فصل شانزدهم :نزاع فلسفه و دین
سقراط
خرمگس معرکه
V - سقراط
1- ماسک سیلِنوس
سیلِنوسها موجوداتی افسانه ای بودند و نیمی آدم و نیمی جانور تَصَور میشدند، ولی گوششان چون گوشِ اسب و پاهایشان چون پایِ بز بود.
خشنودیم که عاقبت، در برابرِ شخصیتی چون سقراط، که ظاهرا واقعیتی دارد، قرار گرفته ایم. اما اینکه گفتیم شخصیتِ سقراط؛ ظاهرا واقعیتی دارد، از آن روست که منبعِ آگاهیِ ما در این باره، تنها دو کس بوده اند: یکی افلاطون که درام نویسی خیال پرداز است، و دیگری زِنوفِن ، که داستانهای تاریخی مینگارد; هیچ یک از آثارِ این دو کس را نمیتوان تاریخ پنداشت "دایا جِنیس لَرتیوس" چنین روایت میکند: “گویند که چون افلاطون رسالۀ لیسیس را پیشِ سقراط برخواند، وی فریاد برآورد: ،اِی هِرکولِس! این مردِ جوان چه دروغها دربارۀ من گفته است! زیرا که افلاطون سخنانِ بیشماری از قولِ وی گفته بود که او خود هرگز از آن خبر نداشت.” افلاطون هیچ گاه ادعا نمیکند که خود را به واقعیت محدود ساخته است، و شاید هیچ به خیالش خطور نکرده بود که آیندگان، وسیلۀ آن نخواهند داشت که در آثارِ وی خیال پردازیها را از شرحِ حالها جدا سازند. ولی وی، در سراسرِ مُحاوراتِ خود، از استادِ خویش، تصویری منظم به دست میدهد، و شرمناکیِ دورانِ جوانیِ او را در رسالۀ پارمِنیدِس، پُرگوییِ گستاخانه اش را در رسالۀ پروتاگوراس، و پرهیزکاریِ خاضعانه اش را در رسالۀ فیدون؛ چنان به دقت وصف میکند که اگر این مجموعه شرحِ احوالِ سقراط نباشد، یکی از آثارِ برجستۀ ادبِ جهان است و افلاطون را در شمارِ بزرگترین قهرمانسازانِ جهان قرار میدهد. ارسطو مطالبی را که در رسالۀ پروتاگوراس از قولِ سقراط نقل شده است، گفتۀ خودِ سقراط میداند. اخیرا، از کتابی به نامِ آلکیبیادِس، قطعاتی به دست آمده، و نویسندۀ آن، آیسکینِسِ سفِتوسی، یکی از شاگردانِ سقراط بوده است. این قطعات، تصویری را که افلاطون در نخستین رسالاتِ خویش از سقراط ساخته است، و نیز داستانِ مهر و دلبستگیِ فیلسوف را به آلکیبیادِس تایید و تصدیق میکند. از سوی دیگر، ارسطو، یادداشتها و ضیافتِ زِنوفِن را از داستانهای موهوم و گفتگوهای خیالی میشمارد که در آنها سقراط ،وسیلۀ بیانِ افکار و آرایِ زِنوفِن شده است(در کتابِ سومِ “یادداشتها”، سخنانی از قولِ سقراط دربارۀ شیوه ها و تدابیرِ جنگ گفته شده است. ) اگر نقشِ زِنوفِن نسبت به سقراط تا آن حد صادقانه باشد که اِکِرمان نسبت به گوته بود، ما فقط میتوانیم گفت که وی، با دقتِ بسیار، سخنانِ سرد و مبتذل و بی خطرِ استاد را گِرد آورده است. باور نمیتوان کرد که چنین مردِ مُتَقی و با فضیلتی ،قصدِ واژگون کردنِ تمدنی را داشته باشد. سایرِ نویسندگانِ قدیم، برخلافِ زِنوفِن، این حکیمِ سالخورده را به صورتِ قدیسان در نیاورده اند. آریستوزِنوسِ تارِنتومی، در حدودِ سالِ 318، از قولِ پدرش که خود را از آشنایانِ نزدیکِ سقراط به شمار میآورد میگفت که این فیلسوف، مردی تعلیم نیافته و “جاهل و فاسد” بوده است; و یوپولیس، شاعرِ کمدی نویس نیز در تهمت زدن به این خرمگسِ عظیم ،با رقیبِ خود آریستوفان رقابت میکرد. از قیل و قالها و مناقشاتِ پرهیاهو که بگذریم، دستِ کم روشن میشود که سقراط در زمانِ خویش از هر کسِ دیگر محبوبتر و منفورتر بوده است.
پدرش مجسمه ساز بود، و گویند که خودِ او نیز مجسمه ای از هِرمِس، و سه پیکره از الاهگانِ رحمت ساخته بود که در نزدیکیِ مدخلِ آکروپولیس جای گرفته بودند. مادرش قابله بود، و سقراط همیشه شوخ طبعانه ادعا میکرد که پیشۀ مادر را دنبال میکند و، در عالمِ عقاید و اندیشه ها، دیگران را مدد میدهد تا آرایِ خویش را بیان کنند و از حملِ آن فارغ شوند. روایتِ دیگر، سقراط را فرزندِ یکی از بردگان میشمارد; این سخن درست نیست، زیرا که وی از افرادِ پیاده نظامِ "سنگین اسلحه"بود (و فقط شهروندان به این خدمت پذیرفته میشدند). از پدرش خانه ای به ارث برد; هفتاد مینا نقدینه داشت، که دوستش کریتو آن را از بهرِ وی به کار انداخته بود. اما، از سایرِ جهات، سقراط در همه جا به صورتِ مردی فقیر توصیف شده است. وی به پرورشِ جسم توجهِ بسیار داشت، و معمولا از تندرستی برخوردار بود. در جنگِ پِلوپونِزی، برای خود شهرتِ سربازی کسب کرد; زیرا که به سالِ 432 در پوتیدایا، به سالِ 424 در دِلیوم، و به سال 422 در آمفیپولیس جنگید. در پوتیدایا، جان و سلاحِ آلکیبیادِسِ جوان را نجات داد; از جایزۀ دلیری چشم پوشید تا این افتخار نصیبِ دوستش شود. در دِلیوم، وی آخرین مردِ آتنی بود که در پیشِ اسپارتیان؛ میدان تهی کرد، و شاید با خیره شدن در چشمِ دشمن، جانِ خویش را نجات داد و، از این راه، حتی اسپارتیان را بیمناک ساخت. گویند که سقراط در این جنگها از همۀ آتنیان؛ بیشتر دلیری و پایداری ورزید و، بی ناله و شِکوِه، گرسنگی و خستگی و سرما را تحمل کرد; سرانجام، هنگامی که خود را راضی ساخت که در آتن ساکن شود، به سنگتراشی و مجسمه سازی مشغول شد. وی به سیر و سفر رغبتی نداشت، و بِنُدرَت از شهر یا از بندرگاهِ آن دور میشد; زانتیپه را به زنی گرفت. این زن همواره شوهرِ خویش را ملامت میکرد و میگفت که وی هرگز به خانه و خانوادۀ خود نمیپردازد. سقراط به زانتیپه حق میداد و، نزدِ فرزند و دوستانِ خود، دلیرانه از او دفاع و حمایت میکرد. ازدواج: برپایِ او قیدی ننهاده بود; پس از دورانِ جنگ، که تعدادِ مردان ،سخت کاهش یافته و قانون، تَعَدُدِ زوجات را موقتا جایز شمرده بود، گویا زنی دیگر نیز اختیار کرد.
چهرۀ سقراط را همه میشناسند. اگر از رویِ مجسمۀ نیم تنه ای که به نامِ او در موزۀ رم موجود است با شک و تردید، قیاس و قضاوت کنیم، باید اعتراف بورزیم که چهرۀ وی، نمونۀ واقعیِ صورتِ مردمِ یونان، نمیتواند باشد. سرِ بزرگ، بینیِ پهن، لبهای ضخیم، و ریشِ انبوهش، بیشتر آناکارسیس، دوستِ سولون را، که از دشتهای شمالیِ دریایِ سیاه آمده بود، یا سِکایی جدید، یعنی تولستوی را به یاد میآورد. آلکیبیادِس، حتی در وقتی که مَحَبَتِ خویش را ابراز میدارَد، با تاکیدِ بسیار چنین میگوید: “سقراط در نظرِ من به ماسکهای سیلِنوس میماند که در کارگاه های مجسمه سازی دیده میشود. این ماسکها نای و مِزمار بر دهان دارند، و از میان؛ گشوده میگردند و در درونِ آنها مجسمه های خدایان جای دارد. نیز میگویم که سقراط به مارسیاس، که از ساتیرها ست، شباهت دارد( موجودات افسانه ای که سرشان چون سرِ انسان و بدنشان شبیهِ بز بود). سقراط، انکار مکن که چهره ات به ساتیرها شبیه است.” اما سقراط هیچ اعتراضی نمیکند، و بدتر از همه آنکه خود معترف است که شکمی بزرگ دارد و امیدوار است که با رقصیدن، آن را کوچکتر سازد.
در توصیفِ عادات و اخلاقِ وی، افلاطون و زِنوفِن هم عقیده اند. در همۀ ایامِ سال، با یک جامۀ ساده و کهنه میساخت; و "برهنه پایی" را ،بر پوشیدنِ کفش و نعلین رُجحان میداد. از بیماریِ مال اندوزی، که آدمیان را پریشان خاطر میدارد، مصونیتی باورناپذیر داشت. روزی، در بازارِ شهر، اشیا و اَمتَعۀ فراوانی را که برای فروش بدانجا آورده بودند دید و گفت: “چه بسیارند چیزهایی که مرا بدانها نیازی نیست!” همیشه، در عینِ فقر، خود را غنی میدید. سقراط نمونۀ اعتدال و خویشتنداری بود، ولی هرگز چون قِدیسان نمیزیست. وی، مانندِ همۀ مردمِ مُهَذَبِ یونان، باده مینوشید و برای حفظِ خویش در صِراطِ مستقیم، حاجت به زهد و پرهیز نداشت.( زِنوفِن از قولِ سقراط گوید: “اما دربارۀ باده نوشی; رایِ من آن است که شراب، براستی روح را شاداب میسازد و غمها را از یاد میبرد. ... اما گمان داریم که بدنِ آدمیان نیز چون جسمِ نباتات باشد; اگر خداوند نباتات را در آب غرقه و غوطه ور سازد، از پای میافتند و نسیم از میانشان نمیگذرد. ولی هنگامی که به اندازۀ حاجتِ خود آب بنوشند، رشد میکنند و بلند میشوند و بار میدهند.” ) از مردم کناره نمیگرفت، بلکه از معاشرت با دیگران شادمان میشد و گاه گاه دعوتِ اغنیا را نیز با خرسندی میپذیرفت، ولی هرگز پیشِ آنان خضوع نمیکرد و به فرمانشان گَردَن نمینهاد. از یاریِ مالداران بی نیاز بود، و دعوتها و هدایای شاهان و بزرگان را رد میکرد. خلاصۀ کلام آنکه وی مردی نیکبخت بود: بی رنجِ کار، زندگی میکرد; بی نوشتن میخواند; تعلیم میداد، لکن این کار، عادتِ جاریِ او نبود; باده مینوشید، اما اندازه نگاه میداشت و به سرگیجه دچار نمیگشت; و پیش از آنکه ضعف و زبونیِ پیری را ببیند، درگذشت . مرگش نیز با درد و رنج همراه نبود.
درسهای اخلاقیِ وی برای زمانِ خودش بسیار عالی و پسندیده بود، لکن همۀ مردمانِ نیک سیرتی را که ستایشگرِ اویند، راضی و خرسند نمیسازد. وی از دیدارِ کارمیدِس به “آتشِ اشتیاق در می افتاد”، ولی نمیدانست که در آن جوانکِ زیباروی نیز “روحی والا” هست یا نه؟، و از این روی خود را نگاه میداشت. افلاطون، سقراط و آلکیبیادِس را دلباختۀ یکدیگر میشمارد، و گوید که این فیلسوف “همه جا در پیِ آن جوانِ خوبروی روان بود.” گرچه مردِ سالخوردۀ ما غالبا عشقِ خود را به صورتِ افلاطونیِ آن نگاه میداشت، به اَمرَدان و روسپیانِ ممتاز نیز، شیوه های جلبِ عشاق را میآموخت. وی، در نهایتِ شهامت، به “تِئودوتا”ی روسپی، که به وی گفته بود “بیشتر به دیدارِ من بیا”، وعدۀ یاری و مساعدت داد. خوش خلقی و مهربانیِ سقراط چنان موثر بود که کسانی که به دریافتِ آرایِ سیاسیِ او نایل میشدند، آرایِ اخلاقیش را نیز بآسانی تحمل میکردند. پس از مرگِ او، زِنوفِن درباره اش چنین گفت: “عدالتِ وی به حدی بود که در ناچیزترین امور، بر کسی ظلم روا نمیداشت.
... چنان اعتدال را رعایت میکرد که هرگز لذت را بر فضیلت و تقوا رُجحان نمی نهاد; چنان خردمند بود که هیچ گاه در تمیزِ نیک و بد، خطا نمیکرد. ... در تشخیصِ خیم و خویهای دیگران آن قدر بصیرت داشت، و چنان همگان را به کسبِ فضیلت و شرافت بر می انگیخت که نیک ترین و نیک بختترین مردمان، آرزو میکردند که چون او باشند.” نیز افلاطون، با سادگی و صراحتی موثر، چنین بیان داشته است: “وی براستی عادلترین، عاقلترین، و نیکترین مردی است که من در عمر خود دیده ام.”
2- خرمگسِ معرکه
سقراط: سخت کنجکاو و اهلِ جَدَل و مباحثه بود. از این روی به تحصیلِ فلسفه پرداخت و یکچند نیز مجذوبِ سوفسطاییان گشت; چه، در دورانِ جوانیِ وی، سوفسطاییان: آتن را تسخیر کرده بودند. به هیچ دلیل نمیتوانیم گفت که ملاقات و مباحثاتِ سقراط با پارمِنیدس، پروتاگوراس، گورگیاس، پرودیکوس، هیپیاس، و تراسوماکوس را افلاطون از خود ساخته است. شاید سقراط؛ زنون را، که در حدودِ 450 به آتن آمده بود، ملاقات کرده و تحتِ تاثیرِ روشِ جَدَلیِ وی(دیالکتیکی)، قرار گرفته باشد. سقراط چنان به روشِ زِنون دلبستگی یافت، که تا پایانِ عمر از آن جدا نشد. شاید وی آناکساگوراس را نیز میشناخته; اگر شخصا با او آشنایی نداشته، بر عقایدش آگاهیِ تمام داشته است. زیرا یکچند نزدِ آرکلائوسِ میلِتوسی، که شاگردِ زنون بوده، تحصیلِ فلسفه میکرده است. آرکلائوس در آغازِ کار به طبیعیات مشغول بود، و در پایانِ عمر به تحقیق در امورِ اخلاقی پرداخت. وی اصل و اساسِ اخلاقیات را از رویِ قواعدِ عقل، توجیه و تفسیر میکرد، و شاید سقراط نیز به مُتابعتِ او، از علم به اخلاق رو کرد. سقراط از این راه ها به سویِ فلسفه جلب شد، و از این روی بود که گفت: “بزرگترین شادی های من در آن است که هر روز از فضیلت گفتگو کنم; در خود و در دیگران به تفحص پردازم; زیرا وجودی که موردِ آزمایش و بررسیِ دقیق قرار نگیرد شایستۀ آدمی نیست.” وی، از این جهت، در آرا و عقایدِ مردمان به کاوش میپرداخت; با پرسش و استِفسار، آنان را می آزُرد و به سخن گفتن می آوَرد; جوابهای دقیق و نظراتِ نامتناقض طلب میکرد; و بدین سبب، خود را برایِ کسانی که تواناییِ تفکرِ درست و روشن نداشتند، مایۀ وحشت ساخته بود. سقراط میخواست که در دوزخ هم خرمگسِ معرکه باشد و در آنجا نیز معلوم کند که “چه کس حکیم است و چه کس از حکمت به دور و حکیم نماست.” او خود را در معرضِ این گونه بازجوییها و آزمایشها قرار نمیداد، زیرا اعتراف میکرد که هیچ نمیداند. وی همۀ سوالها را میدانست، اما بر هیچ یک از پاسخها آگاهی نداشت، و با فروتنی میگفت “من فقط دوستدارِ فلسفه ام.” شاید میخواست بگوید که خودش هیچ اصل و قاعدۀ ثابت و قطعی ندارد، و تنها نکته ای که بر وی مسلم شده آن است که آدمی از خطا کردن مصون نیست. گویند که وقتی، کائِرفون از غیبگویِ معبدِ دلفی پرسید: “آیا از سقراط کسی فرزانه تر هست” بنابر همان روایت، غیبگو جواب داد: “نه، هیچ کس چون او فرزانه نیست.” ولی سقراط خود میگفت که غیبگویِ دلفی از آن روی چنین پاسخ داده است که من به جهلِ خویش اعتراف کرده ام.
از آن لحظه، سقراط بر آن شد که عملا و به نحوی قاطع، دست به کار زَنَد و عقاید و آرایی واضح و روشن برای خویش به دست آرد. وی میگفت: “باید گاه گاه دربارۀ امورِ بشری با خود سخن گوید، در حقیقتِ دینداری و بیدینی تامل کند، عدل و ظلم را از هم جدا گرداند، معقول را از نامعقول بازشناسد، حدودِ شجاعت و ترس را معین سازد، در ماهیتِ "حکومت بر انسان" تحقیق کند، صفاتِ کسی را که ماهرانه بر مردم حکومت میکند معلوم دارد، و دربارۀ سایرِ موضوعات ... اندیشه کند; زیرا، به گمانِ وی، کسانی که بر این مسائل آگاه نباشند حقا نباید از بردگان برتر شمرده شوند.” به هر اندیشۀ مبهم یا تعمیمِ ناقص که میرسید، یا هر تعصبِ پنهانی و نامعقول که میدید، دربارۀ ماهیت و چگونگیِ آن پرسش میکرد و تعریفِ دقیق و درست میخواست. چنان خو کرده بود که سحرگاه از خواب برخیزد و به بازار، به ورزشگاه ها، یا به کارگاه های صنعتگران رود و در هر که ذِکاوتی انگیزنده یا حماقتی سرگرم کننده یافت، وی را به مباحثه کشد.
میگفت: “مگر جادۀ آتن نه برای آن است که در آن بحث و گفتگو کنند” روشِ او ساده بود: از کسی که با وی سخن میگفت، میخواست که اندیشه یا مفهومِ وسیعی را تعریف و تحدید کند; سپس آن تعریف را بدقت موردِ بحث و بررسی قرار میداد تا بر حسبِ معمول، نقض یا تناقض و یا بطلان و سَخافَتِ آن را آشکار گرداند; و از آنجا، با پرسشهای پی در پی، مخاطبِ خود را به سوی تعریفی کاملتر و درستتر راهبری میکرد، اما هرگز خود آن را بر زبان نمیآورد. گاهی، با تحقیق در یک سلسله امورِ خاص و مُجزا به یک نظرِ کلی میرسید، یا نظری تازه عرضه میداشت. وی از این راه تا حدودی، روشِ اِستقرا در منطقِ یونان وارد کرد. گاهی نیز، با استهزای سقراطی، نتیجه های مضحکِ یک تعریف، و یا بطلانِ عقیده ای را که در نظر داشت، پدیدار و معلوم میساخت. به تفکرِ منظم، اشتیاقِ فراوان داشت، و میخواست که اشیا را، یک به یک، برحسبِ نوع و جنس و تفاوتهای خاصشان طبقه بندی کند. در اینجا نیز، مقدماتِ روشِ ارسطو را برایِ تعریفِ اشیا فراهم کرد و نظریۀ مَثَلِ افلاطونی را بنیاد نهاد. وی میگفت که جَدَل، (دیالکتیک) فنی است که بدان میتوان امور و اشیای مختلف را از هم متمایز ساخت، و با شوخ طبعی و طنزی که در تاریخِ فلسفۀ جهان دیری نپایید، بیابانِ بیحاصلِ منطق را طراوتی بخشید.
مخالفانش میگفتند که وی، ویران کننده ای است که خود هرگز چیزی نمیسازد; همه پاسخها را رد میکند و خود مشکلی را نمیگشاید; و آرا و روشش، مخربِ اخلاق و افکار است. در بسیاری از موارد، چون به توضیح و تفسیرِ نظری میپرداخت، آن را مبهمتر و غامضتر از پیش باقی میگذاشت. هنگامی که مردی سرسخت چون کریتیاس میکوشید که از وی پاسخی دریابد، وی پاسخِ خود را به پرسشی دیگر تبدیل میکرد و باز بیدرنگ تَفَوُق را به دست میآورد. در رسالۀ پروتاگوراس، قرار بر آن میگذارد که به جای پرسش، پاسخ گوید; ولی این عزمِ خیر، بیش از یک لحظه دوام نمیآورد، و پس از آن پروتاگوراس، که در بازیِ منطق چیره دست و کهنه کار است، بآرامی از بحث کناره میگیرد. هیپیاس از طفره زدنهای سقراط خشمگین میشود و به فریاد میگوید: “به زئوس سوگند که تا نگویی که عدل را چه چیز میدانی، از من جوابی، نخواهی شنید. تو هیچ نمیخواهی که دلیلی بیاوری یا دربارۀ موضوعی ، عقیدۀ خویش را بیان داری; تنها هنرت این است که به دیگرن بخندی، از هر کس پرسشی کنی و پاسخِ او را مردود شماری و مُجابش گردانی. ولی این پسندیده نیست.” در برابرِ این گونه سرزنشها، سقراط فقط میگفت که من نیز، چون مادرِ خود، قابله ای بیش نیستم. “اینکه مرا ملامت میکنند و میگویند که از دیگران پرسشهایی میکنم که خود فهم و توانایی پاسخ گفتن بدانها را ندارم، کاملا بجاست. علت آن است که خداوند مرا به قابله بودن مجبور ساخته و از زاییدن منع فرموده است.” این گونه دخالت دادنِ خدایان در کارها برای دوستِ او یوریپید شایسته تر بود.
سقراط از بسیاری جهات به سوفسطاییان شباهت داشت; مردمِ آتن نیز بدونِ تردید و تامل، و معمولا بی آنکه قصدِ اهانت و ملامت داشته باشند، او را بدین نام میخواندند. لفظِ سوفسطایی، به مفهومِ امروزیِ آن، در اغلبِ موارد، سقراط را شامل میشود: در بازی با الفاظ و طفره زدن، استاد بود; حیله های جَدَل را خوب میشناخت; معانی و مفاهیمِ کلمات را زیرکانه تغییر میداد; موضوعِ بحث را در تشبیهات و استعاراتِ نامتناسب غرقه میساخت; چون شاگردانِ مدارس، "زبان بازی" میکرد; دو پهلو سخن میگفت; و دلیرانه الفاظِ پوچ و بیهوده بر زبان میراند. مردمِ آتن از اینکه به او شوکران نوشانیدند معذورند; زیرا هیچ طاعونی چون "منطقِ هوشیاری" که بر قدرتِ خویش آگاه باشد، خطرناک نیست. سقراط از چهار جهت با سوفسطاییان اختلاف داشت: از علمِ بَلاغت رویگردان بود، به تقویتِ مبانیِ اخلاقی شوق داشت، میگفت که فقط بررسیِ عقاید را به مردمان می آموزد، و در ازایِ تعلیماتِ خود مزدی دریافت نمیکرد هر چند که گویا گاه گاه از کمکِ دوستانِ دولتمندِ خویش برخوردار میشده است. علی رغمِ همۀ خطاها و نقایصِ آزاربخشِ وی، شاگردانش بدو محبتِ بسیار داشتند. او خود به یکی از آنان میگوید: “شاید از آنجا که در میانِ ما به دوستیِ مشترک، رغبت هست، من میتوانم شما را در کسبِ شِرافت و فضیلت، یاری کنم. زیرا که من هر گاه نسبت به کسانی، محبتی در خویش احساس کنم، خود را با شور و شوق، صمیمانه فدا میکنم و همۀ نیروی فکر و روحِ خویش را به کار میدارم تا آنان را دوست بدارم، و در مقابل دوستم بدارند; از دوریِ آنان غمگین شوم، و از دوریم غمگین شوند; مشتاقِ صحبتِ آنان باشم، و مشتاقِ صحبتم باشند.” از نمایشنامۀ ابرها، اثرِ آریستوفان، چنین برمیآید که شاگردانِ سقراط در محلی معین ، مدرسه ای تشکیل میداده اند. زِنوفِن نیز در بخشی از کتابِ خویش این نکته را تایید میکند. در شرحِ احوالِ سقراط، معمولا چنین گویند که وی در هر کجا شاگرد یا مُستَمِعی مییافته، به تعلیم میپرداخته است. اما پیروانِ او را ،هیچ عقیدۀ خاص و مشترکی به هم پیوند نمیداد. و چنان از یکدیگر جدا بودند که هر یک از ایشان ، پیشوای یکی از مکاتبِ گوناگونِ فلسفۀ یونان گشت و عقیده ای سخت جدا از دیگران در پیش گرفت .افلاطونیان، کَلبیان، رَواقیان، اِپیکوریان، شکاکان، همه از اینجا سرچشمه گرفتند. آنتیستِنِسِ مغرور و فروتن، که سادگیِ زندگی و کم نیازی را از استاد فرا گرفت، مکتبِ کَلبی را بنیاد نهاد. شاید وی در آن هنگام حضور داشت که سقراط به آنتیفون میگفت: “گویا تو گمان میکنی که سعادت در تَجَمُل و اِسراف است. اما من بر آنم که بی نیاز بودن: همچون خدا بودن است، و هر چه از مقدارِ حوایج، بیشتر کاسته شود، به مقامِ خدایان بیشتر نزدیکی حاصل میشود.” آریستیپوس که به پیروی از سقراط، لذت را خیر میدانست، عقیدۀ خویش را در "سای رینی" ترویج کرد. بعدها نیز اِپیکور در آتن به تبلیغ پرداخت. یوکلیدِسِ مِگارایی به جَدَلِ سقراطی ،حِدَت بخشید و فلسفۀ شکاکی را، که مُنکرِ هر گونه معرفتِ حقیقی بود، از آن پدید آورد. فایدو، جوانِ زیبارویی که به بردگی افتاده و کریتو به درخواستِ سقراط، وی را باز خریده بود، نیز از فیلسوفان به شمار میرفت.
سقراط به این جوان دلبستگیِ خاص داشت و “او را فیلسوف کرده بود.” زِنوفِنِ بی آرام، فلسفه را رها کرده و به سربازی پرداخته بود، اما بدرستی میدانست که “هیچ چیز سودمندتر از آن نیست که آدمی، در هر جا و هر مورد، مُصاحِبِ سقراط باشد و با وی سخن گوید.” ذهنِ توانا و تَخَیُلِ زندۀ افلاطون، چنان از استادِ فرزانه تاثیر پذیرفته بود که افکارِ هردوشان در تاریخِ فلسفۀ جهان، جاودانه به هم درآمیخت. کریتونِ دولتمند “به سقراط، مهرِ فراوان داشت، و همواره مراقب بود که همۀ حوایجِ او را برآورده کند.” آلکیبیادِسِ گستاخ و پُر تَهَور، که گناهانش بعدها به اعتبارِ سقراط زیان رسانید و وی را در خطر افکند، در این هنگام، با سهل انگاریِ خاص، استادِ خویش را دوست میداشت و میگفت:
سخنِ هیچ کس، حتی شایسته ترین خطیبان، اگر با سخنِ تو قیاس شود، در ما هیچ تاثیر نمیکند. در حالی که گفتارِ تو ای سقراط، حتی اگر از زبانِ دیگران هم باشد و بدرستی نقل نشود، باز هر مرد و هر زن و هر کودکی را در شگفت خواهد آورد و روحها را تسخیر خواهد کرد. ... میدانم که اگر گوشِ خود را نبسته بودم و از جادویِ سخنِ این سخنورِ افسونگر نگریخته بودم، او مرا اسیرِ خود میداشت تا در پیشِ پایش پیر شوم. ... من این دردِ عظیم، دردِ فلسفه را، که در پاکی و صفایِ دورانِ جوانی، از دندانِ مار سوزنده تر است، در روح و قلبِ خویش احساس کرده ام. ... تو ای فایدروس، ای آگاتون، ای اِریکسیماکوس، ای پاوسانیاس، ای آریستودِموس، و ای آریستوفان، همۀ شما ،حاجت نیست که خودِ سقراط را نیز بگویم، آری، همۀ شما، این شور و شوق و جنون را برای فلسفه داشته اید.
کریتیاس، رهبرِ جبهۀ اُلیگارشیک، از طعنه هایی که سقراط به دموکراسی میزد حظ میبرد. وی نمایشنامه ای نوشت و در آن گفت که خدایان را سیاستمدارانِ هوشیار اختراع کرده اند تا چون عسسان موجبِ هراسِ مردم شوند و آنان را به سویِ تقوا و ادب برانند. این نمایشنامه نیز یکی از عواملی بود که موجبِ محکومیتِ سقراط شد. فرزندِ آنوتوس نیز یکی دیگر از پیروانِ سقراط بود که استماعِ سخنانِ استاد را بر چرم فروشی، که پیشه اش بود، رُجحان مینهاد. پدرِ وی، آنوتوس، که از رهبرانِ جبهۀ دموکراتیک بود، شِکوِه میکرد که سقراط با عقایدِ شکاکانۀ خود ،عقلِ فرزندِ وی را فاسد ساخته و او را نسبت به پدر و مادر و خدایان بی اعتنا و گستاخ گردانیده است گذشته از این، آنوتوس از طعنه ها و انتقاداتی که سقر�
Create your
podcast in
minutes
It is Free