکامل یونان
فصل چهارم :اسپارتا
لاکونیا
توسعه اسپارتا
عصر طلایی اسپارتا
"لای کورگِس"
لاکونیا
در جنوبِ آرگوس، دور از دریا، قُله های پارنون سر به آسمان کشیده اند; قُلَلی زیبایند، ولی زیباتر از آنها رودِ یوروتاس است که بینِ سلسله جبالِ پارنون و سلسله جبالِ غربِ آن روان است. کوه های باختری، که از کوه های پارنون رفیع تر و تیره فام ترند و همواره برف بر تارَک آنها نشسته است، "تای گِتوس" نام دارند. میانِ این دو سلسله جبال، دره ای است زلزله زا که هومر آن را “لاکدایمونِ ژرف” خوانده است. اینجا سرزمینِ لاکونیا است، و چنان به وسیله ی کوه ها محاط شده است که پایتختِ آن اسپارتا نیازی به برج و بارو ندارد. اسپارتا، در اوجِ خود، اتحادیه ای بود شاملِ پنج دهستان. اسپارتا در لغت به معنیِ پراکنده است و هفتاد هزار نفر جمعیت داشت. امروز در محلِ آن فقط دهکده ای چهار هزار نفری دیده میشود; از شهری که روزگاری یونان را اداره و منهدم کرد، حتی در موزه ها نیز آثارِ مهمی نمانده است.
1- توسعه اسپارتا
قوم دوری، از این دژِ طبیعی، پِلوپونِز را منکوب و منقاد کرد. در نظرِ این مردمِ دراز مویِ شمالی، که در محیطِ کوهستانیِ خود سخت و پرطاقت شده و با جنگ دمساز بودند، زندگی دو وَجه داشت: غلبه یا بردگی.
حرفه ی آنان جنگیدن بود; آسایشِ حیات را از این رهگذر تامین میکردند، و کارِ خود را هم ناروا نمی پنداشتند. بومیانِ پِلوپونِز، که در جریانِ زندگیِ فلاحتی و آرامشِ ممتد، ناتوان شده بودند، ظاهرا سرورانی برای خود لازم داشتند. از این رو، شاهانِ اسپارتا، که خویشتن را از اعقابِ بلافصلِ هرکولس میدانستند و شجره ی خود را به سالِ 1104 میرسانیدند، پای پیش نهادند. نخست؛ بومیانِ لاکونیا را زیرِ سیطره ی خود درآوردند، سپس به سرزمینِ مِسِنیا یورش بردند.
مِسِنیا، که در گوشه ی جنوبِ باختریِ پِلوپونِز قرار داشت، سرزمینی نسبتا هموار و حاصلخیز بود، و قبایلی آرامش دوست در آن کشتکاری میکردند. شرحِ جنگِ اسپارتا و مِسِنیا از آثارِ پاوسانیاس برمیآید: آریستودِموس، شاه مِسِنیا، برای یافتنِ راهِ در هم شکستنِ اسپارتیان، با وَخشِ معبدِ دلفی به مشورت میپردازد. آپولون فرمانش میدهد که دوشیزه ای از سُلاله شاهی را برای خدا قربانی کند; پس او دخترِ خود را به هلاکت میرساند، و شاید بر اثر همین ناروایی است که جنگ را میبازد. اما، دو نسل پس از او، جنگجویی به نام آریستومِنِس مردمِ مِسِنیا را به شورشی قهرمانی برانگیخت. مدتِ نه سال شهرهای مِسِنیا موردِ حمله و محاصره قرار گرفت. سرانجام، باز اسپارتیان غالب آمدند، و مردم مِسِنیا محکوم شدند که هر ساله نیمی از محصولِ خود را به عنوانِ خراج به اسپارتیان بدهند. وانگهی، اسپارتیان هزاران تن از مردمِ مِسِنیا را به نام “اسیر” با خود به لاکونیا بردند.
جامعه لاکونیای پیش از عصرِ کورگوس سه طبقه دارد: طبقه ی بالای قاهر، که شاملِ دوریان است و به طورِ کلی با محصولِ زمینهای خود، که به وسیله ی طبقه ی سوم یا اسیران کِشتکاری میشدند، زندگی میکردند; بینِ طبقه اول و طبقه سومِ جامعه، مردمی بودند موسوم به "پِریو اِکی" به معنیِ پیرامون نشینان. چنانکه از این کلمه بر میآید، اینان دور از سَروَران و اسیران به سر میبردند، آزادانه در دَه ها دهکده ای که در دلِ کوه ها یا در حول و حوشِ لاکونیا قرار داشت زیست میکردند یا در شهرها به داد و ستد و صناعت عمر میگذاشتند، اما در امورِ دیوانی دخالتی نداشتند، از حقِ زناشویی با اعضای طبقه ی حاکم ممنوع و، از این گذشته، مکلف به پرداختِ خراج و خدمتِ نظامی بودند; اسیران، که تعدادشان از شماره ی اعضای دو طبقه ی دیگر بیشتر بود، در مدارجِ اَسفلِ جامعه قرار داشتند. نامِ آنان هِلوتس، به نظرِ اِسترابون، مُتَخِذ از کلمه ی “هِلوس” است، و هِلوس نامِ یکی از نخستین شهرهایی است که مغلوبِ اسپارتیان شد. اسپارتیان با برده کردنِ مردمِ بومی یا با اسیر کردنِ مردمِ نواحیِ دیگر بر کمیتِ طبقه ی اسیرِ جامعه افزودند. در نتیجه، در برابر 120،000 “پیرامون نشین” و 32،000 از مردان و زنان و کودکانِ طبقه ی قاهر، 224،000 “اسیر” در لاکونیا گِرد آمدند.. البته این ارقام، که بر اساسِ اشاراتِ معدود و فرضهای فراوان فراهم آمده اند، قطعیت ندارند.
فردِ اسیر از همه ی آزادیهایی که در قرونِ وسطی در حیطه ی امکانِ رعیت بود برخوردار میشد. میتوانست به دلخواهِ خود زناشویی و بدونِ مَآل اندیشی تولیدِ مثل کند و به رسمِ خود دست به کار زند و دور از مزاحمتِ زمینداران شهرنشین در ده به سر برد، مشروط بر آنکه اجاره بهایی را که حکومت تعیین کرده است منظما به مالک بپردازد. اسیر، وابسته ی خاک بود، اما کسی حقِ فروشِ او و همچنین زمین را نداشت. برخی از اسیران در خانه های شهری خادم میشدند. از اسیر انتظار میرفت که به هنگامِ جنگ در رکابِ مالکِ خود به میدان رود و، هر گاه مقرر شود، برای حکومت بجنگد. اگر در جنگی تهور نشان میداد، احتمالا به نعمتِ آزادی نایل میآمد. از لحاظِ وضعِ اقتصادی، از کشاورزانِ سراسرِ یونان (مگر ناحیه آتیک) یا کارگرانِ غیر فنیِ شهرهای کنونی پستتر نبود. دلش خوش بود که برای خود خانه ای دارد و کارهایش متنوع است و از لطفِ بی آلایشِ درختان و کشتزارها برخوردار میشود. اما همواره حکومتِ نظامی؛ بر او حاکم بود و نوعی پلیسِ مخفی برکارهایش نظارتی نهانی داشت، و هر دَم بیمِ آن میرفت که بدونِ دلیل و بی محاکمه به قتل برسد.
در لاکونیا، مثل همه جا، مردمِ ساده از زیرکان فرمان میبردند و این رسم، گذشته ای طولانی و آینده ای دراز دارد. در اکثرِ تمدنها، توزیعِ کالا موافقِ نظامِ قیمتها و معمولا بدونِ جنگ صورت میگیرد: مردمِ ساده، وسایلِ اصلیِ زندگی را بفراوانی و برای همگان تولید میکنند، و زیرکان تدارکِ تجملات و وسایلی را که وفور و نمونه ی بسیار ندارند عهده دار میشوند. سپس زیرکان مردم را برمی انگیزند که بیش از آنچه از طریقِ تولیدِ وسایلِ اصلیِ زندگی به دست میآورند، در راه تجملات و وسایلِ فرعی بپردازند و آنان را به تَمَوُل رسانند. اما در لاکونیا تمرکزِ ثروت به طُرُقِ صریحِ رنجبارتری روی میداد; از این رو، اسیران دچارِ چنان ناخرسندی خروشانیی بودند که در سراسرِ تاریخِ اسپارتا، تقریبا هر ساله دولت را با خطرِ انقلاب و انهدام مصادف میکردند.
2- عصر طلایی اسپارتا
اسپارتا در گذشته ی مبهمِ خود، یعنی پیش از ظهورِ "لای کورگِس"، شهری بود مانندِ سایرِ شهرهای یونانی، و در آواز و هنر مقامی داشت که در اعصارِ پس از او هیچ گاه آن خطه را دست نداد. موسیقی در اسپارتا پیش از "لای کورگِس" رواجِ فراوان گرفت، و از این لحاظ، آن عصر با اعصارِ باستانیِ یونان، که هیچ گاه خالی از سرود نبوده است، کوسِ برابری میزند. اما چون اسپارتا تن به جنگهای پیاپی داد، موسیقی به صورتی نظامی درآمد و تند و ساده شد. فقط “دستگاهِ دوری” رسمیت داشت، و قانونا انحراف از این نوا مستوجبِ کیفر بود.
حتی تِرپاندِر، با آنکه توانست آشوبی را با آوازِ خود فرو نشاند، چون به قصدِ همنوا کردنِ چنگ با آوازِ خود یک سیم بر سیمهای چنگ افزود، به فرمانِ سرپرستِ اِفور های جامعه، محکوم به پرداختِ جریمه شد، و چنگش را بر دیوار میخکوب و خاموش کردند. یک نسل بعد، سرپرستانِ اسپارتا به تیموتِئوس، که عِده ی سیمهای چنگِ تِرپاندِر را به یازده رسانیده بود، رخصتِ شرکت در مسابقه ندادند، تا اینکه سیمهای غیرقانونیِ اضافی را از چنگش برکشیدند.
اسپارتا، مانندِ انگلیس، با فراخوانِ آهنگسازانِ سرزمینهای دیگر، خود را از موسیقی غنی میکرد. در حدودِ سالِ 670، اسپارتیان، ظاهرا به فرمانِ وَخشِ معبدِ دلفی، تِرپاندِر را از لِسبوس به شهرِ خود دعوت کردند تا در جشنِ کارنیا مسابقه ی آواز ترتیب دهد; و نیز تالِتاس را در حدود 620 از کریت آوردند; و اندکی پس از آن، "تایرو تِ اِس"،" آلک مان"، و "پالیم نِستِس" را به اسپارتا کشاندند. کارِ اصلی اینان ساختنِ آهنگهای وطنی و تربیتِ گروه هایی بود که بتوانند آهنگها را بخوانند. در اسپارتا هم، مانندِ روسیه ی انقلابی، موسیقی بندرت، هنری فردی بود. روحِ جمعی چنان نیرو داشت که موسیقی را نه به فرد، بلکه به یک گروه می آموختند و گروه ها را برای مسابقه ای که در حینِ جشنهای پرشکوهِ آواز و رقص صورت میگرفت، آماده میکردند. در همسُرایی یا حَراره، صداهای همه ی افراد، مطابقِ اشاراتِ رهبری واحد، همنوا میشد، و این امر، به نوبه ی خود، به استحکامِ نظامِ جمعیِ جامعه ی اسپارتی کمک میکرد. در جشنِ "هایا سینتیا"، شاهِ اسپارتا آگِسیلاوسِ دوم مانندِ دیگران، درست بنا بر دستورهای رهبرِ دسته ی همسُرایان، سرود خواند; در جشنِ "جیم نوپیدیا"، زنان و مردانِ پیر و جوانِ اسپارتا در رقصی هماهنگ و آوازی چند نوا شرکت کردند. این مراسم، برای عواطفِ وطندوستانه ی اسپارتیان، هم محرک و هم مَفَری مناسب شمرده میشد.
تِرپاندِر (به معنیِ “مایه ی نشاطِ مردم”) یکی از آن شاعرانِ موسیقیدانی بود که یک نسل پیش از ساپفو، عصرِ درخشانِ شهرِ لِسبوس را آغاز کردند. روایاتِ یونانی برآنند که وی سکُلیا یا آوازهای باده نوشی را ابتکار کرد و سه سیم بر چهار سیمِ چنگ افزود. اما، چنانکه دیده ایم، قدمتِ چنگِ هفت سیمی به عصرِ مینوس میرسد، و ظاهرا وصفِ شراب هم از آغازِ عالم مرسوم بوده است. آنچه مسلم است تِرپاندِر در لِسبوس به نام کیتاروئِدوس (نغمه گرِ چنگی)، یعنی کسی که به آهنگِ چنگ، نغمه میسازد و میخواند، نامدار بود. وی در جنجالی؛ آدم کشت، از لِسبوس تبعید شد، سپس به دعوتِ اسپارتیان بدان سامان رفت و بقیه ی عمر را به آموزشِ موسیقی و پرورشِ همسرایان گذرانید. گویند که در مجلسِ باده نوشی جان داد: آواز میخواند و ظاهرا آوازش در نوایی ابتکاری بود. پس، یکی از شنوندگان؛ انجیری به سوی او افکند، و از قضا انجیر در گلوی او خانه گرفت و، در میانِ وجدِ سرود، دچارِ خفقانش کرد.
"تایرو تِ اِس"، در زمانِ دومین جنگِ مِسِنیا، دنباله ی کارِ تِرپاندِر را گرفت. وی در آفیدنا، که محلی بود در "لاسِ دایمون"، یا بلکه در آتیک زاده شد. آتنیان به شوخی میگفتند که چون اسپارتیان در دومین جنگ مِسِنیا در حال شکست بودند، معلمِ لنگی از اهالی آتیک، با سرودهای جنگیِ خود، اسپارتیانِ دلمرده را برانگیخت و به پیروزی کشاند.
وی در مجامعِ عمومی به نوای نی آواز میخواند، و به این شیوه میتوانست مرگِ نظامیِ اسپارتا را به ظفری غبطه انگیز تبدیل کند. از جمله سخنانی که از او مانده این است: “اگر مردی دلیر پیشاپیشِ آنان که برای وطن میجنگند، جان دهد، خوش جان داده است. ... هر کس باید با تهور برپای شود، در زمین ریشه گیرد، لب به دندان گزد، و استوار بر جای ماند. ... باید جنگاوران پا به پا، سپر به سپر، با جِغّه های سردرهم و "خود" هایی متصادم، سینه به سینه فشارند. باید لبه ی تیغها و نوکِ سِنانها در تلاطمِ جنگ به یکدیگر برخورد کند.” لِئونیداس اول شاهِ اسپارتا "تایرو تِ اِس" را چنین وصف کرده است: “در تهییجِ روحِ جوانان یدِ طولا دارد.” "آلک مان"، که رفیق و رقیب "تایرو تِ اِس" بود، در همان عصر میزیست و نغمه سرایی میکرد. اما نوای او بیش از نغمه "تایرو تِ اِس" ناسوتی بود و تنوعی بیشتر داشت. وی از لیدیا برخاست. با آنکه برخی او را برده خوانده اند، مردمِ لاکدایمون مقدمِ او را گرامی شمردند، زیرا نفرت از اجنبی یا “بیگانه گریزی”، که بعدا با قوانینِ "لای کورگِس" به اسپارتا راه مییافت، هنوز دلهای ایشان را تیره نکرده بود. اگر در عصرِ اسپارتیانِ بعدی میزیست، بی گمان، با اشعاری که درباره ی عشق و خوراک و شراب میسرود، مایه ی رنجشِ آنان میشد.
وی را پرخورترین انسان عصرِ باستان انگاشته و گفته اند که به زبان هم شوقی سیریناپذیر داشت. در یکی از ترانه های خود شادی میکند که خوشبختانه به جایِ آنکه در ساردیس بماند و در سِلکِ کاهنانِ اخته ی کوبله در آید، به اسپارتا آمده و توانسته است آزادانه با دلدارِ زرین موی خود، مِگالوستراتا، عشق ورزی کند. اگر آناکرِئون بزرگترین شاعرِ عاشق پیشه باشد، "آلک مان" سرسلسله ی این گونه شاعران است، و سخن سنجانِ اسکندریه گفته اند که "آلک مان" و هشت شاعرِ بزمیِ دیگر که پس از او آمدند، بزرگترین شاعرانِ یونانِ باستانند.( نامهای این هشت تن چنین است: آلکایوس، ساپفو، ستسیخوروس، ایبوکوس، آناکرئون، سیمونیدس، پینداروس، و باکخولیدس. ) وی، هم سرودهای نیایش و پیروزی میساخت و هم ترانه های عشق و شراب میآفرید. همه ی سرودهای او، مخصوصا ترانه های دخترانِ پارتینا، که برایِ گروهِ دخترانِ همسُرا تنظیم میکرد، سخت موردِ علاقه ی اسپارتیان بود. عواطفِ خیال انگیزی که ذاتِ شعر به شمار میروند، جای جای، در این ترانه ها راه دارند:
تارَک و آبکَند و برآمدگی و تنگه ی کوه، موجوداتِ خزنده ای که از زمینِ تیره برمی آیند، درندگانی که در دامنه غُنوده اند، انبوهِ زنبوران، و هیولاهایی که در اعماقِ دریای ارغوانی به سر میبرند اینها خفته اند. همه در خوابند و پرندگانِ بالدار نیز چنین.2. این ترانه چنان به “شب آهنگِ آواره” اثرِ گوته میماند که گویی این دو شاعر، با وجودِ بیست و پنج قرن اختلاف، دستخوشِ عاطفه ای یگانه اند: بر فرازِ تاریکِ کوه ها اکنون سکوت برقرار است. از تاریکِ درختان، تو بِنُدرَت صدای نفسی میشنوی، پرندگان در درختان به خواب رفته اند، بِشَکیب، بزودی، تو نیز مانندِ اینها خواهی آرمید.,
ما از این گونه اشعار در مییابیم که اسپارتیان همیشه “اسپارتی” نبودند، بلکه، پیش از ظهورِ "لای کورگِس"، در شعردوستی و هنرپروری از سایرِ یونانیان دست کمی نداشتند. اسپارتیان به قدری به همسُرایی اعتنا نمودند که در این فن نامدار شدند; از این رو، درام نویسانِ آتن، که لهجه ی آتنی را در گفتگوی نمایشنامه های خود به کار میبردند، برای غزلیاتی که در ضمنِ گفتگوها لزوم مییافت، ناگزیر از اختیارِ لهجه ی اسپارتی یا دوری میشدند. چون اسپارتیان از ثبتِ وقایع غفلت میورزیدند، بآسانی نمیتوان گفت که در روزگارِ پرآرامشِ کهن چه هنرهای دیگری در سرزمینِ آنان رواج داشته است. فقط میدانیم که سفالگری و مفرغ سازیِ اسپارتی در قرنِ هفتم بسیار مشهور بوده است، و اقلیتِ کامکارِ اسپارتا، به برکتِ فنونِ و هنرهای فرعی، از حیاتی پرتجمل برخوردار میشده اند. اما جنگهای مِسِنیا به این رنسانسِ کوچک پایان داد. بر اثرِ آن، اراضیِ تازه ای اشغال و میانِ اسپارتیان تقسیم شد، و شمارِ رُعایا به دو برابر رسید. جای شگفتی است که سی هزار اسپارتی توانستند بر انبوهِ “پیرامون نشینان” که چهار برابرِ ایشان بودند، و نیز بر جماعتِ “اسیران” که هفت برابرِ آنان بودند، استیلایی پایدار ورزند. این استیلا ظاهرا بدین سبب دوام آورد که جامعه ی اسپارتی دست از هنرآفرینی و هنرپروری کشید و همه ی اعضای خود را به صورتِ سربازانی درآورد که همواره آماده ی جنگ و سرکوبیِ شورشیان بودند. قوانینِ "لای کورگِس" وسیله ی حصولِ این هدف شد، و در نتیجه ی آنها، اسپارتا از همه لحاظ، مگر از حیثِ سیاسی، از عرصه ی تاریخِ تمدن بیرون رفت.
3 - "لای کورگِس"
مورخانِ یونانی همچنان که محاصره ی تروا و قتلِ آگاممنون را واقعی میپنداشتند، اعتقادِ جازم داشتند که "لای کورگِس" نیز بنیانگذارِ قوانین اسپارتا بوده است. ولی همان طور که محققانِ جدید مدتِ یک قرن وجودِ تروا و آگاممنون را منکر بودند، وجودِ تاریخیِ "لای کورگِس" هم موردِ تصدیقِ آنان نیست: مورخان، بتفاوت، زمانِ او را بینِ 900 و 600 ق م دانستهاند. براستی، بدشواری میتوان پذیرفت که تنی واحد بتواند به تنهایی ناخوشایندترین و شگفت آورترین قوانینِ تاریخِ بشر را وضع کند و، در عرضِ چند سال، آنها را نه تنها بر مردمِ مغلوب، بلکه بر طبقه ی حاکمِ خودسر و جنگجوی جامعه نیز چیره گرداند. با این وصف، گستاخی است که، به استنادِ این گونه دلایلِ نظری، امری را که موردِ تصدیقِ مورخان بوده است مردود بدانیم. قرنِ هفتم ق م عهدِ قانونگذاران بود: زالِئوکوس در "لوک ریس" (حدود سال 660)، دراکو در آتن (620)، شوراندِس در کاتانای سیسیل (حدود 610)، و نیز جوسیا، که قوانینِ موسی را در هیکلِ اورشلیم باز یافت (حدود 621). شاید بتوان گفت که این قوانین را یک تَن وضع نکرده است، بلکه پاره ای از رسوم، بر اثرِ شیوعِ فراوان، خود به خود به صورتِ قوانینِ دقیق درآمده و سرانجام به نامِ کسی که آنها را گردآورده یا تدوین کرده است معروف شدهاند.(ظاهرا "لای کورگِس" تدوینِ این قوانین را ممنوع ساخته بود) ما روایات را درج خواهیم کرد و در عینِ حال یادآور میشویم که به احتمالِ زیاد این روایات، سیرِ تحولِ سنن به قوانین را، که محتاجِ سالیانِ بسیار و کاتبانِ فراوان است، به صورتی خلاصه درآورده اند و به اشخاص نسبت داده اند.
بنابرگفتارِ هرودوت، "لای کورگِس"، عمو و قَیِمِ شاریلاوس پادشاهِ اسپارتا از وَخشِ دلفی، فرامین یا احکامی دریافت کرد. همین احکام است که جمعی، آنها را “قوانینِ "لای کورگِس"” خوانده اند، و گروهی دیگر، تاییدی الاهی بر قوانینی دانسته اند که وی پیشنهاد کرد. ظاهرا قانونگذاران احساس کردند که بهترین راه برای بر هم زدنِ پاره ای رسوم و برقراریِ رسومی جدید این است که قانونهای پیشنهادیِ خود را به عنوانِ احکامی الاهی به مردم عرضه دارند و این نخستین بار نبوده است که دولتی مبانیِ خود را بر احکامِ آسمانی مستقر داشته است. طبقِ روایات، "لای کورگِس" چندی در کریت بسر برد، و نهادهای آن را موردِ ستایش قرار داد، و بر آن شد تا پاره ای از آنها را در لاکونیا مجری بدارد. پادشاهان و بیشترِ نُجَبا، با اکراه، چون اصلاحاتِ او را ضامنِ امنیت و سعادتِ خود یافتند، به آن رویِ موافق نمودند. تنها جوانی اشرافی به نامِ آلکاندروس نسبت به او خشونت ورزید و یکی از چشمانِ او را درآورد. پلوتارک به زبانی شیرین ، داستانِ ساده را چنین نقل کرده است: "لای کورگِس"، بی آنکه از این پیشامد نگران یا مایوس شود، چهره ی مسخ شده و چشمِ از کاسه درآمده اش را به همشهریان خود نمود. اینان از دیدنِ رخسارِ مُقَنِن هراسان و شرمنده شدند.
.
آلکاندروس را در اختیار وی قرار دادند تا او را به کیفر برساند. ... "لای کورگِس" از آنان سپاسگزاری کرد، همه را رخصت بازگشت داد، و تنها آلکاندروس را نزدِ خود نگاه داشت. "لای کورگِس" او را به خانه ی خود برد; اما نه کلامی درشت بر لب راند و نه رفتاری خشن انجام داد. بفرمود که آلکاندروس، هنگامِ غذا خوردنِ او، به خدمت بایستد. جوان، که خلقی رک گو داشت، بدونِ ناله و شکایت، همه دستورها را پذیرفت و به کار بست و از این راه فرصتی یافت تا نزدِ "لای کورگِس" بماند و دریابد که وی، علاوه بر مهربانی و متانت،̠فوق العاده هوشیار و در صناعت خستگی ناپذیر است. در نتیجه، او که از دشمنانِ "لای کورگِس" بود، در شمارِ غیورترین ستایندگانِ او درآمد و به دوستان و نزدیکانِ خویش اعلام کرد که "لای کورگِس"، آن گونه که ایشان میپنداشتند، فرومایه و بدسرشت نیست، بلکه مردی است بیهمتا در نرمخویی و نجابت.
بنابر روایات، "لای کورگِس" پس از وضعِ قوانینِ خود از هموطنانش پیمان گرفت که پیش از بازگشتِ وی قوانینِ او را دستخوشِ تغییر نکنند. سپس به معبدِ دلفی رفت و از همه ی جهان کناره گرفت و خوردن را بر خویشتن حرام کرد، تا درگذشت. “چنین میپنداشت که وظیفه ی یک سیاستمدار آن است که، اگر دست دهد، چنان کند که مرگِ او هم خدمتی به دولت محسوب شود.
Create your
podcast in
minutes
It is Free