تاریخ تمدن قسمت ۱۵۳ آناکرِئون، شاعر کولوفون-ساپفو
شهرهای دوازدهگانه یونیا
آناکرِئون، شاعر کولوفون
کایاس، سمورنا، فوکایا
ساپفو، شاعر لِسبوس
امپراطوری شمالی
آناکرِئون، شاعر کولوفون
در چند کیلومتریِ شمالِ اِفِسوس، شهرِ کولوفون مسافر را به خود میخواند. نامِ آن ماخوذ از تپه ای بود که شهر در دامنه ی آن قرار داشت.( colophon، این کلمه که در لاتین به صورت Collis درآمده، به معنی تپه است. چون سوارِ نظامِ شهرِ کولوفون در جنگها، با مهارت، آخرین ضربت را بر دشمن وارد میساخت، نامِ آن شهر به معنی “ضربتِ نهایی” به کار رفت، و بعدا در زبانِ انگلیسی بر علامتِ ناشر، که معمولا در صفحه ی آخرِ کتاب نقش میشد، اطلاق گردید) زینوفان، فیلسوفِ ضدِ دین، که در سال 576 در کولوفون زاده شد، در وصفِ مردمِ این شهر میگوید که “مُلَبَس به جامه های ارغوانیِ پُر بها بودند و به گیسوانِ آراسته و مزین و معطرِ خود میبالیدند” تفاخر، تاریخِ درازی دارد. در همین شهر (و شاید در سمیرنا) شاعری به نامِ "میم نِرموس" در حدودِ سالِ 610 به سر میبرد و برای همشهریانِ خود، که بتازگی به بدبینیِ شرقی گراییده بودند، شعر میسرود. اشعارِ او بیشتر درباره ی گذرندگیِ جوانی و مهرورزی بود. خودِ به عشقِ نانو، دختری که تَرَنُم او را با آوازِ نی همراهی میکرد، گرفتار آمد. ولی دخترک از ازدواج با او خودداری کرد. شاید دخترک باور داشت که ازدواجِ شاعر به منزله ی مرگِ شعرِ اوست. اما "میم نِرموس" معشوق را با قطعه ی شعری جاوید کرد:
ما مانندِ برگ های بهاری میشکفیم، در آن زمان که خورشید آغازِ درخشش میکند، و در دوره ی کوتاهِ عیشِ جوانی: در بندِ خیر و شعرِ خدایان نیستیم. ولی همیشه در پایانِ راه، ارواحِ سیاه را میبینیم، که پیری و مرگِ غم انگیز را در دست دارند. یک قرن بعد، شاعرِ معروفتری به نامِ آناکرِئون در تِئوس، که در نزدیکیِ کولوفون قرار داشت، به دنیا آمد.
سفر بسیار کرد، و مطلوبِ دربارها بود. هیچ کس جُز سیمونیدِس از عهده ی رقابت با او بر نمی آمد. با گروهی از مردم به آبدرا در تراکیا کوچید، سرباز شد و در چند جنگ شرکت کرد، و سپس کارِ ارتش را ترک گفت و به ادب پرداخت. چند سال در دربارِ "پُلیک ریتیس"، جبارِ ساموس، به سر برد; با جلالِ تمام به آتن نزدِ هیپارکوس رفت; سرانجام، پس از جنگِ یونان و ایران، به تِئوس بازگشت و سالهای پیری را با سرود و مستی گذرانید. با وجودِ این، عمری دراز کرد و در سنِ هشتاد و پنج، گویا در نتیجه ی انگوری که گلو گیرش شد، به هلاکت رسید.
در دوره ی عظمتِ شهرِ اسکندریه، پنج کتابِ شعر از آناکرِئون در دست بود. ولی برای ما چیزی جز ابیاتی پراکنده نمانده است. موضوعِ اصلیِ اشعارِ او شراب و زنان و پسران بودند. به بحرِ وَتَدِ مجموع: شعر میگفت و هر مطلبی را با ظرافت و لطف بیان میکرد. شعرِ او، در مقابلِ خشونتِ شعرِ هیپوناکس و رقتِ شعرِ ساپفو، لحنی گرم و معتدل و شهری داشت و دربارها را خوش می آمد مانندِ شعرِ هوراس در دربارِ آوگوستوس.
آتِنایوس میگوید که گویا آناکرِئون، برای آنکه موردِ توجهِ زنان قرار گیرد و بر شهوتش بیفزاید، از ابرازِ عواطفِ خصوصیِ خود خودداری میکرد و خویشتن را مردی سرخوش و کامجو معرفی میکرد. افسانه های بسیار درباره او ساخته اند; از آن جمله، روایت شده است که آناکرِئون در حالِ مستی به کودکی تنه زد و به او دشنام گفت، ولی بعدا بدو دل داد و دشنامِ پیشین را با ستایش جبران کرد. با هر دو جنس عشق میباخت، ولی در اواخرِ عمر، زنان را ترجیح داد. خود گفته است: “بنگرید، اکنون عشقِ "زرین مو" با گویِ ارغوانیِ خود مرا فرا میخواند و به دختری سرخوش مایل میکند. اما دخترکِ "موی سفید" را نمیپسندد و دنبالِ شکارِ دیگری میرود.” ظریفی کتیبه ای پرمعنی به این مضمون برای گورِ آناکرِئون نوشت:
ای دایه ی افسونگرِ شراب، ای تاک! بر فرازِ آرامگاهِ آناکرِئون سایه گستر شو، تا "مِی پرستی" که به گاهِ شادمانی چنگ مینواخت و به پسران مهر میورزید، در سایه ی شاخه های شکوهمندِ تو بیارامد و همچنان با شبنمِ تو دهانِ فرتوتِ خود را عطرآگین کند.
5- کایاس، سمورنا، فوکایا
اگر از تِئوس به خاور رو کنیم و در امتدادِ خلیجها و دماغه های متعدد پیش رویم; در فاصله ی شانزده کیلومتری به کایاس میرسیم که گویا هومر جوانیِ خود را در آنجا میانِ درختانِ زیتون و انجیر، و کنارِ خُمِ شراب گذرانیده است. کارِ اصلیِ مردمِ کایاس شرابسازی بود، که بردگانِ زیادی را به کار میگرفت. در سالِ 431 ق م، در این جزیره، 30,000 فردِ آزاد و 100,000 برده میزیستند. کایاس یکی از مراکزِ برده فروشی بود. برده فروشان کسانی را که از عُهده پرداختِ وامِ خود بر نمیآمدند، از وام دهندگان میخریدند و کودکانِ آنان را اخته میکردند و به حرمسراهای لیدیا و ایران میفرستادند. در قرنِ ششم، برده ای به نام دریماکوس: بردگان را به شورش واداشت، سپاهیانی را که به جنگِ وی رفتند شکست داد، برای خود قلع های در کوهستان فراهم آورد، بر شهروندانِ ثروتمند؛ باج راه تحمیل کرد، به شیوه ی امروز “حمایتِ” خود را از ایشان، در برابرِ پول، پیشنهاد کرد، و آنها را به تهدید واداشت که با بردگانِ خود رفتارِ شایسته تری داشته باشند. سرانجام، به میلِ خود، سرش رابه یارانش واگذار کرد تا با تسلیمِ آن جایزه بگیرند، و به این ترتیب برای قرنها به صورتِ ربُ النوعِ نگهبانِ بردگان درآمد. سرگذشتِ دریماکوس حماسه ای است درخشان برای اسپارتاکوسهای قلم.
هنر و ادبیات در کایاس شکوفان شد، و این شهر به صورتِ مرکزِ خنیاگرانی درآمد که اشعارِ هومر را میخواندند و دگرگون و تکمیل میکردند. در این شهر بود که یونُ درام نویس و "تِئو پومپوسِ" مورخ زاده شدند و، بنا بر روایات، "گلاو کوس" در حدودِ سالِ 560 فنِ جوش دادنِ آهن را کشف کرد، و آرچِرموس و پسرانش بوپالوس و آتِنیس زیباترین ظرفهای سفالیِ قرنِ ششم را ساختند.
پس از تِئوس، مسافر پا به خاکِ " اِریترِی " میگذارد و به کِلازومِنای، زادگاهِ آناکساگوراس که معلم و دوستِ پِریکلِس بود، میرسد و سپس در جهتِ شرق به سمورنا وارد میشود. این محل، که از لحاظِ قِدمت، رقیبِ شهرِ دمشق است و در سالِ 1015 محلِ اقامتِ قومِ آیولی بود، بعدا بر اثر مهاجرت و هجومِ قومِ یونیایی به صورتِ یک شهرِ یونیایی درآمد. در ایامِ آکیلیس شهرتی داشت و در 600 ق م مورد چپاول آلیاتِس، که به لیدیا هجوم آورد، قرار گرفت و پس از آن بارها به وسیله ی اقوامِ گوناگون، و در 1924 میلادی به وسیله ی یونانیان ویران شد.(امروز ازمیر خوانده میشود و، از لحاظِ جمعیت، دومین شهرِ ترکیه است. ) آثارِ باستانیِ آن، حاکی از تمول و رفاهِ آن شهر است. یک ورزشگاه، یک ارگ، یک میدانِ بازی، و یک تماشاخانه از زیرِ خاک بیرون آمده است. خیابانهای سنگفرشِ پهناور و معابد و قصرهای مجلل داشت، و خیابانِ اصلیِ آن، یعنی “خیابانِ زرین”، در سراسرِ یونان معروف بود.
شمالی ترین شهرِ یونیا، شهر فوکایا بود که اکنون فوکیا خوانده میشود. رودِ هِرموس، ساردیس را به آن میپیوست و آن را یکی از کلیدهای تجارتِ یونان و لیدیا میگردانید. بازرگانانِ فوکایا، در جستجوی بازار، تن به سفرهای دور و دراز میدادند، و فرهنگِ یونیایی به وسیله ی آنان به جزیره ی کورسیکا و بندرِ مارسی رسید.
شهرهای دوازده گانه ی یونیا، که اجمالا شرحشان گذشت، با یکدیگر رقابت داشتند و از این رو متحد نمیشدند، ولی هر ساله، به هنگامِ جشنِ بزرگِ قومِ یونیایی، در دماغه ی میکاله نزدیکِ پرینه، گِرد میآمدند.
طالس ، مردمِ این شهرها را به اتحاد خواند. ولی رقابتهای بازرگانی از این منظور جلوگیری کرد، و به جای اتحاد، اختلاف و جنگ پدید آمد. در نتیجه، در سالهای 545 و 546، که ایرانیان به یونان حمله کردند، این شهرها بسهولت مغلوب شدند. با این وصف، بر اثرِ رقابت و استقلال طلبی و آزادیخواهیِ این دوازده شهر، شوری در فلسفه و علوم و تاریخ افتاد و شاعرانِ بزرگِ بسیار پرورش یافتند. با سقوطِ این شهرها، فرهنگِ آنها به آتن، که در مقابلِ ایرانیان سخت جنگید، انتقال یافت و میراثِ عمومیِ یونان شد.
V - ساپفو، شاعر لِسبوس
آن سوی شهرهای دوازدهگانه ی یونیا، دوازده شهرِ آیولی قرار داشت. پس از سقوطِ تروا، آسیای صغیر به روی مهاجرانِ یونانی گشوده شد، و مردمِ آیولی و آکایایی که از یونانِ شمالی آمده بودند، در این ناحیه ساکن شدند. در این ناحیه، شهرها کوچک و کم اهمیت بودند. فقط آیولیهای جزیره ی لِسبوس از لحاظِ ثروت و تجمل و ادب با شهرهای یونیایی کوسِ برابری میزدند. خاکِ آن آتشفشانی و محلِ رویشِ تاک و درختانِ دیگر بود. پنج شهر داشت، و بزرگترینِ آنها، "مای تیلِن"، مانندِ میلٍتوس و ساموس و اِفِسوس، از طریقِ بازرگانی بسیار ثروتمند شد. در اواخرِ قرنِ هفتم، سوداگرانِ آن با مردمِ تهیدست همدست شدند و اشراف را برانداختند. پس، مردِ شجاع و خشنی به اسمِ پیتاکوس مدتِ ده سال دیکتاتور شد و مانندِ سولونِ خردمند حکومت کرد.
آلکایوس شاعری بود پرشور که شعر را با سیاست می آمیخت. نَسَبی اشرافی داشت و سخت به پیتاکوس حمله میکرد. شعرِ او بسیار خوش آهنگ بود، و بعدا نوعی شعر؛ نامِ او را به خود گرفت و “آلکاییک” خوانده شد. چندی؛ شعرِ جنگی میساخت و دم از وطندوستی میزد. ولی در عمل، مانندِ آرچیلاکِس، از جنگ رو برتافت و، برای دلداریِ خود، احتیاطِ خویش را ستود. گاهی نغمه ی عشق میسرود، ولی همواره شراب را، که در لِسبوس بسیار خوب به عمل میآمد، وصف میکرد. میگفت که پیوسته باید نوشید: در تابستان برای خنک شدن، در خزان در سوگ و مرگِ طبیعت، در زمستان برای گرم شدن، و در بهار به امیدِ هماهنگی با طبیعت.
بارانِ زئوس فرو میآید و طوفانی از آسمان برمی خیزد، و سرما نهرها را از یخ میپوشاند. پس، برخیز و زمستان را فرو نشان، آتشی برفروز، شراب را چون انگبینِ شیرین کن بفراوانی. شادکام بنوش، و خود را بپوشان. نباید دل به اندوه سپاریم، یا دغدغه به خود راه دهیم. زیرا، ای دوست، اندوه سودی ندارد و رفته را باز نمیآورد. داروی ما شراب است، که اندیشه را خاموش میگرداند.
بدبختانه آلکایوس با بزرگترین شاعرِ یونانی همزمان بود. شاعری که در سراسرِ عمرِ خود از ستایشِ همه ی مردمِ یونان برخوردار شد. این شاعر کسی جز ساپفو نبود. "ستو بی یِس" نقل میکند: “شبی اکسِکتیدِس، برادرزاده ی سولون، یکی از ترانه های ساپفو را ترنم کرد. عمویش چنان از این شعر سرخوش شد که از پسر خواست تا آن را بدو بیاموزد. یکی از حاضران پرسید: (برای چه?، وی پاسخ داد: (میخواهم آن را بیاموزم و بمیرم!،” سقراط نیز ساپفو را گرامی میداشت و “زیبا” مینامید، و افلاطون درباره او نکته ای پر جَذبه گفت:
میگویند که خدایانِ هنر 9 تا بیش نیستند. چه خطا! بنگرید! ساپفویِ لِسبوس خدایِ دهمین است!
استرابون نوشته است: “ساپفو زنی شگفت آور است، زیرا در همه ی زمانهایی که میشناسیم، هیچ زنی نتوانسته است در امرِ شعر حتی به گَردِ او برسد.” یونانیان همچنانکه از کلمه ی “شاعر”، هومر را به یاد می آوردند، از کلمه ی“شاعره”، به یادِ ساپفو میافتادند.
ساپفو، که نام او در لهجه ی خودش، لهجه ی آیولی پساپفا بود، در حدودِ 612 زاده شد. خانواده اش در کودکی او از لِسبوس به "مای تیلِن" کوچیدند. در 593، پیتاکوس او را هم با سایرِ رهبرانِ اشرافِ شورشی به شهرِ "پیرا" تبعید کرد. گرچه در آن هنگام بیش از نوزده سال نداشت، باز در شعر و سیاست مشهور بود. از زیبایی چندان بهره ای نمیبرد. پیکری کوچک و شکننده، و موی و چشم و پوستی تیره تر از یونانیانِ دیگر داشت. اما لطافت و فرهنگ و هوشِ فراوانش ،مردم را مجذوب میکرد. میگفت: “دلِ من چون دلِ کودک است.” از سخنانش بر میآید که طَبعی پرشور داشت و سخنش، به قولِ پلوتارک، “با شعله آمیخته بود” و شِنَوَنده را به هیجان میانداخت. آتیس شاگردِ محبوبِ ساپفو میگوید که او جامه های زعفرانی و ارغوانی میپوشید و خود را به گُل میآراست. با وجودِ خُردیِ پیکر، دلربا بود، و از این رو آلکایوس، چون با او به تبعید رفت، کوشید تا با این سخن دلِ او را به دست آورد: “ای ساپفوی بی آلایشِ شیرین خنده، که تاجی از گلهای بنفشه داری، میخواهم به تو چیزی بگویم، اما شرم مانعِ من است.” ساپفو پاسخی روشن به او داد: “اگر خواسته های تو خوش و والا باشد و زبانِ تو سخنِ پست نگوید، ابرِ شرم چشمانِ ترا فرا نمیگیرد، و تو آرزوهای شایسته ی خود را بر زبان خواهی آورد.” آلکایوس در مدحِ ساپفو شعرها سرود، ولی ما از روابطِ خصوصیِ آن دو خبری نداریم. پیتاکوس چون از شهرتِ روزافزونِ ساپفو می هراسید، برای دومین بار، گویا در حدودِ 591، او را به سیسیل تبعید کرد، و شاید تبعیدِ دومِ ساپفو ادامه ی دوستیِ او و آلکایوس را مانع شد. ساپفو با بازرگانِ توانگری از مردمِ آندروس زناشویی کرد و دختری زاد. “دخترِ کوچکی دارم، چون گلی زرین. حاضر نیستم تمامِ لیدیا یا لِسبوسِ زیبا را بگیرم و دست از کلیسِ محبوبم بردارم.” شوهرِ او بزودی درگذشت و میراثِ فرهنگی برای او نهاد. ساپفو، پس از پنج سال نفی بلد شد، به لِسبوس بازگشت و در شمارِ بزرگانِ شهر قرار گرفت و در ناز زیست. “پوشیده نماند که من زندگیِ لطیف را دوست دارم، و شکوه و زیبایی را از آنِ خورشید میدانم.” وی سخت شیفته ی برادرِ کوچکِ خود کاراکسوس بود. از این رو چون کاراکسوس به مصر رفت و به عشقِ زنی دلربا به نامِ دوریخا دچار آمد و با او زناشویی کرد، ساپفو سخت رنج برد.
ولی ساپفو از عشق محروم نماند، از آنجا که نمیتوانست به آرامی زندگی کند، مدرسه ای برای زنان ترتیب داد و به آموختنِ شعر و موسیقی و رقص همت گمارد و باید دانست که این نوع مدرسه تا آن زمان نظیری نداشت. شاگردانِ خود را “شاگرد” نمیخواند، بلکه هِتایرای به معنیِ “یاران” مینامید، که بعدا مترادفِ “روسپی” شد. ساپفو، که در آن زمان شوهری نداشت، عاشقِ شاگردانِ خود میشد. خود میگوید: “عشق مانند بادی که فرود میآید و بر درختانِ بلوط میافتد، جانِ مرا در هم شکسته است.” و “از دیرگاه که من خود دوشیزه ای نوشکفته بودم و تو، آتیس، کودکی کوچک و سرکِش مینمودی، دوستت داشتم.” هنگامی که آتیس محبتِ یکی از جوانانِ "مای تیلِن" را پذیرفت، ساپفو حسدِ بی پایانِ خود را در شعری که به وسیله ی لونگینوس محفوظ مانده و "جان اَدینگتُن سایمُندز" آن را به زبانِ انگلیسی برگردانده است، بیان کرد:
در نظرِ من به خدایان میماند آن خجسته مردی که کنارِ تو مینشیند و به تو مینگرد، و به سخنانِ لطیفِ تو بخاموشی، گوش فرا میدهد. خنده ی لطیفی که به رویِ او میکنی ،دلِ دردناکِ مرا در سینه ام میلرزاند. آرزویِ دیدنِ تو را دارم. صدایم خاموش شده، و زبانم از کار مانده است، در اندرونم آتش زبانه میکشد، چشمانم نمیبینند، و غُرِشی در گوشهایم طنین افکن است. عرق از پیکرم روان است، پیکرم پریده رنگ است و میلرزد. مرگ تهدیدم میکند، و در خلسه ی عشق مستغرقم. "سوین بورن" نیز قطعه ی زیبایی به نامِ ساپفیک دارد، در وصفِ عشقِ ساپفو، با آغازی چنین: “در سراسرِ شب، خواب به مژگانم نرسید”. (در مجموعه اشعار و قصاید).
کسانِ آتیس او را از مدرسه ی ساپفو بیرون بردند و ساپفو را به رنجی عظیم انداختند، در این باره نامه ای هست که به ساپفو نسبت داده شده است: او از ترکِ من گریست و گفت: “افسوس، چه سرنوشتِ غم انگیزی داریم! ساپفو: سوگند میخورم که برخلافِ دلخواهِ خود، تو را ترک میکنم.” من بدو پاسخ دادم: “برو و کامیاب باش. اما مرا هم به یاد آر، زیرا میدانی که چقدر شیفته ی توام، و اگر از من یادی نکنی، آنگاه من ترا به یادِ آنچه فراموش کرده ای، به یادِ زندگیِ خوش و زیبایی که با هم داشتیم خواهم انداخت. زیرا تو بودی که در آغوشِ من، گیسوی پر پیچ و تابت را با گل بنفشه و گل سرخ می آراستی، گردنِ لطیفت را با شکوفه ها میپوشانیدی، و پوستِ ظریفِ زیبایت را با روغنِ گرانبها آغشته میکردی. تپه یا محلی مقدس یا نهرِ آبی نبود که با هم به سویش نخرامیدیم، و عروسِ بهارِ جنگل را با نغمه ی بلبلان پر نکرد، مگر آنگاه که من و تو در آنجا گردش کردیم.”
سپس ساپفو ناله سر میدهد: “از این پس دیگر آتیس را نخواهم دید، و براستی: بهتر آنکه؛ بمیرم.” این است ندای عشقِ حقیقی که در ورای خیر و شر، به اوجِ صداقت و جمال رسیده است.
پژوهندگانِ اخیرِ دنیای قدیم نمیدانند که آیا این اشعار، نمودارِ عشقِ ساپفو به همجنسانِ خویش است یا آنکه ساخته ی وهمِ شاعرانه ی اوست. آنچه مسلم است این است که اشعارِ او اشعاری هستند بسیار زیبا و پر از شور و لطافت. یکی دم از “شکنجه ی تلخ و شیرینِ عشق” میزند، دیگری از “طلایعِ بهارِ پُرگل” سخن میگوید، دیگری عشقِ بی وصال را با “دستِ کوتاهِ میوه چین و سیبِ زیبایی که بر انتهای شاخه ی بلند به سرخی میگراید” مقایسه میکند. ساپفو در موضوعاتی غیر از عشق هم طبعِ خود را آزمود. اشعاری که از او مانده است تقریبا به پنجاه بحر ؛ سروده شده اند. او خود اشعارش را به صورتِ الحانِ موسیقی درمی آورد و با چنگ مینواخت. پیشینیان، آثارِ او را در 9 دفتر گِرد آوردند و شاملِ دوازده هزار شعر دانستند. ولی فقط ششصد شعرِ پراکنده به دستِ ما رسیده است. در سالِ 1073 میلادی، مقاماتِ دینی ی قسطنطنیه و روم، آثارِ ساپفو و آلکایوس را سوزاندند. اما در 1897، گرِنفِل و هونت در آکسورینکِس تابوتهایی یافتند که از جنسِ کاغذِ فشرده بود .کاغذهایی که مطالبِ برخی از آثارِ عتیق و از جمله اشعارِ ساپفو را بر خود داشتند.
اَخلافِ مُذَکَر، با نقل یا جعلِ داستانی درباره ی مرگِ ساپفو به خاطرِ ناکامی در عشقِ یک مرد، انتقامِ خود را از او گرفتند. بنابر روایاتِ سویداس، “ساپفوی روسپی” که معمولا شاعره خطاب میشد در جزیره ی لوکاس ،خود را از صخره فرو افکند و هلاک شد، زیرا فائونِ دریانورد، عشقِ او را اجابت نکرد.
مِناندِر و استرابون و محققانِ دیگر از همین افسانه نام میبرند، و اووید آن را با تفصیلی زیبا نقل میکند. اما این روایت در میانِ واقعیت و افسانه در نوسان است. بنابر روایات، ساپفو در سالهای آخر، عشق به مرد را نیز تجربه کرد. در اسنادِ مصری، نامه ای هست منسوب به ساپفو که در پاسخِ یکی از خواستگارانِ او نوشته شده است: “اگر هنوز پستانهای من میتوانستند شیر بدهند و زِهدانِ من میتوانست کودک بزاید، آنگاه با گامهایی استوار به سوی بسترِ زفاف میشتافتم، اما اکنون گذشتِ عمر بر پوستم چین انداخته است، و عشق با ارمغانِ خود: رنج به سوی من نمی آید.” سپس از خواستگارِ خود میخواهد که دنبالِ زنی جوانتر برود. جریانِ مرگِ او هم روشن نیست. آنچه درباره ی او روشن است، این است که اختری بود درخشانتر از آلکایوس، و از خود خاطراتی پرشور و لطیف و اشعاری آبدار باقی گذاشت. در یکی از قطعاتِ بازمانده از او، ملاحظه میکنیم که وی بر سِتایندگانِ خود که نمیخواهند فرسودگی و مرگِ او و اشعارش را بپذیرند، خرده میگیرد:
فرزندانِ من، شما میگویید: “ای ساپفوی عزیز، ای بهترین نوازنده ی چنگِ خوش آواز و دلنشین، ما بر سرِ تو تاجِ افتخار مینهیم.” شما با این سخن خدایانِ هنر را آزرده میکنید. آیا نمیدانید که پوستِ من از کهولت به چین افتاده و گیسوانم از سیاهی به سفیدی گشته است ... مسلما همچنان که شامِ پُر سِتاره پس از بامِ سُرخ پَنجه فرا میآید و سیاهی را بر سراسرِ زمین می گسترد، مرگ نیز هر موجودِ زنده را دنبال میکند و سرانجام گرفتارش میسازد.
VI - امپراطوری شمالی
در قسمتِ شمالیِ لِسبوس، شهرِ کوچکِ تِندوس قرار دارد. این شهر که، به گفته ی برخی از جهانگردانِ قدیم، زیباترین زنانِ یونان در آن پرورش یافته اند، در مسیرِ مهاجرانِ یونانی و سرِ راهِ جزایرِ شمالیِ سپورادِس، یعنی ایمبروس، لِمنوس، و ساموتراس، واقع شده است. در حدودِ سالِ 560، مردم میلٍتوس، برای دست یافتن بر داردانل، شهرِ آبیدوس را که هنوز باقی است، در ساحل جنوبی ساختند. از همینجا بود که لیندِر و بایرون به آب زدند و با شنا از تنگه گذشتند. باز در همینجا بود که لشکرِ خشیارشا، به وسیله ی پلی که از به هم پیوستنِ زورقها ساختند، از دریا عبور کرد. لامپساکوس، زادگاهِ اِپیکور، که کوچنشینِ مردمِ فوکایا گشت، در شرقِ این شهر قرار دارد. در دریای مرمره دو مجمعُ الجزیره هست. یکی از آن دو :پروکونِسوس خوانده میشود، و نامِ دریای مرمره به سببِ وفورِ سنگِ مرمر در این مجمع الجزایر است. دیگری مجمع الجزایرِ آرکتونِسوس است که مردمِ میلٍتوس به سالِ 757 بندرِ بزرگِ سیزیکِس را در دورترین نقطه ی جنوبیِ آن ایجاد کردند. در سرتاسرِ ساحل، شهرهای یونانی یکی پس از دیگری بنا شده اند: پانورموس، داسیلیوم، آپامِیا، کیوس، آستاکوس، و خالکدون. یونانیان به پیشروی خود ادامه دادند و، در جستجوی معادن و توسعه ی تجارت و تامینِ آذوقه، از تنگه ی بوسفور گذر کردند و کریساپولیس و نیکوپولیس را بنیاد نهادند. آنگاه، برای رسیدن به دریای سیاه، راه خویش را از طرفِ ساحلِ جنوبی باز کردند و از هِراکلیا، پونتیکا، تیوم، و سینوپه گذشتند. استرابون شهرِ سینوپه را بدین گونه توصیف میکند: شهری است آراسته به میدانِ بزرگ و زمینِ ورزش و رِواقهای مسقف. این شهر از هر لحاظ شایسته ی زادگاهِ حکیمی کَلبی مسلک چون دیوجانس بود. پس از سینوپه، شهرهای آمیسوس،" اوی نوی"، تریپولیس، و تراپزوس واقع شده اند. تراپزوس همان شهری است که سپاهِ ده هزار نفریِ زِنوفِن وارد آن شدند و از مشاهده ی دریای محبوبِ خود، نعره ی شادی سر دادند. رخنه کردنِ یونانیان در این ناحیه، که گویا به وسیله جیسون آغاز و به وسیله قوم یونیایی دنبال شد، مردمِ شهرهای تجارتیِ یونان را به تشکیلِ کوچگاه ها برانگیخت. یونانیان، به برکتِ کوچگاه ها، از جمعیتِ اضافی رستند و با دستیابی بر منابعِ طلا و نقره و موادِ غذاییِ فراوان، بر رونقِ تجاریِ خود افزودند، چنانکه مهاجرتِ اروپاییان به قاره ی امریکا، در آغازِ دوره ی معاصر، مایه ی پیشرفتِ اروپا شد. . تقریبا همه ی شهرهایی که در این قسمت ذکر میشوند، هنوز وجود دارند، هر چند برخی از اسامی تغییر کرده اند.
یونانیان در امتدادِ ساحلِ خاوریِ دریایِ سیاه به سویِ شمال به پیشرویِ خویش ادامه دادند تا به کولکیس رسیدند و فاسیس، دیوسکوریاس، تِئودوسیا، و پانتیکاپیوم را در شبه جزیره ی کریمه، و شهرِ اولبیا را در نزدیکی مصب رود بوگ و نیپر بنیاد نهادند. همچنین شهر "تای رِس" را نزدیکِ مصبِ رودِ نایستِر، و شهرِ تراسمیس را بر کنارِ رودِ دانوب ساختند. آنگاه به سمتِ جنوب متوجه شده و شهرهای ایستروس، تومی و شهر اودِسوس و آپولونیا را در طولِ س
Create your
podcast in
minutes
It is Free