تاریخ تمدن قسمت ۱۴۴ داوری درباره اسپارتا کُرینت
تکامل یونان
فصل چهارم :اسپارتا
داوری درباره اسپارتا
دولتهای فراموش شده
کُرینت
داوری درباره اسپارتا
نظام اسپارتی چگونه مردانی به وجود آورد، و چه نوع تمدنی پرورد؟ نتیجه ی این نظام، در وهله اول، مردمی سختکوش و پرمقاومت بود. یکی از مردمِ تجلم پرستِ سوباریس درباره ی اهالیِ اسپارتا چنین میگوید: “نمیتوان آمادگی برای مرگ و از خودگذشتگیِ اسپارتیان را در میدانهای جنگ ستود، زیرا تنها وسیله ی نجاتِ آنان از کارهای دشوار و زندگیِ نکبتبار، همانا مرگ بود.” در اسپارتا، سلامتِ بدن از بالاترین فضیلتها، و بیماری، جرم به شمار میرفت. بدونِ تردید، افلاطون از کشفِ اینکه اسپارتا از دارو و دموکراسی فارغ است، سخت محظوظ شد. اسپارتی شجاع بود و در دلاوری و پیروزی طلبی، جز رومیان، هیچ قدرتی به گَردِ او نمیرسید. یونانیان از تسلیمِ اسپارتا به دشمن در سفاکتریا به حیرت افتادند، زیرا معروف بود که اسپارتیان تا آخرین نفر میجنگند و حتی سربازانِ معمولیِ اسپارتی، خودکشی را بر فرار از دشمن ترجیح میدهند. هنگامی که اسپارتیان در لئوکترا شکست خوردند و با این شکست از صحنه ی تاریخ بیرون رفتند، خبرِ آن را به سرپرستان، که سرگرمِ جشنِ گومنوپدیا بودند، رساندند. اما آنان کلمه ای سخن نگفتند و تنها کاری که انجام دادند آن بود که نامِ کشتگانِ تازه را در دفترِ مردگانِ مقدس ثبت کردند.
اسپارتیان در میانه روی و اعتدال و خودداری، بی نظیر بودند، حال آنکه آتنیان، گرچه درباره ی آن فضایل دادِ سخن میدادند، عملا چندان بهره ای از آنها نداشتند.
اگر پیروی از قانون را فضیلت بدانیم، قومِ اسپارتی از دیگر اقوام بافضیلتتر بود. دِماراتوس در این باره به خشیارشا میگوید: “مردمِ لاکدایمون، هر چند که آزاد به شمار میآیند، اما در همه چیز آزاد نیستند، زیرا قانون بر ایشان سیادت دارد و بیش از آنچه ملتِ تو از تو میترسند، اینان از قانونِ خود میهراسند.” از رومیان و یهودیانِ قرونِ وسطی که بگذریم، کمتر ملتی میتوانیم بیابیم که مانندِ اسپارتا، بر اثرِ رعایتِ قانون، به قدرت رسیده باشد. اسپارتا دستِ کم مدتِ دویست سال در سایه ی قوانینِ "لای کورگِس" از اقتداری روزافزون بهره ور بود. البته از عهده ی فتحِ آرگوس و آرکادیا برنیامد. اما همه ی نواحیِ پِلوپونِز، جز آرگوس و آخایا، رهبریِ آن را در اتحادیه ای که تقریبا دو قرنِ تمام (560 - 380 ق م) صلح را حفظ کرد، پذیرفتند.
یونان، حکومت و لشکرِ اسپارتا را با چشمی پر از اعجاب مینگریست و در واژگون ساختنِ بساطِ بیدادگران از آن یاری میجست. گِزِنوفون میگوید: “هنگامی که برای نخستین بار اسپارتا را، با داشتنِ سَکَنه ی اندک، در میانِ همه ی دولِ یونان دارای مقامی ارجمند و نیروی قومیِ بسیار دیدم، دچار شگفتی شدم. حیرت من هنگامی به پایان رسید که قوانینِ شگفت آورِ اسپارتا را موردِ مطالعه قرار دادم.” گِزِنوفون و همچنین پلوتارک و افلاطون از ستودنِ روشِ زندگیِ مردم اسپارتا باز نمی ایستادند. نیازی به گفتن ندارد که افلاطون طرحِ مدینه ی فاضله یا جمهورسالاریِ خود را از اسپارتا گرفت، و سپس به روی کاغذ آورد. بسیاری از متفکرانِ یونان پس از آنکه از ابتذال و آشفتگیِ نظامِ دموکراسیّ ملول و بیمناک شدند، به قوانین و تشکیلاتِ اسپارتا پناه بردند.
براستی اینان از آن روی اسپارتا را میستودند که خود از ساکنانِ آن سرزمین نبودند، و در نتیجه، از خودخواهیها و سردیها و دل سختیهای مردمِ آن سامان خبری نداشتند و نمیتوانستند از طریقِ شخصیتهای معدودِ اسپارتی و قهرمانانی که از دور موردِ ستایش قرار میدادند، دریابند که قوانینِ اسپارتا تنها لشکریانی دلاور پرورش میدهد و تقریبا تمامِ نیروهای عقلانیِ مردم را نابود میکند و نیروهای جسمانیِ آنان را در فعالیتهایی خشن مصروف میدارد. در اسپارتا، پس از استقرارِ کاملِ این قوانین، هنرها و صنایع، که پیش از آن کمابیش میدرخشیدند، نابود گشتند، و پس از سال 550 ق م هیچ شاعر یا مجسمه ساز یا معماری در اسپارتا به وجود نیامد(گیتیاداس معبدِ آتن را با صفحاتِ زیبای مفرغ آراست. باتیکلس تختِ پرشکوهِ آپولون را در معبدِ آموکلای برپا داشت. تئودوروس تالارِ معروفِ شهرِ اسپارتا را ساخت. اما پس از اینان، اسپارتیان حتی درصدد برنیامدند که به وسیله ی هنرمندانِ بیگانه زندگیِ خود را زیبا سازند. ). از میانِ هنرها، تنها رقصِ جمعی و موسیقی بر جای مانده بود; اینها هم هنرهایی بودند که با قانونِ اسپارتا و استهلاکِ فردِ اسپارتی در جامعه؛ توافق داشتند. محرومیتِ مردمِ اسپارتا از سیر و سفر و روابطِ بازرگانی با جهانِ خارج، و بی نصیبیِ ایشان از علوم و ادبیات و فلسفه ی پیشتازِ یونان، باعث شد که ملتِ اسپارتا به صورتِ نیروی پیاده نظامی با سلاحهای سنگین درآید و طرزِ فکرِ یک سربازِ پیاده نظامِ دایمی را پیدا کند. مردمِ سایرِ شهرهای یونان چون به اسپارتا سفر میکردند، از زندگیِ بسیار ساده و بی آلایش، از محدودیتِ آزادی، از اصرارِ جامعه برای حفظِ سنن، و نیز از دلاوری و انضباطِ عالیِ مردم، که برای مقاصدی ناهنجار به کار میرفت و نتیجه ی مثبتی به بار نمیآورد، سخت به شگفت میافتادند. آتن در نزدیکیِ اسپارتا قرار داشت، و اسب سوار میتوانست یکروزه خود را از آنجا به اسپارتا برساند. اما این دو شهر، با وجودِ نزدیکی، به هیچ روی به یکدیگر نمیمانستند. آتن در میانِ هزاران اشتباه و اِجحاف؛ دست و پا میزد و در عینِ حال تمدنی ژرف و گسترده می آفرید تمدنی که برای پذیرفتنِ افکارِ نو و ایجادِ ارتباط با دیگر تمدنها آماده بود و از مدارا و تنوع و تجمل و شک و تخیل و ذوقِ شعر و آزادی؛ بهره ی فراوان میبرد. این تفاوت میانِ آتن و اسپارتا تاریخِ یونان را مُلَوَن کرد و خصیصه ی بارزِ آن شد.
تنگیِ افقِ فکریِ اسپارتا سرانجام روحیه ی مستحکمِ آن را در هم شکست و نابود کرد. اسپارتا اندک اندک، برای رسیدن به هدفهای جنگیِ خود، از هیچ وسیله ی ناپسند، چشم نپوشید، و در این راه کارش به جایی رسید که همه ی آزادیهایی را که آتن در ماراتون برای یونان به دست آورده بود، در راهِ غلبه بر ایرانیان، زیرِ پا نهاد. بدین ترتیب، اسپارتا که روزگاری موردِ احترامِ همسایگانش بود، به سببِ سپاهیگَری، به صورتِ مزاحمی برای همه ی یونان درآمد. از این رو، سقوطِ اسپارتا همه ی اقوام را به شگفتی انداخت، اما هیچ یک را اندوهگین نکرد. اکنون در میانِ خرابه های اندکی که از پایتختِ سرزمینِ لاکونیا به جای مانده است، بندرت میتوان به مجسمه یا ستونی برخورد و حکم کرد که روزگاری در آنجا شهری عظیم برپا بوده است.
IV - دولتهای فراموش شده
دره ی رودِ یوروتاس در شمالِ مرزِ اسپارتا به کوه های آرکادیا میپیوندند. گرچه این کوه ها خطرناک هستند، نمیتوان زیباییِ فراوان آنها را نادیده گرفت. ظاهرا عبور از دامنه های سنگلاخِ کوه های آرکادیا بسیار دشوار است، و کسانی که قصدِ تجاوز به این پناهگاه های دورافتاده را دارند، سخت به رنج میافتند.
جای هیچ گونه شگفتی نیست که کشورگشایانِ "دوری" و اسپارتی مجبور شدند از آرکادیا هم مانندِ اِلیس و آخایا چشم پوشند و آن را برای قومِ آخایایی و قومِ پلاسگوی آزاد گذارند. در نواحیِ پراکنده ی این سرزمین، در جلگه ها و فلاتها، شهرهایی تازه مانندِ طرابلس (تریپولیس) و بقایای شهرهای قدیمیِ اورخومِنوس، مِگالوپولیس، تِگِئا، مانتینِئا، همانجا که اِپامینونداس هم پیروز شد و هم به هلاکت رسید به چشم میخورد.
قسمتِ عمده این سرزمین، جولانگاهِ کشاورزان و چوپانانی است که با گله های خویش در دامنه ی تپه های خشک به سر میبرند. جنگلهای این ناحیه را مَقرِ کهنِ پان، خدای بیشه ها و چوپانان، دانسته اند. شهرهای آرکادیا، با آنکه پس از جنگِ ماراتون بیدار میشوند و از هنرها و صنایع و مظاهرِ تمدن استقبال میکند، پیش از جنگهای ایران، در داستانِ تمدن راهی ندارند.
رودِ یوروتاس در آرکادیای جنوبی با رودِ مشهورِ دیگری به نام رودِ آلفیوس تلاقی میکند. رودِ آلفیوس با سرعتِ فراوان راهِ خود را از میانِ سلسله جبالِ پارهاسیا میشکافد و سپس بآهستگی به طرفِ دشتهای اِلیس میپیچد و مسافر را به اُلمپیا میکشاند. پاوسانیاس میگوید که مردمِ اِلیس از قومِ آیولی و پلاسگها بودند و در اصل از آیتولیا برخاستند. نخستین پادشاهِ آنان "آیت لیوس" پدرِ اِندیمیون است که قصه ی عشقِ ماه به او معروف است: پس از آنکه ماه او را گمراه کرد، چشمانِ او را بست، به خوابی دایم فرویش برد، و خود کرارا با او همبستر شد و چندین دختر برای او زاد. در نقطه ی برخوردِ رودِ آلفیوس و رودِ کلادیوس، که از طرفِ شمال میآید، ناحیه ی مقدسِ آلتیس قرار دارد که موردِ تکریمِ یونانیان است و از گزندِ جنگها ایمن مانده است. مردمِ اِلیس به برکتِ آن توانسته اند مسابقاتِ ورزشی را جانشینِ جنگ کنند. اقوامِ مهاجر چون به آلتیس میرسیدند، از روی صفا به زیارتِ معبدِ زئوس و معبدِ هِرا میرفتند و بعدا نیز برای جلبِ عنایتِ آن دو، هدایایی پیشکش میکردند. از این روی، ثروت و شهرتِ معبدهای زئوس و هِرا در طیِ قرنها روزافزون بود. هنگامی که یونان بر ایران پیروز میشود، معماران و مجسمه سازانی بزرگ با صرفِ اموالِ فراوان، ساختمانِ آنها را تجدید میکنند و بدین وسیله اعلام میدارند که این دو معبد در تحصیلِ آن پیروزیِ بزرگ بسی تاثیر داشته اند. تاریخِ ساختمانِ اصلیِ معبدِ هِرا به سالِ 1000 ق م میرسد. کهنترین اثری که از معبدهای یونانی باقی است، بازمانده ی این معبد است، مشتمل بر قطعاتِ 36 ستون و 20 سرستونِ متنوع. از این تنوع چنین بر میآید که معبد؛ بارها موردِ بازسازی قرار گرفته است. بی گمان، ستونها و سرستونها در آغاز از چوب بودند، و هنگامی که پاوسانیاس به تماشای معبد رفت، هنوز یکی از ستونها که از چوبِ بلوط بود در جای خود قرار داشت.
پس از عبور از اُلمپیا به محلِ باستانیِ شهرِ اِلیس و سپس به آخایا میرسیم. این ناحیه همان است که پس از دست یافتنِ قومِ دوری بر آرگوس و موکنای، پناهگاهِ برخی از مردمِ آخایایی شد. این شهر، مانندِ آرکادیا، شهری کوهستانی است، و چوپانانِ بردبار، گله های خویش را در دامنه های آن میچرانند و به مقتضای فصولِ مختلفِ سال، به نقاطِ پست یا مرتفعِ آن رفت و آمد میکنند. در ساحلِ باختری، بندرِ پاترای یا پاتراس واقع است، و پاوسانیاس درباره ی زنانِ اینجا میگوید: “شماره ی آنان دو برابرِ تعدادِ مردان است، و اگر زنان بتوانند مومن باشند، اینان را باید مومن به آفرودیته بدانیم.” در امتدادِ خلیجِ کُرینت، شهرهای دیگری مانند آیگیوم، هِلیس، آیگیرا، و پِلِّنِه نیز وجود داشته و در روزگارانِ گذشته مردان و زنان و کودکانِ فراوان را در بر گرفته اند. اما اکنون از آنها نشانی نیست.
V - کُرینت
مسافر پس از آنکه لَختی دیگر کوه ها را پشت سر گذارد، باز به یکی دیگر از اقامتگاه های دوریان یعنی سیکیون میرسد. در این شهر مردی به نام اورتاگوراس به سالِ 676 حِیَلهای سیاسی به کار برد که در سده های بعد کرارا مورد استفاده قرار گرفت: وی به کشاورزان چنین تلقی کرد که آنان از فرزندانِ قومِ پلاسگوی یا آخایایی هستند، در صورتی که طبقه ی اشراف و مالکانِ زمین، که از وجود کشاورزان بهره کشی میکنند، به قومِ مهاجمِ دوری تعلق دارند. پس، در پرتو تعصباتِ شخصی و قومیِ کشاورزان، انقلابِ موفقیت آمیزی را آغاز کرد و بر اثرِ آن، خود بر مسندِ دیکتاتوری نشست و زمامِ امور را به دستِ طبقه ی صنعتگر و بازرگان داد.(بر همین سیاق، در 1789 "کامیل دمولنینز" قوم گُل را به نابود کردنِ اشرافِ آلمانی برانگیخت) سیکیون در عصرِ مورون و "کلایس تِنیسِ"، یعنی جانشینانِ لایقِ اورتاگوراس، شهری نیمه صنعتی میشود و در فنِ کفشدوزی و سفالسازی شهرتی بسزا مییابد، هر چند که در همه جا به کشتِ خیار معروف است.
در شرقِ سیکیون شهری دیگر هست که، به مناسبتِ وضعِ جغرافیایی و اقتصادیِ مساعدِ خود، میباید ثروتمندترین و مُترقیترین شهرِ یونان به شمار آید. این شهر کُرینت است که در مجاورتِ تنگه ای به همین نام قرار دارد و میتواند راهِ زمینی پِلوپونِز را ببندد، روابطِ بازرگانیِ شمال و جنوبِ یونان را بگسلد، یا به دلخواهِ خویش از محصولاتِ بازرگانی مالیات بگیرد. در امتدادِ خلیجِ ساروس و خلیجِ کُرینت لنگرگاه ها و سازمانهای کشتیرانیِ متعدد وجود دارد. در فاصله ی میانِ این دو خلیج، دستگاهی تعبیه شده است که به مددِ آنها کشتیها روی صحنه ای چوبین میلغزند و پس از طی شش کیلومتر، دوباره به دریا میرسند.
این دستگاه را دیولکوس یعنی “لغزشگاه” مینامیدند.(“لغزشگاه”، بازرگانان را از مخاطراتِ راهِ دریاییِ دماغه ی مالیا به مدیترانه ی باختری نجات میداد. این صحنه ی چوبین برای حملِ کشتیهای یونانیان، استحکامِ کافی داشت. حتی آوگوستوس، چون پس از جنگِ آکتیون به تعقیبِ آنتونیوس و کلئوپاترا پرداخت، ناوگانِ خود را از همین راه عبور داد. در 883 میلادی، یک ناوگانِ یونانی هم از آنجا گذشت. پِریاندِر درصدد برآمد که بینِ دو خلیج، تُرعه ای حفر کند. اما مهندسانِ او این کار را دشوار یافتند. در زمانِ ما، حفرِ این تُرعه تحقق پذیرفت. ) در کُرینت قلعه ای استوار وجود داشت به نام آکروکورینتوس که بر قُله ی کوهی به ارتفاعِ ششصد متر واقع بود و از چشمه آبی که هیچ گاه خشک نمیشد، سیراب میگشت. استرابون منظره ی شهر را از بالای قله وصف کرده است. شهر دارای تماشاخانه ی سرگشوده و حمامهای عمومی و بزرگ و بازاری ستوندار و معابدی چشمگیر و باروهایی است که در برابرِ دشمنان سدی استوارند و تا بندرِ خلیجِ شمالی موسوم به لِخایون امتداد دارند. در بلندترین نقطه ی کوه، معبدِ آفرودیته وجود دارد که یکی از مهمترین منابعِ درآمدِ شهر محسوب میشود.
آغازِ تاریخ کُرینت، روزگارِ تمدنِ "مای سینیا" است. این شهر در عصرِ هومر به داشتنِ ثروتِ فراوان اشتهار داشت. پس از غلبه ی قومِ دوری، در آنجا نخست حکومتِ سلطنتی و سپس حکومتِ اَشرافی برقرار شد.
خاندان "باکیادا"، که بر دیگر خاندانهای اشرافی چیرگی یافته بود، زِمامِ جامعه را به دست گرفت. بعدا در این شهر نیز مانندِ آرگوس، سیکیون، مِگارا، آتن، لِسبوس، میلتوس، ساموس، سیسیل، و سایرِ شهرهای بازرگانی، انقلابها و توطئه هایی آغاز و موجبِ آن شد که طبقه ی بازرگان و پیشه ور بر قدرتِ سیاسی چنگ اندازد. این است علتِ حقیقیِ ظهورِ جباران در شهرهای یونانِ قرنِ هفتم. در سال 655، "سیپ سِلو" به حکومت رسید. چون نذر کرده بود که در صورتِ احرازِ حکمرانی، همه ی داراییِ شهر را به زِئوس اختصاص دهد، پس از رسیدن به مقصود، سالانه مالیاتی معادلِ ده درصدِ بهای املاک، از زمینداران گرفت و به معبد تقدیم داشت; تا اینکه بعد از ده سال وی نذرِ خود را برآورد. حکومتِ مترقی و محبوبِ "سیپ سِلو" سی سال ادامه یافت و پایه رفاه شهر را نهاد.
فرزندِ او پِریاندِر در طیِ حکومتی خشونت آمیزِ خود، که یکی از طولانیترین دیکتاتوری های تاریخِ یونان به شمار میآید (625 - 585)، امنیت و نظم را برقرار ساخت، استثمار را مهار کرد، و مردم را به کارهای بازرگانی و صنعتی برانگیخت و ادب و هنرها را تشویق کرد. چندگاهی کُرینت را شهرِ درجه اولِ یونان کرد و، بر اثرِ ضربِ سکه، بر رونقِ تجارت در آن شهر افزود. صنایعِ شهر، در پرتو کاهشِ مالیاتها، سخت به پیش رفت. حکومت، برای رفعِ بیکاری، بیکاران را به کارهای عامُ المنفعه گمارد و به کوچنشینی برانگیخت. برای حمایت از صنعتگران جز در برابرِ صاحبانِ کارگاه های بزرگ، تعدادِ بردگانی را که یک کارفرما میتوانست به کار گمارد، محدود ساخت. همچنین وارد کردنِ بردگانِ جدید را ممنوع کرد. به بهانه ی ساختنِ مجسمهایی از طلا برای شهر، از توانگران طلا خواست و به این شیوه آنان را از غمِ حفظِ طلاهای زایدِ خود رهانید. سپس زنانِ ثروتمندِ کُرینت را به جشنی بزرگ دعوت کرد و، پس از گرفتنِ جواهرات و جامه های گرانبهای آنان، دستور داد به خانه برگردند. این رَویه سبب شد که دشمنانِ فراوانِ نیرومندی در برابرِ او برخیزند. از این رو هیچگاه جرئتِ آن نداشت که بدونِ نگهبانانِ فراوان از قصرِ خود بیرون رود. بر اثرِ این عزلت و بیم، بدگمان و سختدل شد و عاقبت به منظورِ ایمن ماندن از شورشهای احتمالیِ مردم، موافقِ توصیه ی دوستِ خود تراسیبولوس، دیکتاتورِ شهرِ میلِتوس، گاه به گاه به کشتنِ بزرگانِ سرکش دست زد.(همانند تصفیه های ادواریِ حزبِ کمونیستِ روسیه در 1935 - 1938) معشوقه های او به همسرش تهمتهایی زدند و خشمِ او را برانگیختند. پس، همسر را که باردار بود، از بالای پلکان به زیر افکند. همسر درگذشت. و پِریاندِر بیدرنگ همه ی معشوقه های خویش را سوزانید و پسرِ خود لیکوفرون را، که در مرگِ مادر سخت اندوهگین شده بود و تابِ سخن گفتن با پدر نداشت، به کُرسایرِنس تبعید کرد. لیکوفرون به دست اهالی کُرسایرِنس به هلاکت رسید; پِریاندِر، به خونخواهیِ فرزند، سیصد تن از اشرافزادگانِ آن دیار را گرفت و به سوی دربارِ آلیاتیس، شاه لیدیا، فرستاد تا آنان را اخته کند و پیشِ خود نگاه دارد. اتفاقا کشتیِ حاملِ این جوانان از ساموس عبور کرد و اهالیِ ساموس، بی اعتنا به خشمِ پِریاندِر و به منظورِ ابرازِ قدرت، جوانان را آزاد کردند. این جبار، سالیانی دراز عمر کرد و برخی کسان او را جزوِ “خردمندانِ هفتگانه” در یونانِ باستان به شمار آورده اند.
پس از گذشتنِ یک نسل از مرگِ پِریاندِر، حکومتِ کُرینت به دستِ اسپارتا واژگون شد، و اشراف به روی کار آمدند. البته اسپارتا دوستارِ اشرافِ کُرینت نبود، ولی طبقه ی زمیندار را بر بازرگانان ترجیح میداد. با این وصف، ثروتِ کُرینت همچنان از راهِ بازرگانی به دست میآمد، و کسانی که برای زیارتِ معبدِ آفرودیته یا شرکت در مسابقات، بدان شهر میرفتند، با پولهایی که خرج میکردند، بررونقِ آن میافزودند. روسپیان به اندازه ای بودند که یونانیان واژه ی "کورین تای زُمای" را در معنی روسپیگری به کار میبردند. روسپیان معمولا کنیزانی بودند که از طرفِ مومنان، وقفِ معبد میشدند، و البته کارمزدِ خود را به کاهنان تقدیم میداشتند. آورده اند که مردی به نام گزِنوفون (که نباید او را با قهرمانِ لشکرکشی 10 هزار نفری به ایران یکی بدانیم) نذر کرد که اگر آفرودیته او را در مسابقاتِ اولمپیا به پیروزی رساند، پنجاه زنِ روسپی تقدیم او دارد. "پیندار"، شاعرِ پرهیزکار، به داستانِ این نذر اشاره میکند و، بی اندک شرم و نفرتی، درباره ی این پیروزی به سخن سرایی میپردازد. استرابون میگوید: “داراییِ معبدِ آفرودیته بدان پایه رسید که بیش از هزار تن کنیزِ روسپی داشت که به وسیله ی مردان یا زنان به معبد تقدیم شده بودند. به خاطرِ همین زنان بود که پیوسته بر جمعیت و ثروتِ شهر می افزود. کسانی مانندِ صاحبانِ کشتیها مالِ بیحساب در این راه صرف میکردند.” البته شهرِ کُرینت از این “بانوانِ مهمان نواز” قدردانی میکرد و به آنان بادیده ای مینگریست که به خادمانِ ملت مینگرند. آتِنِس(آتنا)، به نقل از یک نویسنده ی کهن، میگوید: “در کُرینت رسم چنین بود که به هنگامِ حاجت خواستن از آفرودیته، ... زنانِ روسپی را (هر چه بیشتر، بهتر) برای شرکت در دعا استخدام کنند.” این زنان، عیدی دینی داشتند به نامِ آفرودیسیا، که با صَلاح و جلالِ فراوان برگزار میشد. بولُس، حواری معروفِ عیسی، در نخستین نامه ی خود به اهالیِ کُرینت، از این زنان که تا روزگارِ او نیز دست از حرفه ی خویش برنداشته بودند، با سرزنش نام میبرد.
در 480 ق م، سکنه ی کُرینت از پنجاه هزار تن شهروند و شصت هزار برده تشکیل میشد. وفورِ نسبیِ آزادگانِ کُرینت نسبت به بردگان در یونان بیسابقه بود. هدفِ همه طبقاتِ جامعه، به دست آوردنِ طلا و لذت بود. تمامِ کوششِ خویش را در این دو راه صرف میکردند، و برای پیشرفتِ ادبیات و هنرها جز جهدی ناچیز مبذول نمیداشتند. گرچه در قرنِ هشتم، شاعری به نام یومِلوس پیدا شد، باز صفحاتِ ادبیاتِ یونان کمتر با نام کُرینت زینت یافته است. پِریاندِر شاعران را با گشاده رویی در دربارِ خویش میپذیرفت. وی از آریون دعوت کرد که از لِسبوس به کُرینت بیاید و برای موسیقیِ آنجا تشکیلاتی منظم به وجود آورد. در قرنِ هشتم، مفرغ سازی و سفالگریِ این شهر شهرت یافت، و در قرنِ ششم، نقاشی روی گلدان رونق گرفت و سرمشقِ همه ی یونان گشت. پاوسانیاس از صندوقِ چوبینِ بزرگی سخن میگوید که "سیپ سِلو" از بیمِ خاندانِ "باکیادا" در آن پنهان شده بود، و هنرمندان، نقشهایی ظریف بر آن کنده و با عاج و طلا ،مُرَصَع ساخته بودند. در کُرینت، ظاهرا در عهدِ پِریاندِر، معبدی به سبکِ دوری ساختند و هر یک از ستونهای هفتگانه ی آن را از سنگی خاص تراشیدند. پنج ستون تا به امروز برجای مانده است و میرساند که کُرینت نیز به جلوه های گوناگونِ زیبایی نظر داشته است. اما حوادثِ روزگار و تصادفات با این شهر بر سرِ بیمهری بودند و نگذاشتند که از سوابقِ آن قدردانی شود. زیرا تاریخِ کُرینت را کسانی تالیف کردند که پایبندِ دوستیِ آن شهر نبودند. تاریخی که مورخان به ما عرضه میدارند، چه بسا در مقابلِ تاریخِ واقعی، غریب مینماید.
Create your
podcast in
minutes
It is Free