فصل پنجم :آتن
بیوشا در عصر هِزیود
دلفی
فصل پنجم :آتن
I - بیوشا در عصر هِزیود
در شرقِ مِگارا راهی وجود دارد که از جنوب به آتن و از شمال به طیبس منتهی میشود. شاخه ی شمالیِ این راه، کوهستانی است و مسافر را به ارتفاعاتِ کوهِ سیتارون میبرد. هنگامی که مسافر از این نقطه به سویِ باختر بنگرد، کوهِ پارناسوس از دور نظرِ وی را جلب میکند. در پشتِ این کوه، ارتفاعاتی کوچک و سپس دشتِ حاصلخیزِ بیوشا به چشم میخورد. در دامنه ی این کوه، ناحیه ی پِلاته یا پِلاتایا قرار دارد که شاهدِ انهدامِ 300،000 ایرانی به دست 100،000 یونانی بوده است. اندکی در جانبِ باختر، شهرِ لوکترا دیده میشود که محلِ نخستین غلبه ی بزرگِ "اِپا مینون داس" بر اسپارتا است، و پس از آن کوهِ هِلیکون به نظر میرسد که منزلگاهِ موزهاست. اساطیرِ بسیاری درباره ی این کوه وجود دارد. بنابر یکی از آنها، هنگامی که اسبِ بالدار، پِگاسوس، پا بر زمین کوفت و به آسمان رفت، از خوردنِ سُمِ او به زمین، چشمه ی "هیپو کرنه"، که موضوعِ یکی از اشعارِ کیتس است، در کوهِ هِلیکون پدید آمد. در شمالِ این کوه، شهرِ تِسپیای واقع است که با طیبس در کشمکش بود، و در نزدیکیِ آن چشمه ای است که، بنابر اساطیر، نارکیسوس تصویرِ خود یا صورتِ خواهرِ محبوبِ خود را در آن دید و شیفته ی آن شد.
در شهرِ کوچکِ آسکرا، نزدیکِ تِسپیای، هِزیود، شاعری که پس از هومر محبوبترین شاعرِ کلاسیکِ یونان است، به سر میبرد. این شاعر بر طبقِ یک روایتِ تاریخی به سالِ 846 متولد شد و به سال 777 درگذشت.
ولی برخی از دانشمندان و تاریخنویسان، تولدِ او را به 650 رسانیده اند. محتملا صد سال پیش از این تاریخِ اخیر، زندگی میکرده است. زادگاهِ هِزیود شهرِ کومه از بلادِ آیولیا واقع در آسیای صغیر بود. پدرش که در آن شهر دچارِ فقر شده بود، به آسکرا، که به گفته ی هِزیود “در زمستانِ، نکبتبار و در تابستان، طاقت فرساست و هیچ گاه لطفی ندارد”، مهاجرت کرد. هِزیود از کودکی به شبانی پرداخت و در مزارع کار کرد و در پی گله های خود در دامنه ی کوهستانِ هِلیکون خرامید. ناگاه دریافت که خدایانِ هنر در کالبدِ او روحِ شعر دمیدند، و از آن پس به ساختن و خواندنِ شعر پرداخت و در مسابقاتِ موسیقی به دریافتِ جایزه های بسیار نایل آمد و، بنا به گفته ی عده ای، برخی از جوایز را از دستِ هومر دریافت کرد.
مانندِ سایرِ یونانیان، به اساطیر و داستانهای شگفت آورِ کهن علاقه فراوان داشت و تبارنامه ای برای خدایان نگاشت که بخشی از آن موجود است(همه محققانِ باستان، جز برخی از اُدَبای بیوشایی که در قرنِ دومِ میلادی میزیستند، هِزیود را سراینده ی این تبارنامه دانسته اند.). همان گونه که تاریخ از تبارنامه های پادشاهان بی نیاز نیست، دین نیز نیازمندِ نَسَب نامه های خدایان است. این نسب نامه تِئوگونیا نام دارد. نخست درباره ی موزها سخن سرایی میکند، زیرا اینان که الاهه ی هنرهای زیبا شمرده میشدند، در مجاورتِ او، در کوهِ هِلیکون استقرار داشتند. وی با خیالِ جوانِ خود، آنان را میدید که در دامنه ی کوه “با پاهای لطیفِ خود میرقصند” و در هیپوکرِنه “پیکرِ لطیفِ خود را میشویند”; سپس به توصیفِ زاییده شدنِ جهان )آری زاییدهِ شدن، نه آفریده شدن” میپردازد و داستانِ ولادت یافتنِ خدایی از خدای دیگر را، تا آنجا که جای در کوهِ اُلمپ بر خدایان تنگ میشود، نقل میکند: در آغاز، خدای "خائوس " وجود داشت. سپس خدایِ زمین (گایا)، که مَلجاِ استوار و ایمنِ همه ی موجوداتِ جاویدان (خدایان) شد، پدید آمد. (در آیینِ یونانیانِ کهن، خدایان یا روی زمین و یا اندرونِ آن، و در هر حال نزدیک به آدمیان، به سر میبرند.) پس از آن، تارتاروس، خدایِ عالمِ سُفلا، و بعد از او اِروس، که خدای عشق و زیباترین خدایان است، فرا آمد. خدای تاریکی و شب (اِربوس) از خائوس زاده شد، و خدایِ "ایتِر" و روز از او. خدایِ کوه ها و آسمان (اورانوس) از خدایِ زمین زاد، و از قرین گشتنِ آن دو، خدایِ دریا (اوکئانوس) ولادت یافت. میتوان گفت که مقصودِ هِزیود از زاده شدنِ این خدایان چیزی جز این نیست که جهان در آغاز ماده ای بی تعین بوده است و سپس زمین و مظاهرِ آن، شب و روز، و دریاها از آن ماده ی بی تعین پدید آمده اند، و عاملِ پدید آمدنِ همه ی آنها نوعی شوق یا خواست است. براستی که هِزیود فیلسوفی است که مفهومِ انتزاعیِ خدایان را مُتُشَخِص کرده و در قالبِ شعر ریخته است و این همان کاری است که یکی دو قرن بعد، در جزیره ی سیسیل، به وسیله ی اِمپِدوکلِس تکرار شد و زمینه ی فلسفه ی طبیعیِ حکیمانِ یونیایی را فراهم آورد.
اساطیری که هِزیود بیان میکند، از قساوت و کارهای وحشتناک سرشارند و رسواترین روابطِ جنسی را با بی پروایی به خدایان نسبت میدهند. از آمیزشِ آسمان با زمین، تیتانها پدید آمدند که برخی از آنان دارای پنجاه سر و صد دست بودند. اما چون موردِ مهرِ اورانوس قرار نگرفتند، به دنیای سُفلا یا تارتاروسِ تیره، افکنده شدند. زمین که از این کار ناراضی بود، به آنان پیشنهاد کرد که پدر خود را بِکُشَند، و یکی از آنان به نام کرُنوس این مهم را برعهده گرفت. زمین که سخت شادمان شده بود، کرُنوس را در جایی پنهان کرد و داسی دندانه دار به دستُ او داد و روشی را که میبایستی در پیش گیرد به او آموخت. آنگاه خدایِ آسمانِ پهناور، با خدایِ شب، نزدِ زمین برفت و، چون مشتاقِ عشق بود، زمین را در آغوش گرفت. کرُنوس که این بدید، پدر را اخته کرد و اندامِ بریده شده را به دریا افکند. از قطره های خونی که بر زمین پاشیده شده، اِرینوئِس یا الاهگانِ انتقام زادند، و از کفی که گِردِ اندام بر رویِ آب فراهم آمد، آفرودیته، الاهه ی عشق، برخاست. پس تیتانها بر کوهِ اولمپ دست یافتند و خدایِ آسمان را از تختِ خویش فرود آوردند و کرُنوس را به جای او نشاندند. کرُنوس خواهر خویش رِئا را به زنی گرفت. چون پدر و مادرش، یعنی آسمان و زمین، پیشگویی کرده بودند که کرُنوس به دستِ یکی از فرزندانِ خویش سرنگون میشود، وی همه فرزندانِ خود را بلعید. فقط زئوس که در نهان در کریت ولادت یافته بود، زنده ماند و، هنگامی که به جوانی رسید، کرُنوس را خلع کرد و او را بر آن داشت که فرزندانِ خویش را از شکم بیرون آورد. سپس تیتانها را به قعرِ زمین باز فرستاد.
این است روشِ به وجود آمدنِ خدایان، و چنین است شرحی که هِزیود درباره ی آنها سروده است. اما ما در منظومه ی تِئوگونیا به افسانه های دیگری هم برمی خوریم. از این زمره اند داستانِ پرومِته ی دوراندیش و آتش آور، و داستانِ فِسق و فجورِ فراوانِ خدایان، که به اعتبارِ آن، همه ی یونانیان خود را از نسلِ خدایان میدانند، چنانکه همه ی امریکاییان به اصرار، خود را بازمانده ی سرنشینانِ دلیرِ کشتیِ میفلاوِر میشمارند(نامِ یک کشتی است که گروهی از مهاجرانِ نخستینِ اروپا را در سال 1620 میلادی به امریکا رسانید). ما نمیدانیم که کدام یک از این افسانه ها از فرهنگِ ابتدایی و نزدیک به دوره ی توحشِ یونان ناشی شده و کدام یک را هِزیود ساخته است. در آثارِ هومر جز اندکی از این افسانه ها نیامده است، و شاید برخی از مفاسدی که در این افسانه ها به خدایانِ کوهِ اولمپ نسبت داده شده است، در دوره ی تکاملِ اخلاقی و رواجِ نقدهای فلسفی، به وسیله ی خیالِ تیره ی خنیاگرِ آسکرا (هِزیود) جعل شده باشند.
هِزیود، در منظومه ای که بدونِ شک از اوست، از قُله ی کوه ها به دشتها فرود آمده و شعری استوار در وصفِ زندگیِ کشاورزان سروده و آن را به صورتِ اندرزنامه ی عِتاب آلودی برای برادرِ خود پِرسِئوس درآورده است.
این منظومه کارها و روزها نام دارد، و هِزیود در طیِ آن، به بهانه ی هدایتِ برادرِ خود، گفتنیها را میگوید.
پِرسِئوس با فریبکاری بخشی از میراثی را که به برادر رسیده ضبط کرده است. در مَطلعِ منظومه آمده است: “اکنون برای تو، پِرسِئوسِ بسیار ابله، سخن میگویم، و از این سخن جز خیر تو منظوری ندارم.” آنگاه شاعر فضیلت و هِمَت را توصیف میکند و شرافتمندی و رنجبری را بالاترین کرامتها میخواند و خوشگذرانی و تنبلی را نشانه های بیخردی میداند.
“انتخابِ انبوهِ رذیلتها برای تو آسانتر است، زیرا راهِ آن هموار و نزدیک است. خدایانِ جاوید راهِ فضیلتها را، مخصوصا در آغازِ کار، سخت دراز و ناهموار و با رنج و کوشش، قرین کرده اند. ولی، برخلافِ رنجهایی که در آغازِ این راه وجود دارد، پایانِ آن بسیار راحت بخش است.” سپس هِزیود برای کارهای کشاورزی قانونهایی وضع میکند و بهترین فصلِ کشت و نهالکاری و دِرو را، با بیانی که بعدها در شعرهای عالیِ ویرژیل صیقل مییابد، برمی شمارد و برادرش را از بسیار مِی گُساردَن در تابستان، و تن را کم پوشانیدن در زمستان برحذر میدارد. در بیانِ فصلِ زمستان سخت بیوشایی میگوید: “باد در این فصل به قدری سرد است که پوستِ گاوها را میکند. آبِ دریاها و رودها بر اثرِ وزشِ بادِ شمال متموجند; جنگلها ناله سر میدهند، صنوبرها فرو میافتند، و حیوانات، وحشت زده در برابرِ برفِ سفیدفام، به پناهگاه ها میشتابند.” اما در همین هنگام کلبه های روستایی محیطی بس دلپذیر دارند، و این است پاداشِ کار و دلاوری و زیرکیِ رنجبران! بادهای سخت نمیتوانند به کلبه ها راه یابند و نظامِ خانوادگی را بر هم زنند. زنانِ کلبه نشین، که برای مردان بهترین یاور و برترین پاداشند، در مقابلِ فداکاریهای مردانِ خود، جانفشانی میکنند.
هِزیود درباره ی زناشویی نظری قاطع نمیدهد. از این رو میتوان گفت که یا تاهل اختیار نکرده است یا دوره ی ازدواجِ او، به سببِ مرگِ همسر، کوتاه بوده است. زیرا کسی که همسری در کنار دارد، با لحنی چنین کینه آلود درباره ی زن سخن نمیگوید. البته هِزیود، در پایانِ مطالبی که از تِئوگونیا بر جای مانده است، از روزگارانی که زنانِ قهرمان از مردانِ قهرمان کمتر نبودند و خدایانِ زن شیوع داشتند یاد میکند. اما به طور کلی، در هر دو منظومه ی خود، با غِبطه ای آمیخته به کینه و سرزنش، همه بدیهای جهان را به پاندورای زیبا نسبت میدهد و میگوید که چون پرومِته آتش را از خدایان دزدید، زئوس سخت به خشم افتاد و خدایان را به آفرینشِ زن واداشت تا تحفه ای به انسان بدهد.
فرمان داد که هِفایستوس، بیدرنگ خاک را با آب درآمیزد و آواز و نیرویِ مرد را بر آن بیفزاید و بدو چهره ای زیبا، به سانِ چهره های الهه گان، بخشد. سپس از آتنا خواست تا او را بافندگی بیاموزد و به آفرودیته ی زرین فرمود که گِرداگِردِ سرِ او لطف و شهوت و علایقی تباهی آور بپراکند. به هِرمِسِ پیغام رسان امر کرد که ذهنی چون ذهنِ سگ بدو ارزانی دارد و در او خُدعه بیافریند. ... همه فرمان بردند ... و پیکِ خدایان، آوازی نافذ در نهانِ او نهاد و او را “پاندورا” نام داد(واژه “پاندورا” به معنی “همه ی هدیه ها” است)، زیرا همه ی ساکنانِ کوهِ اولمپ هدیه ای به او داده بودند تا بخوبی بتواند مردانِ پرتدبیر را بیازارد.
زئوس پاندورای زیبا را به اِپیمِتِئوس بخشید و، اِپیمِتِئوس، برخلافِ رایِ برادرش، پرومِته که وی را از پذیرفتنِ هدیه های خدایان منع کرده بود، در برابرِ زیبایی زانو زد. اِپیمِتِئوس صندوقی عجیب و اسرارآمیز داشت که پرومِته نزدِ وی گذارده، و سپرده بود که هیچ گاه آن را نگشاید. پاندورا از دیدنِ آن صندوق کنجکاو شد، پس صندوق را گشود. ناگهان ده هزار بدی از درونِ آن صندوق به پرواز درآمدند و زندگی را برای انسان ناگوار کردند. چیزی جز امید در صندوق باقی نماند. بدان سان که هِزیود میگوید، “زنانِ لطیف، زنانِ موذی، از پاندورا ناشی شدند زنان با آنکه با مردان به سر میبرند، نه تنها برای رفعِ نیازمندیها آنان را یاری نمیکنند، بلکه بر مشکلاتِ آنان می افزایند. آری، زئوس زنان را به مردان بخشید تا مَصدَرِ شر باشند.” با اینهمه، شاعرِ پریشان معتقد است که تجرد خوشتر از ازدواج نیست. زیرا پیری و تنهایی بدبختیهایی بزرگند، و داراییِ آن کس که فرزندی ندارد، پس از مرگِ او، به خویشاوندانش میرسد. پس، مصلحتِ مرد در ازدواج است. با اینهمه نباید پیش از سی سالگی ازدواج کرد. فرزند نیز باید داشت، اما نه بیش از یکی. اگر شماره ی فرزندان از یک تجاوز کند، اموالِ پدر، پس از مرگ او دستخوشِ اِنقسام میشود:
چون مردانگی تو به پختگی رسید، زنی را که به همسریت رضا دهد، با خود به خانه بر. سنِ ازدواج سی سالگی است. از این حد چیزی مَکاه و بر آن میفزای. ... دوشیزه ای برگزین که بتوانی اخلاقِ پاک را با این عشقِ خردمندانه بر دلِ او نقش کنی. همسرِ تو باید دختری از اطرافیان تو باشد. و با چشمانی محتاط بنگر مبادا با انتخابی ابلهانه مایه ی خنده ی نزدیکانِ خود شوی. بهترین هدیه ی سرنوشت به انسان زنی است زیبا و پرهیزگار، و مصیبتی بدتر از آن نیست که سرنوشت همسری فرومایه، اسیرِ خورد و نوش، بر سرِ راهت قرار دهد. زنانی این گونه، بی آتش، پیکرِ رنجدیده ی تو را میسوزانند و در استخوانهای نیرومندِ تو آشتی بر می افروزند که تو را در بحبوحه ی جوانی، پیر میگرداند.
هِزیود بر آن است که انسان در آغازِ ظهورِ خود با سعادت قرین بود. خدایان، در دوره ی خوشِ کرونوس که ویرژیل آن را دوره ی“سُلطه کیوان” نامیده است، “نژادی زرین” آفریدند که مانندِ خدایان، بدونِ رنج، زندگی میکرد. زمین، خود، غذایِ آن قوم را آماده میکرد و گله های آن را، با رُستنیهای خود، به بار میآورد. پس، انسانها سده ها با شادی زیستند; پیری نمیشناختند، و مرگ برای آنان همچون خوابی بود بر کنار از کابوس و عذاب. اما دیری نگذشت که خدایان، به اقتضای هوسهای آسمانی خود، “نژادِ سیمین” را پستتر از مردمِ نخستین آفریدند; هر یک از اینان در ظرفِ یک قرن به کمالِ رشدِ خود میرسید و بندرت با رنج به سر میبرد.
پس از آن، زئوس “نژادِ برنجین” را آفرید; این مردم برای خود از برنج ابزار و سلاح و خانه ساختند و چندان با یکدیگر درافتادند که سرانجام مرگِ سیاه، آنان را در ربود. آنگاه زئوس “نژادِ قهرمانی” را آفرید که در تروا و طیبس جنگیدند و پس از مرگ بخوشی در اِلوسیون یا “جزیره ی خجستگان” خانه گرفتند. در پایان، “نژادِ آهنین” به وجود آمد، افراد این نژاد از نژادهای پیشین پستتر و از اصلاح و پاسداریِ قانون دورتر بودند; روزها را با رنج سپری میکردند و شبها را به تلخی به روز میرساندند; فرزندان بر پدرانِ خود وَقعی نمینهادند، و همه از فرمانهای خدایان سر میپیچیدند; به شهوترانی و تن آسانی میگراییدند و با یکدیگر میجنگیدند; بی اعتمادی و رشوه و تهمت و ظلم و فقر شیوع داشت. هِزیود با لحنی حسرتبار میگوید که “کاشِ او در این دوره به دنیا نمی آمد، بلکه به دوره های پیش یا پس از آن تعلق داشت”. آرزو میکند که زئوس در انهدامِ مردمِ دوره ی آهن شتاب ورزد.
هِزیود فقر و بیدادِ عصرِ خویش را بدین صورتِ لاهوتی نمایش میدهد. از دریافتِ بدیهای عصرِ خود، باور میدارد که در گذشته ،خدایان و قهرمانان بر جهان حکومت میکرده اند، و زندگی سیمایی خوشایند داشته است; بحق میرساند که انسان همواره، مانندِ کشاورزانِ بیوشایی، دچارِ بینوایی و خواری نبوده است، اما در نمی یابد که وی از منظرِ محدودِ طبقه ی خود به جهان مینگرد و نظراتش درباره ی :زندگی، کار، و زن و مرد تا چه اندازه محدود و ناسوتی و، رویهمرفته، بازاری است. تصوری که هِزیود از زندگیِ انسانها داده است بسیار پستتر از تصویری است که در هومر یافت میشود. هومر تصوری از جنایت و ترس، و همچنین شکوه و بزرگواری، ترسیم میکند. هومر شاعر بود، و میدانست که پرتویی از زیبایی، انبوهی از گناهان را جبران میکند. هِزیود دهقانی بود که از مخارجِ زن گرفتن مینالید و از گستاخیِ زنان، که سرِ یک میز با شوهرانِ خود مینشستند، شکایت داشت. هِزیود، با صراحتِ خشنی، وضعیتِ زشتِ طبقاتِ پایینِ جامعه ی اولیه ی یونان را تصویر میکند. فقرِ شدیدِ بردگان و برزگرانِ کوچکی که با رنجِ خود تمامِ شکوه و بازی های جنگیِ اشراف و شاهان را مهیا کردند. هومر درباره ی قهرمانان و امیران، و برای بزرگان و بانوان شعر میسرود. ولی هِزیود بزرگان را نمیشناخت و به توصیفِ زندگانیِ مردمِ ساده میپرداخت. در اشعارِ هِزیود بانگِ رَسایِ قیامهای دهقانی را که، در آتیک، اصلاحاتِ سولون و دیکتاتوریِ "پای سِس تراتوس" را به وجود آورد، میشنویم. . تاریخ در موردِ مرگِ هِزیود خاموش است. بنا بر روایات، در سنِ هشتاد، دختری به نامِ کلِمین را فریفت. برادرِ دختر، او را کشت و جسدش را به دریا افکند. سپس فرزندِ او، که شاعرِ بزمیِ "ستاسی کُرِس" است، در جزیره ی سیسیل از کلِمین زاده شد.
در بیوشا نیز مانندِ پِلوپونِز، زمینها متعلق به اشراف بود، و اشراف، دور از املاکِ خود، در شهرها به سر میبردند. آبادترین شهرهای بیوشا در پیرامونِ دریاچه ی کوپایس قرار داشت. این دریاچه اکنون خشک است، ولی در قدیم، به کمکِ چند تونل و تُرعه، اراضیِ اطراف را آبیاری میکرد. در اواخرِ عصرِ هومر، اقوامی از حدودِ کوهِ "بو آن" در اِپیروس، به این ناحیه ی آباد یورش آوردند و شهرهای متعدد را گرفتند. از این قبیل است: کارونیا، که در آنجا فیلیپ، با غلبه ی خود، به آزادیِ یونان پایان داد; طیبس، که بعدا پایتختِ قومِ مهاجم گشت; و اُرکُمینُس، که پایتختِ دیرینِ قوم مینوسی بود. در اعصارِ قدیم، این شهرها و چند شهرِ دیگر، اتحادیه ای به نامِ “اتحادیه بیوشایی” تشکیل دادند و سیادتِ طیبس را پذیرفتند. مردم هر ساله مدیرانِ اتحادیه را بر میگزیدند و در کورونیا به وجود آمدنِ اتحادیه را جشن میگرفتند.
مردمِ آتن اهالیِ بیوشا را مردمی بیذوق میخواندند و مسخره میکردند و کودنیِ آنان را به پرخوری و آب و هوایِ مرطوب و مه آلودِ آنان نسبت میدادند درست همان گونه که فرانسویان، کشور و اهالیِ انگلیس را به سخره میگیرند. اتفاقا آتنیان در تحقیرِ بیوشا چندان از صواب بر کنار نبودند. زیرا مردمِ بیوشا در جریانِ تاریخ به کارهایی بس ناپسند دست زدند و حوادثی نامطلوب به وجود آوردند. مثلا مردمِ شهرِ طیبس با مهاجمانِ ایرانی همکاری کردند و صدها سال همچون خاری در تنِ آتن فرو رفتند، ولی البته مُحَسَناتی هم داشتند. قهرمانانِ دلاور و وفادارِ جنگِ پلاته، همچون هِزیودِ رنجبر و مبارز، پینداروسِ بلند پرواز،" اِپامینون داسِ" نجیب، و پلوتارکِ محبوب از این سرزمین برخاستند. باید مراقب باشیم که رقیبانِ آتن را از چشمِ مردمِ آتن ننگریم.
II - دلفی
پس از آنکه کارونیا، شهرِ پلوتارک، را ترک میکنیم، از کوه های متعددِ خطرناک میگذریم و به فوکیس میرسیم و از آنجا به دامنه ی کوهِ پارناسوس و شهرِ دلفی برمی خوریم. در فاصله ی هزار قدمی، دشتِ کریسایا گسترده است که در آن هزاران درختِ زیتون با برگهای نقره گونِ خود میدرخشند. پانصد قدم پایینتر، یکی از دهانه های بزرگِ خلیجِ کورِنت به نظر میرسد، و کشتیهایی که از راه های دور میرسند، با آرامشِ تمام از آبهای ظاهرا آرامِ آن میگذرند. در آن سوی این دهانه ی وسیع، چند رشته کوه وجود دارد که آفتابِ غروبگاهی جامه ای ارغوانی بر پیکرشان میپوشاند. پس از عبور از پیچی، به چشمه ی کاستالیا میرسیم که در شکافی میانِ صخره هایی پرشیب واقع شده است. به طوری که در افسانه ها آمده است، مردمِ دلفی، بیخردانه، آزوپ (ایساپ) را از بالای همین صخره به زیر افکندند و بدین طریق افسانه ای بر افسانه های آن چشمه، افزودند. همچنین به گواهیِ تاریخ، فیلومِلوس، سردارِ شهرِ فوکیس، مردمِ لوکریس را در “جنگِ مقدسِ” دوم از همین صخره ها تعقیب کرد و شکست داد.(در یونان، بر سر عوایدِ معبدِ آپولون، دو بار “جنگِ مقدس” روی داد. یکی در سالهای 595 - 585 ق م، و دیگری در 356 - 346. دفعه اول، یونانیانِ جنوبی بر ضدِ مردمِ پیرامونِ "سیرا" برخاستند. زیرا این مردم از کسانی که برای رفتن به معبدِ دلفی از آنجا میگذشتند، باج میگرفتند. در دفعه دوم، نیروهای یونان، که تحتِ لِوای فیلیپِ مقدونی گِرد آمده بودند، پس از غلبه بر مردمِ فوکیس که بر دلفی تسلط داشتند، بر عوایدِ معبدِ آپولون چنگ انداختند. جنگِ مقدسِ اول باعثِ بیطرفیِ دلفی و برقراریِ بازیهای پوتیایی شد، و جنگِ مقدسِ دوم به استیلای مقدونیان بر سراسرِ یونان انجامید) بالاتر از این صخره ها، قُله های دوگانه ی کوهِ پارناسوس قرار دارد و موزها، پس از خستگی از اقامت در کوهِ هِلیکون، در این محل سُکنا گزیدند. یونانیان برای رسیدن به این قله ها صدها کیلومتر از روی صخره های دشوار بالا میرفتند. مِهِ انبوه و دریایی که اشعه ی خورشید بر آن میتابید، به آن نقطه، منظره ای زیبا و خوف انگیز میداد. از این رو یونانیان باور داشتند که آنجا خدایی وحشتناک سکونت میکند. اینان زلزله های متعددی را که در آن نقطه رخ داده و باعثِ ترسِ مهاجمانی چون ایرانیان و مردمانِ فوکیس و گُل شده بود، دفاعِ خدایان از مَقَرِ خویش تلقی میکردند. مومنان از دیرباز به آنجا میرفتند تا از بادهایی که میانِ دره ها میوزد، یا گازهایی که از نهادِ زمین برمیخیزد، آواز و اراده ی خدایان را بشنوند. سنگِ بزرگی که کنارِ مخرجِ گازهای زمین قرار داشت، به نظر یونانیان مرکزِ یونان و نافِ عالم بود.
نزدیکِ این سنگ بود که یونانیان در آغاز برای گایا، الاهه ی زمین، و بعدها برای آپولون معابدی ساختند.
مطابقِ روایات، در قدیم نگهبانِ زیارتگاهِ دلفی، افعیِ وحشتناکی بود که مردان را از آن دور میکرد. بعدا فیبِس افعی را با تیر به قتل رسانید و خود معبودِ آن پرستشگاه شد پس از آنکه معبدِ قدیمیِ آنجا در 548 بر اثر حریق از میان رفت، خانواده ی اشرافیِ "آلک مایونید"، که از آتن تبعید شده بود، با صرفِ اموالِ خویش و اموالی که از سراسرِ یونان برای همین کار گِرد آمد، معبد را از نو بنیاد نهاد. در گِرداگردِ ساختمانِ معبد، که نمای آن از مرمر بود، رَواقی به سبکِ دوری ساختند و در داخلِ آن ستونهایی به سبکِ ستونهای یونیایی به کار بردند و بارگاهی که یونانیان مانندِ آن را کمتر دیده بودند برپا کردند. راه مقدسی که به این زیارتگاه می انجامید بر گِردِ کوه پیچیده و در هر گام به وسیله ی مجسمه ها، رَواقها، و معبدهایی کوچک زینت یافته بود. این معبدهای کوچک را مردمِ اولمپیا و دلفی و دِلوس به عنوانِ هدایایی برای خدایان یا مخزنی برای اموالِ مردمِ آن سامان به وجود آوردند. صد سال پیش از جنگِ ماراتون، مردمِ کورِنت و سیکیان ساختمانهایی از این نوع در دلفی بنا کردند. نظایرِ آنها در آتن و طیبس و "سای رینی" ساخته شد، و مردم کنیدوس و "سیف نوس"
Create your
podcast in
minutes
It is Free