تکامل یونان
فصل چهارم :اسپارتا
مگارا
آجاینا و اِپیدوروس
مِگارا
مگارا هم مثلِ کُرینت شیفته ی طلا بود و مثلِ آن، در بازرگانی پیشرفت کرد. مگارا در عینِ حال ،شاعرِ بزرگی داشت، و اشعارِ این شاعر، این شهرِ قدیمی را چنان زنده نگاه داشت که گویی انقلاباتِ آن ،همین انقلاباتِ دوره ی خودمان است. مگارا در مدخلِ پِلوپونِز واقع بود و در هر دو خلیجِ آن، بندر داشت و، به سببِ همین وضعِ جغرافیایی، میتوانست با لشکرهای مهاجم، وارد مذاکره شود و از محمولاتِ بازرگانی مالیات بگیرد.
در مگارایِ کهن نه تنها بازرگانی رونق داشت، بلکه پارچه بافی نیز صنعتی درخشان بود و کارگرانِ این صنعت مردان و زنانی بودند که در آن زمان، به معنیِ واقعِ کلمه، برده بودند. مِگارا در قرون ششم و هفتم ق م، که بر سرِ بازرگانی در برزخِ کُرینت، با شهرِ کُرینت در کشمکش بود، به اوجِ عظمتِ خود رسید و در فاصله ی میانِ بیزانس در کنارِ بوسفور، و "مِگارا هیب لایا "در سیسیل، برای خویش، کوچگاه هایی که به منزله ی مراکزِ بازرگانیِ آن بود، ایجاد کرد. داراییِ روز افزونِ شهر در دستهای عده ی اندکی متمرکز میشد که در گِرد آوردنِ ثروت، مهارتِ بیشتری داشتند. اکثرِ مردم، بردگانی بینوا بودند که در کنارِ اقلیتی ثروتمند زندگی میکردند. و سخنِ مُصلِحانی را که زندگیِ بهتر و آسوده تری را به ایشان نوید میدادند، جدی میگرفتند.
در سال 630، تِئاگِنِس تصمیم گرفت که دیکتاتور شود، پس بینوایان را ستود و ثروتمندان را سرزنش کرد و شورشیانِ گرسنه را به چراگاه های رمه دارانِ توانگر کشانید و موفق شد که، از میانِ مردم، یک دسته نگهبان تشکیل دهد. افرادِ این دسته، رفته رفته فزونی یافتند تا آنجا که وی با کمکِ آنان حکومتی را که بر سرِ کار بود، ساقط کرد، و خود مدتِ یک نسل در مِگارا به حکومت پرداخت. در این مدت، رعایا را آزاد و زورمندان را زبون کرد و هنرها را رواج بخشید. اما، تقریبا به سال 600، ثروتمندان دست به قیام زدند و حکومت را از کفِ او بیرون آوردند. سپس برای بار سوم انقلابی درگرفت و دموکراسی را به بار آورد. پس، املاکِ اشرافِ بزرگ مصادره و خانه ی همه ی ثروتمندان تصرف شد. وامهای مردم لغو، و مقرر شد همه ی ثروتمندان ،بهره هایی را که در گذشته از بدهکارانِ خود دریافت کرده اند، به آنان بازگردانند.
"تِئوگ نیس"، شاعرِ مِگارا، که در جریانِ این تحولات، زنده بود، بتلخی درباره ی انقلاباتِ شهرِ خود شعر سروده است، تو گویی درباره ی جنگهای طبقاتیِ عصر ما شعر سروده است. به اتکای اقوالِ خویش (چرا که او تنها ماخذِ ما در این مورد است)، میدانیم که از یک خاندانِ اشرافیِ کهن برخاست و در آغاز از یک زندگیِ آسوده و رضایتبخش برخوردار بود. "تِئوگ نیس" راهنما، فیلسوف، و معشوقِ جوانی به نامِ سیرنوس بود; این جوان یکی از رهبرانِ حزبِ اشراف شد. "تِئوگ نیس" راهنماییهای بسیار به سیرنوس کرد و در مقابل، صرفا خواهانِ عشقِ او شد. "تِئوگ نیس"، مانندِ همه ی عشاق، از ناکامیها شکایت داشت و، در زیباترین شعرِ موجودِ خود، به سیرنوس یادآور میشود که تنها از طریقِ شعرِ اوست که سیرنوس میتواند به جاودانگی دست یابد:
من برای تو بالهایی ساخته ام که میتوانی با آنها پرواز کنی روی زمین و دریای بی انتها. بزودی نامِ تو بر زبانها میافتد و تو در میهمانیها و خوشیها با مردم همراه خواهی بود. دوستانِ جوانت از تو خواهند خواست که بانیِ سیمینِ آنان را به طرب آوری. و هنگامی که در دلِ تاریکِ خاک جای بگیری در خانه ی مرگ، آنجا که دل را پر اندوه میکند پیوندِ تو با افتخار هرگز گسسته نخواهد شد، بلکه جاوید خواهد شد نام تو سیرنوس در دریاها و سواحل یونان، و از جزیره ای به جزیره ای خواهد رفت. ترا به اسب نیازی نخواهد بود، زیرا به پرواز درخواهی آمد، به یاریِ خدایانِ شعر که تاجی از بنفشه دارند. همواره تا آن زمان که زمین و خورشید برقرار باشد، شیفتگانِ سرود، تو را گرامی خواهند داشت. آری، من برای تو بال آفریده ام، و تو در عوض با ملامتِ خود مرا میسوزانی. در قطعه ی دیگری، "تِئوگ نیس" به سیرنوس آگهی میدهد که بیدادِ طبقه ی اشراف چه بسا آتشِ انقلاب را برافزود. کشور ما آبستن است بزودی بار میدهد: خونخواهیِ گستاخ زاده ،تجاوزاتی دیرپا. مردم همیشه خردمند بوده اند، ولی سرورانِ آنان فاسد و نابینایند. استیلای طبایعِ آزاده و دلاور هیچ گاه نظم و صلح را دچارِ خطر نکرده است. خودستایی و گزافگویی و دعوی های دروغین از آنِ اشخاصِ ناتوان و وقیح و کوته نظر است. مَکر و طمع و خودخواهی، عدالت و حق و قانون را به یغما برده است. سیرنوس ، اینها هستند که ما را تباه میکنند. گرچه اکنون کشور آرام است، باز مپندار که صلح و سلام در آستینِ آینده است دیر یا زود خونریزی و نزاع بر خواهد خاست.. نسبت دادنِ این اشعار، و اشعاری که در ذیل خواهد آمد، به دورانِ خاصی از زندگیِ "تِئوگ نیس" ،فرضی است.
آتشِ انقلاب افروخته شد، و "تِئوگ نیس" یکی از آنان بود که به وسیله ی دموکراسی، پیروزِ تبعید شدند و اموالشان مورد مصادره قرار گرفت. پس، زن و فرزندانِ خویش را به دوستانش سپرد و خود در یونان آوارگی پیش گرفت و از مُلکی به مُلکی رفت. یوبویا و طیبس و اسپارتا و سیسیل را سیاحت کرد. در آغاز، موردِ استقبالِ مردم قرار گرفت و با شعرِ خود به آسایش رسید، اما پس از چندی دچارِ فقری جانکاه شد که بدان عادت نداشت; پس، با تغیر، سوالاتی پیش پایِ زئوس نهاد که بعدها ایوب نیز از یهوه کرد: ای زئوسِ توانا، من با حیرتِ عمیق، جهان را مینگرم، و از مشیتِ تو در شِگِفتَم. ... تو که نعمتهای خود را بینِ خوبان و بدان یکسان پخش میکنی، چگونه پاسِ حق و باطل را نگاه میداری، و چگونه میخواهی که قوانین تو را دریابند
وی خشمِ خود را بر رهبرانِ دموکراسی فرو میریزد و آرزو میکند که زئوس، با حکمتِ در نیافتنی خود، او را از نوشیدنِ خونِ آنان خرسند کند. مِگارا را به کشتیی تشبیه میکند که مِلّاحانی ناتوان و نَیازموده، جایگزینِ ناخدای آن شده اند تا آنجا که ما اطلاع داریم، این "تِئوگ نیس" است که نخستین بار این تشبیه را به کار برده است. "تِئوگ نیس" معتقد است که برخی از مردم ،فطرتا تواناتر از دیگرانند، و از این رو برقراریِ حکومتِ اشراف اجتنابناپذیر است; حتی در آن زمان هم فهمیده بودند که اکثریتها هیچوقت نمیتوانند حکومت کنند. وی کلمه ی “نیکان” را به معنیِ اشراف، و کلمه “بدان” یا “فرومایگان” را به معنیِ مردمِ متعارف به کار میبرد. میگوید که اختلافاتِ فطریِ مردم از میان رفتنی نیست و “مردِ شرور را با آموزش و پرورش نمیتوان مردی صالح کرد.” مقصود وی این است که یک فردِ متعارف را با تمامِ تعلیماتِ ممکن هم نمیتوان به عنصری اشرافی تبدیل کرد. مانندِ همه ی محافظه کارانِ ناب، برای اصلاحِ نژاد، اصراری فراوان میورزد: “بدیهای جهان زاییده ی طمع “خوبان” نیست، بلکه نتیجه ی انتخابِ همسرانی فرومایه و بی برکتیِ آنان است.” وی با همکاریِ سیرنوس توطئه ای بر ضدِ انقلابِ مردم میچیند، و عقیده دارد که انسان، حتی اگر به حکومتِ جدید سوگندِ وفاداری خورده باشد، باز رواست که جباری را ترور کنند; و خود عهد میکند که، به یاریِ دوستانِ خویش، سختترین انتقام را از دشمنان بگیرد. اما پس از آنکه سالهای بسیار از عمرِ خویش را در تبعید و دوری از وطن سپری میکند، یکی از کارگزارانِ حکومت را به وسیله ی رشوه راضی میکند که وسایلِ بازگشت او را به مِگارا فراهم آورد. سپس از این دوروییِ خود متنفر میشود و در ضمنِ ابیاتی چند، که صدها یونانیِ دیگر آن را تکرار کرده اند، نومیدیِ خود را بیان میدارد:
در جهان نعمتی وجود ندارد، بزرگتر از آن که انسان زاده نشود و خورشید را نبیند. اگر انسان زاده شد، سعادت آن است که هر چه زودتر بمیرد و در خاک بیارامد. در آخرین روزهای زندگیش، "تِئوگ نیس" را مردی سالخورده و دردمند میبینیم که به مِگارا بازگشته و پیمان بسته است تا برای امنیتِ خود، دیگر درباره ی سیاست، چیزی ننویسد. آرامشِ خویش را در شراب و همسری باوفا میجوید. و سعی در فراگیریِ این درس میکند که هر چیز طبیعی را میتوان موردِ عفو قرار داد. بیاموز ای سیرنوس ، بیاموز که فکری آسانگیر داشته باشی و مزاجِ خویش را با بشریت موافق کنی، و طبعِ بشری را همان گونه که مییابی، بپذیزی. ما همه از عناصرِ خوب و بد سرشته شده ایم، و چنین هستیم ما، بهترین موجود. بهترینِ مردم ناقصند و باقی همه در امورِ متعارف: برابرِ بهترین. اگر جریانِ امور خلافِ این بود، چگونه کارِ عالم پیش میرفت
VII - آجاینا و اِپیدوروس
در عرضِ خلیجی که از مِگارا تا کُرینت امتداد مییابد، جزیره ای است که یا در مقابلِ زلزله ها دوام آورده یا در نتیجه ی زلزله ها پدید آمده است. این جزیره که از قدیمترین جزیره هاست و همواره در صنعت و بازرگانی رقیبِ کُرینت و مِگارا شمرده شده است، آجاینا نام دارد، و در آغاز، یعنی در روزگارِ تمدنِ "مای سینی"، شهری آبادان بود، و از این رو کاوشگران در گورهای آن طلای فراوان یافتند. هنگامی که قومِ دوری به این جزیره وارد شد، زمینِ آن را خشک و غیرقابل کشت یافت، اما وضعِ جغرافیایی، آن را برای بازرگانی مناسب دید. موقعی که ایرانیان فراآمدند، قدرت در کفِ اشرافِ سوداگر بود. این سوداگران با فروشِ گلدانهای زیبا و ظروفِ مفرغی که میساختند، بردگانِ فراوانی برای کار در کارگاه ها یا برای صدور به شهرهای دیگر وارد میکردند. ارسطو، در حدودِ سالِ 350 ق م، جمعیتِ آجاینا را نیم میلیون تخمین زد که از این تعداد، 470،000 تن برده بودند. در این شهر بود که نخستین سکه ی یونانی ضرب شد، و اوزان و مقیاساتِ آن تا هنگامِ غلبه ی روم، در سراسرِ یونان رسمیت داشت.
در 1811، مجسمه های زیبا و محکمی، که روزگاری زینت بخشِ معبدِ آفایا بودند، به وسیله یکی از جهانگردان در دلِ یک تَلِ خاک کشف شد، و معلوم گشت که یک جامعه ای تجاری مثل آجاینا میتواند از راهِ ثروت به مقامِ هنر دست یابد. از این معبد فقط بیست و دو ستون که به سبکِ دوری هستند، برجا مانده است.
به ظنِ قوی، مردمِ آجاینا این معبد را اندکی پیش از شروعِ جنگهای ایران ساختند. در نقوشِ معبد، نشانه هایی فراوان از سبکِ نیمه شرقیِ کهن دیده میشود، هر چند که ساختمانِ معبد خود به سبکِ یونانی است. شاید این معبد پس از جنگِ سالامیس بنا شده باشد. برخی از نقوشِ معبد، که گریزِ لشکریانِ تروا را در مقابلِ سپاهِ آجاینا نشان میدهد، احتمالا در عینِ اشاره به کشمکشِ همیشگیِ یونان و مشرق زمین و بر پیروزیِ جدیدی که در سالامیس نصیبِ نیرویِ دریاییِ یونان شده است، نیز ناظر است. در این جنگ، سی کشتی از کشتیهای نیروی دریاییِ یونان متعلق به این جزیره ی کوچک بود، و یونانیان، پس از پیروزی، بزرگترین جایزه را به یکی از کشتیهای آجاینا اعطا کردند.
پس از یک سفرِ کوتاه و خوشایندِ دریایی، میتوان از آجاینا به اپیداوروس رفت. اپیداوروس، که اکنون قریه ای بیش نیست و شماره ی سکنه آن از پانصد تجاوز نمیکند، روزگاری از مشهورترین شهرهای یونان بود.
آسکلپیوس، خدای پزشکی، در این شهر، و به قولی در محلی میانِ کوه های رفیعِ شبهِ جزیره ی آرگولیس که تا اِپیداوروس، شانزده کیلومتر فاصله دارد، به سر میبرد. وَخشِ معبدِ دلفی از زبانِ آپولون خطاب به آسکلپیوس گفته است: “ای آسکلپیوس که آفریده شدی تا به همه آدمیان شادی بخشی، ای فرزندِ عشق که کورونیسِ زیبا در اِپیداوروسِ سنگلاخ برای من به وجود آورد.” شماره بیمارانی که به وسیله آسکلپیوس درمان میشدند یا از مرگ نجات مییافتند، چندان زیاد بود که پلوتون، خدای زیرزمین، به زئوس شکایت برد و گفت که کمتر آدمیزادها را به راهِ مرگ میسپارد. زئوس هم که نمیتوانست جز به وسیله ی مرگ آدمها را تحتِ سلطه خود نگاه دارد، ناچار آسکلپیوس را با صاعقه ای هلاک کرد. اما مردم او را خدایی نجاتبخش میدانستند، و در آغاز مردمِ تِسالی و سپس همه یونانیان او را پرستش میکردند. مردمِ اِپیداوروس برای او معبدِ بسیار بزرگی ساختند. در این معبد، پزشکانِ کاهن، که به مناسبتِ نامِ وی “آسکلپیوسیان” نامیده میشدند، آسایشگاهی به وجود آوردند که آوازه ی توفیقِ آن در درمانِ بیماری به سراسرِ یونان رسید. بدین سبب، اِپیداوروس را باید لوردِ یونان به شمار آورد(شهری است در جنوب باختری فرانسه که مقدس به شمار میرود و قبله گاهِ بیمارانِ درمان جوست). مردمِ همه ی شهرهای منطقه ی مدیترانه به آنجا روی می آوردند و برای حفظ یا اعاده ی تندرستیِ خود، که بزرگترین نعمت شمرده میشد، جهدها میکردند. به امیدِ درمان یافتن، در معبد میخوابیدند و قوانین و آدابِ معبد را با کمالِ دقت رعایت میکردند و شرحِ شفای خود را، که از معجزاتِ خدا میدانستند، روی لوحه هایی از سنگ، که هنوز در میانِ ویرانه های آن محلِ مقدس یافت میشود، مینگاشتند. در اِپیداوروس، با اموالی که از بیماران به عنوانِ هدیه و یا مزد گرفته میشد. تماشاخانه و میدانی برای ورزش تاسیس کردند. جای نشستنِ تماشاگران و محلِ تیراندازیِ این میدانِ ورزش هنوز برجاست. و نیز از این عواید بود که مردمِ اپیداوروس توانستند عمارتِ مُدَوَرِ عظیمی را، که مرمرهای مُنَقَشِ آن در موزه ی کوچکِ این شهر نگاهداری میشوند و از زیباترین آثارِ مرمرینِ یونان هستند، بسازند. امروز بسیاری از بیماران، برای معالجه به تِنوس، واقع در جزایر سیکلاد، مراجعه میکنند، و همان گونه که یونانیانِ باستان مدتِ 2500 سال به وسیله ی کاهنانِ آسکلپیوس معالجه شدند، اینان نیز از کشیشانِ کلیسای یونان شفا میجویند، و قُلّه ی تیره کوهی که سابقا قربانگاهِ زئوس و هِرا بود، اکنون کوهِ اِلیسِ قِدیس نامیده میشود.
آری، خدایان میمیرند، اما خداترسی جاودان میماند.
معبدِ آسکلپیوس را، که اکنون با خاک یکسان شده است، نمیتوان جالبترین بنای باستانیِ اپیداوروس شمرد. تماشاخانه، که در دامنه ی کوه قرار دارد، دیدنیتر است. این تماشاخانه که محوطه ی سنگیِ بزرگی به شکلِ بادبزن است، در سده ی چهارم، به وسیله ی پولوکلیتوس ساخته شده و تا زمانِ ما سالم مانده است. سیاح، هنگامی که در وسطِ صحنه ی مُدَوَرِ تماشاخانه می ایستد، در برابرِ خود صفوفِ منظمِ سکوها را میبیند.
سکوها، نشستگاهِ 14000 تن است و هر یک از صفهای آنها کمی بالاتر از صفِ جلویِ آن است. مردمی که از تماشای شهر و معبد فارغ میشدند، در این تماشاخانه ازدحام میکردند و از مشاهده ی نمایشهای هنرمندانی چون اوریپید محظوظ میشدند.
Create your
podcast in
minutes
It is Free